هدایت شده از ‹ 𝐊𝖺̲𝗅︎𝗈᷍𝐧̤ ›
📌 آغاز اکران آنلاین فیلم سینمایی «خرچنگ» از فردا شب ساعت ۲۰ در فیلمنت
@ahangiheart
~𝐇𝐚𝐦𝐣𝐢𝐝☆𝐒𝐭𝐨𝐫𝐲~
📌 آغاز اکران آنلاین فیلم سینمایی «خرچنگ» از فردا شب ساعت ۲۰ در فیلمنت @ahangiheart
من واسه اون لباس پرستاری که پوشیدی نمیرم بچه ؟؟؟😭😭😭😭😭
https://eitaa.com/Ahangi_heart/4668
فقط اونجاش که گفته یه دنبال پیرزن های پولدار میرود تا عقدشان کند 😂🤣
یه سلامی هم بکنم به اون معلمی که فکر کرد من کل عید می شینم درس میخونم و هر روز فروردین و اردیبهشت رو امتحان گذاشت
سلام یزید ✋🏻
#فیلم_حامجیدی
#پارت_۵۹۶
حامد [ با حس ضربه های یه نفر به صورتم ، چشمام رو باز کردم . همون پسر جوون بود که سوارم کرده بود ولی حالا چهره اش خیلی مضطرب به نظر می رسید
_ آقا حالتون خوبه ؟
حامد : خ...خوبم
_ میخواین ببرمتون بیمارستان ؟ بدنتون خیلی داغه . دستتون هم که ...
حامد : مهم... نیست
_ خواستم بگم رسیدیم . همون آدرسیه که خودتون گفتین
از شیشه ماشین بیرون رو نگاه کردم . دقیقا روبروی آپارتمان مجید بودیم . چراغ های خونه اش روشن بود پس هنوز بیداره
نگاهی به ساعت انداختم که یک و نیم رو نشون میداد . دم راننده گرم که مسیر دو ساعته رو نصفه رفت .
حامد : ممنون... من ... الان ... پول ... ندارم ... ش... شماره ات ... رو ... بده ... برات ... پول ... بریزم ...
_ نیازی نیست آقا همینکه به سلامتی به خانواده تون برسین برای من کافیه . برین چشم انتظارتونن
حامد : کسی ... چشم ... انتظار ... من نیست ... این منم ... که دلم ... براشون ... یه ذره ... شده ...
_ کمکتون کنم پیاده شین ؟ میخواین تا خونه تون همراهتون بیام
حامد : نه ... دستت ... درد ....نکنه
از ماشین پیاده شدم و به سختی از پله های جلوی در بالا رفتم . زنگ در نگهبانی رو فشار دادم و منتظر موندم
یکی دو دقیقه گذشت تا بالاخره آقاحشمت که نگهبان آپارتمان بود در رو باز کرد
حشمت : آقا چه خبرته این وقت شب ؟
حامد : س...سلام
حشمت : آقای آهنگی شمایین ؟
حامد : آره
حشمت : حالتون خوبه ؟ صورتتون مثل گچ سفیده .
حامد : خوبم... فقط ... باید ... برم ... پیش ... مجید
از سر راهم کنارش زدم و رفتم سمت آسانسور و سوارش شدم .
چهره خودم رو که توی آینه آسانسور دیدم وحشت کردم . به خاطر چندباری که توی بیابون زمین خورده بودم ، گوشه پیشانیم زخم شده بود . سیگار کشیدن لب هامو تیره کرده بود و لباسام بوی دود گرفته بود .
چشم از آینه برداشتم و از آسانسور اومدم بیرون . دستمو به دیوار گرفتم که تعادلم رو حفظ کنم و زنگ در خونه رو زدم ...
****
مجید [ همونطور که داشتم عکسهای کیش رو نگاه میکردم ، صدای زنگ در خونه اومد . این آقاحشمت نصف شب هم ما رو ول نمیکنه . گوشی رو کنار گذاشتم و در رو باز کردم
مجید : بله آقاحش...
با چهره ای که پشت در دیدم خشکم زد . این آدم همونی بود که من خودش و خاطراتش رو از ذهنم پاک کرده بودم . این آدم همونی بود که قرار بود فرانسه باشه ولی الان اینجا چیکار میکرد ؟
حامد : فق...فقط ... اومدم ... بگم ... من ... هیچ...هیچوقت ... تو رو ... ترک ... نمیکنم ... و تا ... پای ... جونم ... کنارت ... هستم ...
تا اومدم حرفی بزنم ، نفساش قطع شد و جلوی پام روی زمین افتاد ...