🌱|...دوم
به نشانه ی ادب دستم رو روی سینه م گذاشتم و عقب عقب از حرم بیرون اومدم
تا رسیدن به محل اقامت، باید از کنار مغازه های جورواجور رد میشدم که نگاه به هرکدوم مساوی بود با هوس خرید هزار جور سوغاتی!
اما نگاه من پی یه چیز دیگه می گشت.
رفتم تا رسیدم به مغازه ی یه پیرمرد.چیزی که میخواستم توی پیاله های کوچیک روی پیشخوان مغازه بود: انگشترای پسرونه ی کوچولو😍 با نگین های مصنوعی😁و البته رکابهای مصنوعی😅
پسر۷ ساله م دلش برای انگشتری که پارسال براش خریدم و خیلی زود گم شد، حسابی تنگ شده بود.😢
منم تصمیم گرفتم ایندفعه دوتا براش بخرم که حداقل تا دفعه بعدی که بیایم مشهد،کمتر بی انگشتر بمونه!
از بعد خرید انگشتر تا برسم به محل اقامت،به واکنش پسرم بعد دیدن دوتا انگشتر فکر میکردم😍
وقتی رسیدم پسرم خواب بود؛
بچه ای که گاهی به سختی باید بیدارش می کردم و کلی با اوقات تلخی های بعد بیداریش مدارا میکردم،با دیدن انگشترا زود بیدار شد😁
با همون چشمایی که معلوم بود داره میسوزه😁انگشترا رو نگاه میکرد.
معلوم بود خوشحاله ولی من واکنشی که منتظرش بودم رو ندیدم😕
خب..شایدم من زیادی پیش خودم پیاز داغ ذوق زدگیشو زیاد کرده بودم..
امابعد چند دیقه..
چیزی فراتر از انتظار اتفاق افتاد:
پسرم گفت:ای کاش یه عالمه انگشتر داشتم مامان..
حالام میخوام یکی از انگشترا رو هدیه بدم به کسی
منو میگی..
تو لحظه ی اول اینجوری😒 بودم
گفتم برا چی؟(خب آدم توقع نداره اینقد زود هدیه ای که خریده رو رد کنن بره!😁)
گفت:خب هدیه بدم دیگه..مث آقا..😍
و من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم..😞
#براساس_یک_ماجرای_واقعی
#بچهها_میبینند
#بچهها_یادمیگیرند
🖋به قلم : z_alef1375
🌱شمابھجمع ماماناے مٺفاوٺدعوٺید..👇
@ideh_ziba