بسم رب الشهدا و صدیقین
آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم...
دیشب با شنیدن صدای بسیییار مهیبی از خواب پریدم فقط می لرزیدم نمی دانستم چه بلائی بر سرمان آمده... از ترس جرات باز کردن چشمانم را هم نداشتم...خوب دقت کردم تا صدای شیون و جیغی مرا به خود آورد ولی تنهاصدا ،صدای بچه ها بود که هنوز خوابشان نبرده بود... همه چیز عادی بود و تمام عزیزانم سالم بودند...
شاید آن صدای وحشتناک در قلب من منفجر شده بود صدایی که می خواست مرا بیدار کند ...!
من هر روز صبح بیدار می شوم و کودکان معصومم را آماده ی رفتن به مدرسه می کنم ۱و ظهر با غذایی مطبوع و آغوشی باز از آنها پذیرایی می کنم..
غافل از اینکه کودکان لبنانی سرگردان و بی پناه نه آغوشی برایشان مانده و نه غذایی...
چطور دنیا اینطور مرا ربوده است ...فقط من و عزیزانم مهم هستند!؟
فرزندان حزب الله عزیزان سید حسن نصرالله عزیز نیستند...
آنها که حتی فرصت بدرقه ی سید شهیدشان را هم نداشته اند...!
مرا چه شده...؟
در چه خواب ناز و مرگ باری فرو رفته ام که هیچ چیز بیدارم نمی کند!
این شعر دائم در سرم می پیچد
نکند صدای سید شهیدم باشد😔
آل بو سفیان به عزت، فی بیوت آمنین؛ (در خانههایشان در امنیت به سر میبرند)
آل ما دور از وطن، یا لیت قومی یعلمون؛ (کاش این قوم میدانستند)
نکند من هم در خانه های امن هستم و فرزندان سید شهید بی پناه و نا امن...
وای بر من...
چگونه مرا بیدار خواهند کرد...
با رفتن عزیزانم...
با از دست دادن امنیتم...
سردار دلها رفت و از او فقط یک دست سالم باقی ماند تا بفهمم یک دست هم صدا دارد😭ولی باز بیدارم نکرد...
سید ابراهیم شهید سوخت تا گرما بخش قلب های سردمان باشد😭ولی بیدار نشدم
و حالا پیکر عزیزشهید سید حسن نصرالله بر زمین ماند و به آغوش خاک سپرده نشد تا داغش بر دلم بماند و سرد نشود تا بچه های حزب الله تنها نمانند .
دیگر با چه صدایی باید بیدار بشوم..
وای بر من که جرات بخشیدن چند تکه فلز زرد رنگ را ندارم ....نام طلا را دیگر بر زبان نخواهم راند.
چرا بی تاب نیستم...چرا به هر دری نمی زنم و خواب از چشمانم ربوده نشده است...
چرا حداقل با زبان و قلمم به جان صهیونیست ها نیفتاده ام...
چرا بر سر کوچه ها بساط نکرده ام و برای مقاومت سر و صدا به راه نینداخته ام
...مساجد و حسینه ها چرا اجناس جمع نمی کنند و سرود های خیبر خیبر یا صهیون پخش نمی کنند.
فقط یک نقطه کافی ست تا صهیون.نیست شود...
ولی ...
قوم بنی اسرائیل با یک فرمان سامری تمام طلاهای خود را برای ساخت گوساله آوردند و مجسمه ی بسیار بزرگی از طلا ساخته شد...
و من در آخرین پیچ تاریخ وا مانده ام انگشت به دهان که طلاها و پول ها و لباس های گرم و حتی پتوهایم را ذخیره کنم برای روز مبادا...غافل از اینکه روز مبادا همین امروز است...
احساس می کنم حضرت علی امروز مرا می دیده است:
《آنچه امروز از پيش فرستى فردا بر آن وارد خواهى شد؛ پس براى قدوم خود در سراى ديگر جايى فراهم ساز و براى آن روزت چيزى از پيش بفرست و ....》
«اى شنونده! از مستى خود به هوش آى و از غفلت بيدار شو
(وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَىٰ حُبِّهِ مِسْكِينًا وَيَتِيمًا وَأَسِيرًا)
#ضاحیه
#اذا_جاء_نصرالله
#طلاهای_عاقبت_به_خیر