eitaa logo
حامیان انقلاب
304 دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
14.3هزار ویدیو
835 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ *فرق می کند...* *فرق می کند* چرا و با چه انگیزه‌ای پا به هستی گذاشته باشی؟! ◽️بعضی انسان‌ها به دنیا آمدند تا دل مادر و پدرشان خوش باشد به اینکه فرزندی دارند و دل خوشی ای برای ادامه‌ی حیات! ◽️بعضی انسان‌ها به دنیا آمدند تا به قول ما آدمها: «نام پدرشان باقی بماند...»! ◽️بعضی انسان‌ها به دنیا آمدند، اگرچه کسی انتظار تولدشان را نداشت و شاید حتی از شنیدن خبر آمدنشان ناراحت هم شدند... ◾️بعضی هم قرار بود به دنیا بیایند اما مشیت الهی طور دیگر رقم خورد و نیامده، بار رفتن بستند! ⚫️بعضی هم قرار بود به دنیا بیایند اما عده ای پا از گلیم دراز کرده و سدّ اراده‌ی خدا شده، از قدرت اختیار بشری سوء استفاده کرده و مانع آمدنشان شدند!! با این بهانه که:«ما صلاح نمی‌دانیم الان این موجود،پا به هستی بگذارد»!!! ✖️ 🔹🔹🔹🔹🔹🔹 اما... بعضی دیگر پا به عرصه‌ی هستی گذاشتند چون: 🟢«انسانی حکیم و خردمند و وارسته از ظواهر و خیالات دنیایی و مزیّن به لباس تقوا، پدرانه و عالمانه، درخواست آمدنشان را داشت برای هدفی بزرگ؛ *برای جوان ماندن کشوری که جوانیش ابزار قدرت اسلامِ مهدوی ست و مقدمه ای برای برافراشته شدن پرچمی به بزرگی جهان و به قدمت تاریخ،* یعنی: *«پرچم ظهور مهدی »!* ✅این مولودها، *فرق می کنند،* اگرچه ظاهرشان، حرکات و رفتار کودکانه‌شان، مثل بقیه باشد، باز *فرق می کنند!* *فرق می کنند* چون اراده‌ی هستی‌شان، من و مای زمینی نیست! پس باید مادران و پدران پرورش دهنده‌ی چنین نسلی، هم با سایرین *فرق* داشته باشند! *«صبورتر، مقاوم‌تر، مهربان‌تر و با تقواتر از سایر والدها باشند!»* این والدین حکم *مربیان سربازان ظهور* را دارند پس باید تلاش کنند خود را به گونه ای بسازند که *نسلی مقاوم و باتقوا* بسازند، نه نسلی نازپرورده و دنیا زده! 💠روی سخنم با شماست، شمایی که به نیت فرمانبری از ولی خدا فرزند دار شده اید؛ و یا شمایی که آرزوی تاثیر در ظهور را دارید: *«برای اهداف بزرگ و متفاوت باید بزرگ بود و فرق داشت...»* هیچوقت برای شروع دیر نیست؛ این شما و این *تربیت نسل ظهور:* *«بسم الله»...* ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
جا نماندم... چراغ‌ها خاموش بود، اما از روز برایم روشن‌تر بود که این دعا امسال برایم اجابتی ندارد. صدای مداح، توی حسینیه پیچید: «خدایا به حق این شب عاشورا، امسال قدم زدن تو مسیر اربعین رو نصیب و روزیمون بفرما.» صدایی توی سرم پیچید. صدای سوت بلندگو بود یا جیغِ زنی داغ‌دار در وجودم؟ هرچه بود با صدای آمین جمعیت درهم پیچید، اشک شد و لرزان از گوشه چشم‌ چکید. مداح دوباره دعایش را تکرار کرد. آمین جمعیت این بار بلندتر بود و لب‌های من همچنان بسته. زن کناری دست‌ها را بالاتر از صورت برده بود و صدای آمین گفتنش را از دست‌ها بالاتر. همین‌طور که لب‌هایم به هم دوخته بود، ناخودآگاهم در تلاش برای باز کردن مُهر لب‌ها دست و پا می‌زد. لابه‌لای پوشه‌های ذهنی، داشت دنبال سخنرانی‌هایی می‌گشت درباره انواع استجابت دعا. می‌خواست کمی دلم را نرم کند به دعایی که این سال‌ها به استجابت عینی نرسیده و دل‌خوشم کند به انواع دیگر استجابت. تلاشش بی فایده بود. مُهر لب‌هایم همچنان باز نشد. چشم‌ها را بستم. انگار نمک پلک‌ها، روی زخم قلبم پاشیده شده باشد، سوزشی عجیب به جانم افتاد. برق‌های هیئت روشن شد. سینی چای مقابلم بود. صدای زنِ کناری، توی گوشم پیچید: -من که کوله اربعینمو از همین حالا بستم. چای توی دستم بود و این بار به جای یک قند، دو قند میان مشتم؛ یکی برای گرفتن تلخی چای و یکی برای تلخ کامی جاماندگی. صدای زن، داغ دلم را تازه کرد و مشتم را محکم‌تر. قندها، تاب نیاوردند و با عرق مشتِ بسته شده‌‌ام، آب شدند. چای تلخ را با کامی تلخ‌تر، سر کشیدم. نگاه زن به نگاهم گره خورد: -چند ماهته عزیزم؟ آرام با سرش به سمت باری که توی وجودم جاخوش کرده، اشاره کرد. دستمال مرطوب را کف دست‌ها کشیدم تا جای پای قندهای آب شده را پاک کنم و گفتم هشت ماه. چای سردش را بدون قند، یک نفس سر کشید: -به سلامتی بغلش کنی. خواستم با یک التماس دعا مکالمه را تمام کنم. اما باز صدایش توی گوشم پیچید: -پس امسال اربعین کربلا نمی‌ری؟ دست روی بارم گذاشتم و با پیشانی عرق کرده لبخندی تلخ زدم. خواستم بگویم گاو پیشونی سفید که می‌گویند همین است ولی حرف دلم روی زبان نیامده بود که این بار صدایش توی گوش نه، توی وجودم پیچید و انگار پتک شد روی قلبم: -هشت ساله هر اربعین عازم می‌شم تا حاجت بگیرم. هشت ساله نذر می‌کنم اگه سال بعد خدا بهم یه بچه بده، اون سال اربعین یه نیازمند رو جای خودم عازم کربلا کنم. هشت ساله دعام اجابت نشده و داغ رو دلمه. اشک از گوشه چشمش سر خورد و صاف چکید روی زخم دلم. سوزشی عجیب به جان چشم‌هایم افتاد، اشک شد و چکید روی باری که به جان می‌کشیدم. نگاهش را دوخت به من و فرزند نیامده‌ام: -من اعتقاد دارم این بچه‌ها سربازای امام زمانن. اینا راه اربعینو به ظهور گره می‌زنن. آهی سرد کشید. نگاهش را به استکان خالی مقابل دوخت. تلخندی زد و با انگشت اشاره، اشک خشک شده کنار چشم را پاک کرد. -می‌دونم احتمالا از اینکه اربعین کربلا نمی‌ری ناراحتی، ولی مطمئن باش بچه‌ای که تو وجودت رشد می‌دی، یه روز با قدم زدن تو راه اربعین، هم قضای قدم‌های امروز تو رو به جا میاره، هم نمی‌ذاره راه اربعین تا ظهور، خالی بمونه. جمله‌اش آن قدر سنگین بود که به اعماق ناخودآگاهم نفوذ کرد و جای تمام پوشه‌های سخنرانی جاماندگان اربعین را گرفت. لبخندی شیرین، بی‌اختیار گوشه لبم نشست. او هم لبخند زد و گوشه چشم‌هایش، چروکی ریز افتاد: -من امسال تو مسیر کربلا جای شما هم چند قدم برمی‌دارم و واسه سلامتی خودت و تو راهیت دعا می‌کنم؛ تو هم روز اربعین، وسط زیارتت از راه دور، دست روی دلت بذار و دعا کن دامن منم سبز بشه و منم سال دیگه از راه دور، زیارت اربعین رو بخونم. مُهر لب‌هایم باز شد. دست‌ها بالاتر از صورت رفت و صدای آمین گفتنم بالاتر از آن. شاید این اولین باری بود که یک اربعین رفته، به یک جامانده التماس دعا می‌گفت. ‏ ✍آينــــــــــﮫ
5.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چنتا گریه کن و سینه زن بر اباعبدالله توی خونه داریم؟ اینجا عدد مهمه...