eitaa logo
داستان بچه های مدرسه
1.2هزار دنبال‌کننده
820 عکس
459 ویدیو
6 فایل
آیدی مدیرکانال در پیام رسان ایتا @salamhamvatan
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلاحیه اطلاعیه شماره ۴۸ ⬅️ مدارس ابتدایی شهر و روستا و مدارس متوسطه اول و دوم روستایی شهرستان اراک در نوبت صبح به صورت غیر حضوری فعالیت خواهند کرد ⬅️ مدارس ابتدایی شهرستان شازند نیز در نوبت صبح فردا به صورت غیرحضوری فعالیت خواهند کرد
بسم الله الرحمن الرحیم يُفْتَحُ اَبْوابُ السَّماءِ بِالرَّحْمَةِ فى اَرْبَعِ مَواضِعَ: عِنْدَ نُزُولِ الْمَطَرِ، وَ عِنْدَ نَظَرِ الْوَلَدِ فى وَجْهِ الْوالِدَيْنِ، وَ عِنْدَ فَتْحِ بابِ الْكَعْبَةِ، وَ عِنْدَ النِّكاحِ. / پیامبر اکرم (ص) 👈 درهاى رحمت آسمانى در چهار وقت گشوده مى‌شود: ۱ ـ موقع بارش باران. ۲ ـ زمانى كه فرزند به چهره پدر و مادرش مى‌نگرد. ۳ ـ هنگام گشوده شدن در كعبه. ۴ ـ هنگام برپايى مراسم عقد و عروسى. 📚 بحار الانوار ، ج ۱۰۳ ، ص ۲۲۱ -------------------------- @hamkalam --------------------------
جوانمرد و پوستین مردی نزد جوانمردی آمد و گفت: تبرکی می‌خواهم. جامه‌ات را به من بده تا من نيز همچون تو از جوانمردی بهره‌ای ببرم. جوانمرد گفت: جامه‌ی مرا بهايی نيست. اما سوالی دارم؟ مرد گفت: بپرس. جوانمرد گفت: اگر مردی چادر بر سر کند زن می‌شود؟ مرد گفت: نه جوانمرد گفت: اگر زنی جامه‌ی مردانه بپوشد مرد می‌شود؟ مرد گفت: نه جوانمرد گفت: پس در پی آن نباش که جامه‌ی از جوانمردان را در بر کنی که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشی جوانمرد نخواهی شد. زيرا جوانمردی به جان است نه به جامه! -------------------------- @hamkalam --------------------------
ﺁﻥ ﺳﺒﻮ ﺑﺸﮑﺴﺖ ﻭ ﺁﻥ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﺭﯾﺨﺖ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ، ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﯾﻌﺎﺕ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻇﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﺨﺼﻮﺻﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺳﻔﺎﻝ ﻣﯽﺭﯾﺨﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﺒﻮ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ. ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺷﮑﻨﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺳﻔﺎﻝ، ﺍﮔﺮ ﺿﺮﺑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺒﻮ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﻣﯽﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﻣﺎﯾﻊ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩ. ﻣﺮﺩﯼ ﭘﺎﺭﺳﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﻏﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺷﻬﺪ ﻣﯽﻓﺮﻭﺧﺖ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﻀﺎﻋﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﻮﺕ ﺯﺍﻫﺪ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﺎﺩ. ﺯﺍﻫﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ می‌خورد ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺒﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻃﺮﻓﯽ ﻣﯽﻧﻬﺎﺩ. ﺁﺧﺮ ﺳﺒﻮ ﭘﺮ ﺷﺪ. ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﮕﺮﯾﺴﺖ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪ ﺭﻭﻏﻦ ﺑﻪ ﺩﻩ ﺩﺭﻫﻢ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ ﻭ ﭘﻨﺞ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺨﺮﻡ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﻨﺞ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺰﺍﯾﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻧﺘﺎﯾﺞ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﻣﻪﻫﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺯﻧﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ. ﻻﺷﮏ ﭘﺴﺮﯼ ﺁﯾﺪ ﻧﺎﻡ ﻧﯿﮑﻮﺵ ﻧﻬﻢ ﻭ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺍﺩﺏ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺵ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺗﻤﺮﺩﯼ ﻧﻤﺎﯾﺪ ﺑﺪﯾﻦ ﻋﺼﺎ ﺍﺩﺏ ﻓﺮﻣﺎﯾﻢ. ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮﺕ ﭼﻨﺎﻥ ﻗﻮﯼ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻋﺼﺎ ﺑﺮﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻏﻔﻠﺖ ﺑﺮ ﺳﺒﻮﯼ ﺁﻭﯾﺨﺘﻪ ﺯﺩ. ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺸﮑﺴﺖ ﻭ ﺷﻬﺪ ﻭ ﺭﻭﻏﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ. -------------------------- @hamkalam --------------------------
دل چرک مرده یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد . و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود ولی نشد ... بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛ حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت ! آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت : "این لباس چِرک مرده شده!". . . "بعضی لکه ها دیر که شود ، می میرند ؛ باید تا زنده اند پاک شوند !" چرک مُرده شد ... و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت ! بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید ! حواست که نباشد لکه می شود ؛ وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری ، می شود چرک ... به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازه است ، تا زنده است ، باید شست و پاک کرد" @hamkalam
صبح جلوی پارکینگ مردم ماشین رو پارک کردم مرده اومد کلی تشکر کرد😳😥 🙏 گفت خانمم میخواست ماشین رو ببره نتونست 😂😜😜
بسم الله الرحمن الرحیم مَنْ زَوَّجَ اَعْزَبا كانَ مِمَّنْ يَنْظُرُ اللّهُ ـ عَزَّوَجَلَّ ـ اِلَيْهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ. / امام صادق (ع) 👈 كسى كه مجردى را تزويج كند و امكان ازدواج او را فراهم نمايد از كسانى است كه در قيامت خداوند به آنان نظر لطف مى‌كند. 📚 وسائل الشيعه ، ج ۲۰ ، ص ۴۵ -------------------------- @hamkalam --------------------------
شخصی مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت . مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد . این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود. 🌹امام علی علیه السلام: دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود. 📚غررالحكم، ج۲، ص۵۲ @hamkalam
🔹صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبیلش شد و به‌سمت محل کارش حرکت کرد. 🔸در جاده‌ دوطرفه، ماشینی را دید که از روبه‌رو می‌آمد و راننده آن، خانم جوانی بود. 🔹وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد: «حیووووووووون!» 🔸مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «میمووووووون» 🔹و هر دو به راه خودشون ادامه دادند. 🔸مرد به‌خاطر واکنش سریع و هوشمندانه‌ای که نشون داده بود، خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که می‌تونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه، فکر می‌کرد و از کلماتی که به ذهنش می‌رسید، خنده‌اش می‌گرفت. 🔹اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید حیوانی وحشی که از لابه‌لای درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توی شیشه‌ جلوی ماشین و اتومبیل مرد به‌سمت آن درختان منحرف شد. 🔸و آنجا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهمید اسیر قضاوت‌کردن زودهنگام شده. @hamkalam
نه سیخ بسوزه نه کباب! شجاع ‌السلطنه پسر فتحعلی ‌شاه، زمانى حاکم کرمان بود. او در آنجا متوجه شده بود که ترکه‌ های نازک انار می‌توانند نقش سیخ کباب را ایفا کنند. و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه ‌تر هم می‌شود. بدین جهت پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد؛ و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها میگفت: طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزد نه کباب. این دستور او بعدها ضرب‌المثل شد و در واقع مصداق همان اعتدال است که این روزها ورد زبان این و آن شده است... @hamkalam
سر ناهار قهر کردم،،،با گریه رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم،بعد از چند دقیقه دیدم.....داداشم اومده در میزنه!!✊ فکر کردم میخواد دلداریم بده!!😊 ......میگم:چیکار داری؟؟! میگه: بقیه ناهارتو نمیخوری؟؟بیا به اینا بگو که نمیخوری،اینا نمیذارن ناهارتو بخورم!!! یه همچین داداش مهربونی دارم من!😒😂👐 @hamkalam
هنگامی که حضرت علی علیه‌السلام از سوی پیامبر (ص) مأمور شد که دژهای «وطیح» و «سلالم» را بگشاید، زره محکمی بر تن کرد و شمشیر مخصوص خود ذوالفقار را حمایل فرمود. سپس با شهامت به سوی دژ حرکت کرد و پرچم اسلام را که پیامبر (ص) به دست او داده بود در نزدیکی خیبر بر زمین نصب فرمود. در این لحظه در خیبر باز شد و دلاوران یهود از آن بیرون ریختند. نخست برادر مرحب که «حارث» نام داشت جلو آمد. نعره او چنان مهیب بود که سربازانی که پشت سر امام بودند بی‌اختیار عقب رفتند، ولی امام مانند کوه پا بر جای ماند. لحظه‌ای نگذشت که جسد حارث به روی خاک افتاد و جان سپرد. مرگ برادر، «مرحب» را سخت غمگین و متأثر کرد. او برای گرفتن انتقام برادر در حالی که زره یمانی بر تن و کلاهی که از سنگ مخصوص تراشیده بود بر سر داشت جلو آمد و به رسم قهرمانان عرب با خواندن اشعاری چنین گفت: در و دیوار خیبر گواهی می‌دهد که من مرحبم؛ قهرمانی کارآزموده و مجهز با سلاح جنگی. اگر روزگار پیروز است من نیز پیروزم. قهرمانانی که در صحنه‌های جنگ با من روبرو می‌شوند، با خون خویشتن رنگین می‌گردند. امام علی علیه‌السلام نیز با خواندن اشعاری خود را چنین معرفی کرد: من همان کسی هستم که مادرم مرا حیدر خوانده. مرد دلاور و شیر بیشه‌ها هستم. بازوان قوی و گردن نیرومند دارم. در میدان نبرد مانند شیر بیشه‌ها صاحب منظری مهیب هستم. رجزهای دو قهرمان پایان یافت. صدای ضربات شمشیر و نیزه‌های دو قهرمان اسلام و یهود، وحشت عجیبی در دل ناظران پدید آورد. ناگهان شمشیر برنده و کوبنده قهرمان اسلام بر فرق مرحب فرود آمد و سپر و کلاه‌خود و سنگ و سر را دو نیم ساخت. این ضربت آنچنان سهمگین بود که برخی از دلاوران یهود که پشت سر مرحب ایستاده بودند پا به فرار نهاده، به دژ پناهنده شدند. علی علیه‌السلام یهودیان فراری را تا در حصار تعقیب کرد. در این کشمکش یک نفر از جنگجویان یهود با شمشیر بر سر علی علیه السلام زد و سپر از دست وی افتاد. علی علیه‌السلام فورا به سوی در دژ حرکت کرد و آنرا از جای خود کند و تا پایان کارزار به جای سپر به کار برد. پس از آنکه آن را بر زمین افکند، هشت نفر از نیرومندترین سربازان اسلام سعی کردند آن در را از این رو به آن رو کنند ولی نتوانستند. در حصار از سنگ و طول آن دو متر و پهنای آن یک متر بود. امام ماجرای کندن در خیبر را چنین نقل می‌کند: من در خیبر را از جا کندم و به جای سپر از آن استفاده کردم. پس از پایان نبرد آن را به عنوان پل به روی خندقی که یهودیان کنده بودند قرار دادم. سپس آن را میان خندق پرتاب کردم. مردی پرسید: «سنگینی‌اش چقدر بود؟!» گفتم: «به اندازه سنگینی سپر خودم. من آن را با نیروی بشری از جا نکندم، بلکه در پرتو نیروی خداداد و با ایمانی راسخ به روز بازپسین چنین کردم.» @hamkalam -------------------------
🕌 از مسجد تا بهشت 💠هفتمین پاسداشت شهادت سردار شهید مدافع حرم حمیدرضا انصاری 🏴 مصادف با شام شهادت حضرت امام موسی کاظم (ع) 💢 با سخنرانی جمعی از دوستان و همرزمان شهید 🔸 زمان: پنجشنبه ۲۷ بهمن ماه بعد از نماز مغرب و عشا 🔹 مکان: پل برق، ابتدای خیابان فتح شیاکوه، مسجد حاج سید تقی تقوی 🆔 @ashabalmasjed
30.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 روایت مجاهدت و نحوه شهادت سردار شهید حمیدرضا انصاری در بیان سردار نوعی اقدم (أبوحسین) فرمانده قرارگاه حضرت زینب(س) سوریه 🆔 @ashabalmasjed
سلام بر امام موسی کاظم (ع) 🍃🌹
مکافات عمل ✍ مرحوم آیت الله حق شناس نقل می کرد: یکی از خوبان تهران شب دیروقت به منزل رفت و از قبل هم به خانواده اش خبر نداده بود که من دیر می آیم. آن بندگان خدا هم نگران شده بودند که چرا آقا امشب نیامده و شاید برایش اتفاقی افتاده باشد، با همین نگرانی و دلواپسی هم هیچ کدام نخوابیده بودند و تا دیروقت بیدار بودند. این آقا که ظاهرا جلسه ای داشته و همین علت تأخیرش بوده، وقتی بعد نیمه شب به خانه آمد و دید همه نگران شده بودند و نخوابیده بودند، عذرخواهی درستی هم نکرد و خوابید. آقای حق شناس می فرمود: تا مدت ها چشم درد داشت. عده ای را چشم به راه گذاشتی و ظلمی کردی، مدتی چشم درد گرفتی. به هر حال سختی امتحانات الهی به خاطر پنهان بودن حکمت و اسرار آن است و هنر انسان ها هم در همین عرصه هایی که پشت پرده ها پنهان است، معلوم می شود. این جا اگر کسی به خدا و اولیای خدا اعتماد کرد و خودش، میل و خواست خودش، حتى فهم خودش را کنار گذاشت و در مقابل خدا و ولی خدا خضوع داشت و تسلیم بود، ارزش دارد. 📚 کتاب دوران حیرت، استاد عالی
بسم الله الرحمن الرحیم ثَلاثَةٌ يَسْتَظِلُّونَ بِظِلِّ عَرْشِ اللّهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ، يَوْمَ لا ظِلَّ اِلاّ ظِلَّهُ: رَجُلٌ زَوَّجَ اَخاهُ الْمُسْلِمَ اَوْ اَخْدَمَهُ اَوْكَـتَمَ لَهُ سِرّا. / امام کاظم (ع) 👈 سه دسته در روز قيامت، روزى كه سايه و پناهى جزء سايه خداوند نيست، در سايه و پناه خدا هستند: ۱ ـ مردى كه زمينه ازدواج برادر مسلمانش را آماده نمايد. ۲ ـ مردى كه خدمتگزارى به برادر مسلمانش بدهد. ۳ ـ كسى كه سرّ برادر مسلمانش را بپوشاند. 📚 وسائل الشيعه ، ج ۲۰ ، ص ۴۶ -------------------------- @hamkalam --------------------------
در روستایی کشاورزی زندگی می‌کرد که پول زیادی را از پیرمردی قرض گرفته بود و باید هرچه زودتر به او پس می‌داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی‌ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی‌تواند پول او را پس بدهد معامله‌ای پیشنهاد داد. او گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهیش را خواهد بخشد. دختر از شنیدن این حرف به وحشت افتاد! پیرمرد کلاه‌بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می‌کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه‌ای خالی می‌اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون آورد، اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می‌شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می‌شود. اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت‌وگو در جلوی خانه‌ی کشاورز انجام شد. زمین آنجا پر از سنگریزه بود. پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد که او دو سنگریزه‌ی سیاه از زمین برداشته است ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون آورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می‌کردید؟ چه توصیه‌ای برای آن دختر داشتید؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می‌بینید که سه امکان وجود دارد: ۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند. ۲ـ هر دو سنگریزه را در آورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است. ۳ـ یکی از آن سنگریزه‌های سیاه را بیرون آورده و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد. و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد: دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و بدون اینکه سنگریزه دیده شود وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه‌های دیگر غیرممکن بود. در همین لحظه دختر گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه‌ای را که داخل کیسه است درآوریم، معلوم می‌شود سنگریزه‌ای که از دست من افتاده چه رنگی بوده است! و چون سنگریزه‌ای که در کیسه بود سیاه بود پس باید طبق قرار، سنگریزه‌ی گم شده سفید باشد. پیرمرد هم نتوانست به حیله‌گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. ✅ همیشه یک «راه حل» برای مشکلات پیچیده وجود دارد. همه‌ی شما می‌توانید سرشار از «افکار و ایده‌های مثبت و تصمیم‌های عاقلانه» باشید. -------------------------- @hamkalam --------------------------
«سکوت» و «لبخند» دو ابزار قدرتمندند... « لبخند» راهی است، برای حل بسیاری از مشکلات... « سکوت» روشی است، برای اجتناب از مشکلات بسیار... " زندگی مملو از بالا و پایین است" رمزش آن است که در بالاها لذت ببریم و در پایین ها شجاع باشیم و استوار @hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"طوبىٰ لمن امتلأت قلوبهم بذکرِ المهدی" خوشا بہ حال کسانی کہ دلشان از یاد مهدی‹عج› آڪنده است ❲السلام‌علیڪ‌یا‌صاحب‌الزمان🌸❳ • السلام‌علیڪ‌یاخلیفة‌الله‌فےارضھ.. . 💛 ➜| @hamkalam
حج واقعی ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ‌ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸ‌ﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ! ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺩﻭﺯﯼ ‏(ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ‌ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‏) می‌کند. ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ؟ ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ. عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ. ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ. 📚 «ﺗﺬﮐﺮﻩ‌ﺍﻻﻭﻟﯿﺎ» «عطار نيشابوری» -------------------------- @hamkalam --------------------------