eitaa logo
داستان بچه های مدرسه
1.1هزار دنبال‌کننده
787 عکس
419 ویدیو
7 فایل
آیدی مدیرکانال در پیام رسان ایتا @salamhamvatan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام رضا علیه السلام من لَم يقدِر عَلى‏ ما يُكَفِّرُ بِهِ ذُنوبَهُ ، فَليُكثِر مِنَ الصَّلاةِ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِهِ ؛ فإِنَّها تَهدِمُ الذُّنوبَ هَدماً کسی که نمی تواند کاری کند که با آن گناهانش زدوده شود پس زیاد بر محمد و خاندانش صلوات بفرستد که آن گناهان را به خوبی از بین می برد. 📗عيون الأخبار ج۱ ص۲۹۴ @hamkalam
🍁راننده ترمز گرفت 🌼دست ‌انداز را که رد کرد ، رو به مسافر 🍁بغل‌دستش گفت: 🌼این دست ‌انداز‌ها اگر نبود 🍁سَرِ تقاطع‌ ها خیلی خطرناک می‌شد 🌼خدا خیرشان دهد 🍁گاهی هم زندگی می‌افتد توی دست ‌انداز لابد 🌼خدا می‌خواهد ازخطرِ روزگارِ پُرتقاطع،کم کند 🍁سختیها را دست‌انداز می‌کند تا زندگیمان 🌼کم خطر‌تر شود 🍁إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً 🌼بدرستیکه همراه هر سختی آسانی است @hamkalam
سی و سه سال دعوت (قسمت اول ) حضرت در سی سالگی به نبوت و پیغمبری مبعوث گردید. محل قوم او در «نینوا» بود که اینک در «عراق» قرار دارد. آن حضرت مدت سی سال مردم را به توحید و یکتاپرستی و ایمان و عمل صالح دعوت کرد. در این مدت فقط دو نفر به او ایمان آوردند: «روبیخ» که خودش از خاندان رسالت بود و «تنوخا» و پس از سی سال، او از هدایت افراد قومش مأیوس گردید و به درگاه الهی عرض کرد: «خداوندا، تا کی من زجر بکشم ؟ بلائی بفرست و همه را هلاک کن.» ندا رسید: «ای یونس، کمی صبر کن. همان طور که حضرت نوح نهصد و پنجاه سال صبر کرد و پس از آن، مردم را نفرین کرد.» یونس عرض کرد: «خداوندا، من بیش از این طاقت ندارم.» خلاصه آن حضرت در دعای خویش محکم ایستاد و اصرار ورزید، و چون آن حضرت نزد خداوند عزیز و محترم بود، خداوند دعایش را پذیرفت و وعده فرمود که پس از سه روز بلا را نازل می فرماید. خداوند وعده نزول بلا داد و وعده هلاکت مردم رانداد ولی حضرت یونس متوجه این نکته نگردید. و پس از آن حضرت یونس نزد روبیخ رفت و فرمود: «دعا کردم که خداوند همه مردم را هلاک کند. بیا از شهر خارج شویم.» روبیخ گفت: «دعا کن که خدا بلا را برگرداند. خداوند بنده هایش را دوست دارد.» حضرت یونس حرف روبیخ را نپذیرفت و روبیخ تصمیم گرفت در شهر بماند و از آنجا خارج نشود. حضرت نزد تنوخا رفت و فرمود: «نفرین کردم تا خدا همه را هلاک کند. بیا از شهر بیرون برویم.» تنوخا گفت: «آفرین، کار خوبی کردی. پس از این فقط ما سه نفر باقی می مانیم و خدا را عبادت می کنیم.» یونس و تنوخا از شهر خارج شدند. روز اول مطابق خبری که یونس داده بود، روی همه مردم زرد شد. روز دوم صورټ همه مردم سیاه گردید. مردم فهمیدند که وعده پیامبر خدا درست بوده و عذاب برایشان نازل می گردد. از خواب غفلت بیدار شدند و تصمیم گرفتند به حضرت یونس متوسل شوند، اما متوجه شدند که او از شهر خارج شده است. به ناچار نزد روبیخ رفتند و به او پناهنده شدند و از او چاره خواستند. روبیخ به آنان گفت: «اگر یونس رفته است، خدای یونس هست و قادر است بلا را برطرف کند.» آنگاه رو بیخ دستور داد: «بین خودتان اصلاح کنید و اگر کسی بر دیگری. حقی دارد، هر چه زودتر بپردازد.» مردم بسرعت این خواسته را اجرا نمودند، حتی اگر کسی خانه اش را با سنگ دیگری ساخته بود، خانه اش را خراب کرد و سنگ را به صاحبش پس داد. ادامه در پست بعد 👇
🔸سی و سه سال دعوت (قسمت دوم ) 🔹روز سوم، صبح زود همه مردم از زن و مرد، کوچک و بزرگ و حتی حیوانات سر به صحرا گذاشتند. مادرها و بچه ها را از هم جدا کردند. آنگاه همگی شروع به گریه و زاری کردند. ناله هایی که از حلقوم بچه های شیرخوار و کودکان معصوم برمی خاست، با ناله توبه کنندگان و گنهکاران در هم آمیخت و صدای «یا الله» و «یا رب» در سراسر صحرا پیچید. مردم گریه کنان عرض می کردند: خدایا، ما به خودمان ستم کردیم و پیامبر مان را تکذیب نمودیم. اگر ما را نیامرزی و به ما رحم نفرمایی، از زیانکاران خواهیم بود. پس ما را ببخش و برما رحم فرما. به درستی که تو بخشنده ترین بخشندگانی.» بلائی که بالای سر مردم آمده بود، با این ناله ها برگشت و به کوه های «موصل» خورد و آن را متلاشی ساخت. حضرت یونس از دور منتظر بود، ببینید بلاچه می کند. اما وقتی دید از عذاب خبری نشد به طرف دریا حرکت کرد. کنار دریا متحیر بود چه کند و کجا برود. ناگهان متوجه شد یک کشتی می خواهد حرکت کند. پرسید: «ممکن است مرا هم با خود ببرید؟» و گفتند: آری یونس سوار کشتی شد. هنگامی که به وسط دریا رسیدند، ماهی بزرگی جلوی کشتی را گرفت و شروع به تعقیب کشتی کرد. دریا به تلاطم درآمد و کشتی در آستانه غرق شدن قرار گرفت. کشتی ران گفت: «باید شخصی را قربانی کنیم تا دریا آرام شود و ماهی پی کارش برود. بهتر است در این مورد قرعه بکشیم و قرعه به نام هر کس درآمد، او را به دریا بیفکنیم.» قرعه کشیدند و به نام یونس درآمد. چون یونس را پیرمردی روحانی و محترم دیدند، دو بار دیگر قرعه کشیدند و در هر دو بار باز هم قرعه به نام یونس درآمد. به ناچار او را به دریا انداختند. ماهی بزرگ دهان باز کرد و یونس را بلعید و رفت. حضرت یونس چند روز در شکم ماهی زندانی بود. در این مدت او متوجه شد که نباید به این زودی قومش را نفرین می کرد. بنابراین رو به درگاه خداوند کرد و عرض نمود : «ای خدایی که منزه و پاک هستی. من بر خودم ستم کردم. مرا ببخش و بیامرز.» خداوند دعای او را مستجاب کرد و او را از غم و اندوه نجات داد. به دستور خداوند، ماهی او را کنار ساحل بیرون انداخت. در این مدت او ضعیف و بیمار شده بود. خداوند گیاه کدو را کنار او رو یانید تا بر او سایه افکند و وی از آن تغذیه نماید. بالاخره یونس سلامت خود را باز یافت و به میان قومش بازگشت. خداوند هم مقام او را بالا برد و او را بر مردم بیشماری برگزید 📕عدل (حضرت آیت الله شهید دستغیب رحمه الله ) صفحه 353 @hamkalam
‏دوران مدرسه شایعه بود هر‌کی جلو بشینه بچه ‌زرنگ میشه یه سال رفتم جلو نشستم تجربه‌ی جالبی بود، تا حالا هیچوقت انقدر از نزدیک نمی فهمیدم که نمی فهمم @hamkalam
☀️حدیث قدسی☀️ 🔶 قالَ اللّهَ تَعالى: يا عِبادي، سِتَّةٌ مِنّي وسِتَّةٌ مِنكُم: المَغفِرَةُ مِنّي وَالتَّوبَةُ مِنكُم، وَالجَنَّةُ مِنّي وَالطّاعَةُ مِنكُم، وَالرِّزقُ مِنّي وَالشُّكرُ مِنكُم، وَالقَضاءُ مِنّي وَالرِّضاءُ مِنكُم، وَالبَلاءُ مِنّي وَالصَّبرُ مِنكُم، وَالإِجابَةُ مِنّي وَالدُّعاءُ مِنكُم.[1] 🔶 خداوند متعال فرمود: ای بندگان من، شش چيز از من است و شش چيز از شما: 🔸آمرزش از من و توبه از شما. 🔸بهشت از من و طاعت از شما. 🔸رزق از من و شكر از شما. 🔸قضا از من و رضا از شما. 🔸بلا از من و صبر از شما. 🔸اجابت از من و دعا از شما. 🔸🔸🔸 📚1.المواعظ العددیه،ج ۲، ص۲۸۹. 🔸🔸🔸 🌎مجتمع اهل البیت علیهم السلام.
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند. پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد . با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است . من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای . او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم. مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده ! ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد. مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد. @hamkalam
⭕خاطره ای از فریدون مشیری، 🐬عرض می شود که در طبقه دوّم منزلی که بنده زندگی می کنم، آپارتمانی هست که همسایه محترم دیگری در آن زندگی می کند؛ یک شب، بنده که به خانه آمدم تاماشینم را در گاراژ بگذارم، دیدم مهمان های همسایه محترم، ماشین های خود را ردیف گذاشته اند جلوی خانه و از قرار معلوم، دسته جمعی با میزبان رفته اند شمیران!!!. 🐬من هم ناچار ماشینم را بردم تعمیرگاه و نامه ای نوشتم و جلوی یکی از ماشین ها گذاشتم به این مضمون؛ «امیدوارم که امشب به شما خوش گذشته باشد! اگر شما ماشینتان را چند متر جلوتر گذاشته بودید، من مجبور نبودم که چند کیلومتر تا تعمیرگاه بروم! ارادتمند؛ فریدون مشیری» 🐬صبح که از منزل بیرون آمدم، دیدم یکی از مهمان ها که خطّاط معروفی ست -و نامشان استاد بوذری است- از قرار جزء مهمان ها بوده!! با خط خوش، نامه ای نوشته و به در منزل من چسبانده! او نوشته بود؛ «آقای مشیری! در پاسخ ِ مرقومه عالی؛ «گر ما مقصّریم، تو دریای رحمتی!!» ودر خاتمه به عرض می رساند؛ 👈🏻اطاعت می کنم جانا که از جان دوست تر دارند، 👈🏻جوانان سعادتمند، پندِ پیرِ دانا را، 🐬من هم برای ایشان نامه ای نوشتم؛ البته منظوم، به این شرح! 👈🏻«هنوز خطِ خوش ِ تو، نوازش بَصَر است، 👈🏻هنوز مستی این جام جانفزا به سَر است! 👈🏻فضای سینه ام از نامه تو باغ گل است، 👈🏻هوای خانه ام، از خامه تو مُشک ِ تَر است! 👈🏻ترا به «خطِ» تو می بخشم، ای خجسته قلم، 👈🏻که آنچه در بَر من جلوه می کند هنر است!! 👈🏻جواب خط تو را هم به شعر خواهم گفت، 👈🏻اگرچه خط تو از شعر من قشنگ تر است!! 👈🏻به این هنر که تو کردی، دلم اسیر تو شد 👈🏻هنوز ذوق و هنر، دام و دانه بشر است!! 👈🏻شبی ز راه محبّت بیا به خانه ما 👈🏻ببین که دیده مشتاقِ شاعری، به در است!!» @hamkalam
👈سلیمان و مورچه ها روزی حضرت سلیمان و لشکریانش از دشتی می گذشتند. این دشت پر از مورچه هایی بود که همگی در جنب و جوش بودند. وقتی لشکر به نزدیک مورچه ها رسید، رئیس مور چه ها فریاد زد و گفت: «ای مورچگان، زود به لانه هایتان بروید که اگر بمانید لشکر سلیمان شما را پایمال کند.» باد صدای مور چه را به گوش حضرت سلیمان رسانید.حضرت سلیمان نزد رئیس مور چگان رفت و پرسید: «آیا مرا می شناسی؟» مورچه پاسخ داد: «آری، تو رسول خدا هستی.» سلیمان فرمود: «آیا می دانی من ظلم نمی کنم؟» مور چه گفت: «آری می دانم.» سلیمان فرمود: «پس چرا به مورچه ها دستور دادی پنهان شوند؟» مورچه پاسخ داد: «دستورمن به خاطر این نبود که شما را ظالم بدانم، بلکه منظورم این بود که اگر آنها جلال و شکوه و عظمت دستگاه تو و حقارت خودشان را ببینند، ناشکری می کنند و کفران نعمت می نمایند. ای سلیمان، آیا می دانی چرا خداوند باد رامُسَخَر تو کرده تا بساط سلطنتی ترا از جایی به جای دیگر ببرد؟» سلیمان چند لحظه فکر کرد و گفت: «نظرتوچیست؟» مورچه پاسخ داد: «برای اینکه مغرور نشوی و بدانی که سلطنت تو روی باد است. این سلطنت نابود شدنی و فناپذیر است. دنبال سلطنتی بگرد که زوال و پایان نداشته باشد، که آن هم سلطنت بهشتی می باشد.» 📕معارفی از قرآن- صفحه 79 @hamkalam
دانش آموزی برگه امتحانی را سفید داد و روی آن نوشت : سکوتم نشانه ی نداشتن معلومات نیست... آنچه در ذهن من است قابل بیان نیست. به او مدرکی دادند که در آن نوشته شده بود : رد شدنت نشانه ی شکستت نیست... بلکه شوخ طبعی ات ارزش دیدنت در سال آینده را دارد... @hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️راز آسون شدن ریاضی‼️ 💢اینجوری که من یادت میدم نمره ۲۰ ریاضیو بگیر 💢 ‼️فقط ۵دقیقه وقت بذار پست های سنجاق کانالو ببین اگه چیزی یاد نگرفتی کانالو دنبال نکن😎✌️ 👇👇👇 تازه پنجشنبه ها تو کانال رو تقویت پایه کار میکنیم☺️ با زبان ساده و روون😊 بزن رو این لینک👇 https://eitaa.com/joinchat/2713059643C85246130c1 👈ویژه چهارم ، پنجم و ششم ها👉
کلی داستان آموزنده و جذاب کانال داستان بچه‌های مدرسه در پیام رسان ایتا 👇👇 با بیش از چند هزار داستان و حکایت و طنز مدیر کانال : سید ابوتراب میرهاشمی https://eitaa.com/hamkalam @hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فُطرس برسان خبر به طوفان زدگان کشتی نجات را به آب انداختند... ولادت امام حسین(ع) و روز پاسدار مبارک باد🌹
🌾كافرى، غلامى مسلمان داشت . غلام به دين و آيين خود سخت پايبند بود و كافر، او را منعى نمى‏كرد . 🌾 روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگير تا برويم . در راه به مسجدى رسيدند. غلام گفت: 🌾اى خواجه!اجازت مى‏فرمايى كه به اين مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولى چون نمازت را خواندى، به سرعت باز گرد. من همين جا مى‏ايستم و تو را انتظار مى‏كشم . 🌾نماز در مسجد پايان يافت . امام جماعت و همه نمازگزاران يك يك بيرون آمدند . 🌾اما خواجه هر چه مى‏گشت، غلام خود را در ميان آن‏ها نمى‏يافت . مدتى صبر كرد؛ پس بانگ زد كه اى غلام بيرون آى. گفت: نمى‏گذارند كه بيرون آيم . چون كار از حد گذشت . 🌾خواجه سر در مسجد كرد تا ببيند كه كيست كه غلامش را گرفته و نمى‏گذارد كه بيرون آيد . در مسجد، جز كفشى و سايه يك كس، چيزى نديد . از همان جا فرياد زد: آخر كيست كه نمى‏گذارد تو بيرون آيى . غلام گفت: همان كس كه تو را نمى‏گذارد كه به داخل آيى . 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى @hamkalam
🔸روزی ، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد ، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد! 🔸روز بعد ، سگی که از آن جا می گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد ، گوساله راهنمای گله ، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند! 🔸مدتی بعد ، انسان ها هم از همین راه استفاده کردند : می آمدند و می رفتند ،به راست و چپ می پیچیدند ، بالا می رفتند و پایین می آمدند ، شکوه می کردند و آزار می دیدند و حق هم داشتند ، اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند! 🔸مدتی بعد آن کوره راه ، خیابانی شد! حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین ، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی که می توانستند در سی دقیقه طی کنند ، سه ساعته بروند ، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله ای گشوده بود ... 🔸سال ها گذشت و آن خیابان ، جاده ی اصلی یک روستا شد ، و بعد شد خیابان اصلی یک شهر همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند ، مسیر بسیار بدی بود! 🔸در همین حال ، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران ، راهی را که قبلا باز شده ، طی کنند و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟ 👤 پائولو کوئلیو 📙 قصه هایی برای پدران ، فرزندان ، نوه ها @hamkalam
گنجشک از باران پرسيد: کار تو چيست؟ باران با لطافت جواب داد: تلنگر زدن به انسانهايي که آسمان خدا را از ياد برده اند. گاهي بايد کرکرۀ زندگي را پايين بکشيم و با خود خلوت کنيم . و به پيرامونمان با دقت بيشتري نگاه کنيم، شايد چيزهايي را از ياد برده باشيم. یه وقتهائی هست که جز خودمان چیزی را نمی بینیم حتی را ....
اگر نیاز به کمک دارید از کسی که در حال درس خواندن است کمک بگیرید، چون او برای فرار از درس خواندن حاضر است کوه را هم جابجا کند😂😂😂🤣🤣🤣 @hamkalam
میلاد حضرت عباس (ع) و روز تجلیل از جانبازان گمنام مبارک باد 🌸🍃
🔆 علیه السلام: القُنوعُ راحَةُ الأبدانِ؛ 🔆 قناعت، مايه آسايش تن است. 📚 بحارالأنوار: ج۷۸، ص۱۲۸