درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد.
چشمش به شاه افتاد با دست اشارهای به او کرد.
کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.
کریم خان گفت: این اشارههای تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد…
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست
@hamkalam
#مقام_معظم_رهبری؛
اگر من امروز رهبر انقلاب نبودم حتما رئیس فضای مجازی میشدم... فضای مجازی میتواند ابزاری باشد برای زدن تو دهان دشمنان.. شما جوانان، افسران جنگ نرم هستید، فضای مجازی را برای دشمن ناامن کنید.. اینجا شما آتش به اختیارید...
ﺍﺯ ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺳﻤﯿﻌﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : " ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ
ﺩﺍﺭﯼ؟ "
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : " ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﻳﺎ، ﻣﺮﻏﺎﺑﻲ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺎﻳﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ . ﭘﺎﻳش
ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﺱ ﻣﺎﻟﻴﺪ . ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ ﻭ ﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ
ﺳﻤﺖ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﮔﻞ ﺧﺸﮏ ﺷﻭﺪ . ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﯼ ﭘﺎﯼ
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﮔﭻ ﮔﺮﻓﺖ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﻣﺎﻓﻮﻕ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻭﺟﻮﺩ
ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻩ . ﺣﺎﻻ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺮﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ
ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺧﺪﺍ ﯾﺎ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ".
ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﺸﻮﯾﺪ!
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ می خورد. ﻭﻗﺘﯽ می میرد
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ می خورد ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺑﺍ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ می کند
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ . ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ
ﺷﻤﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ . ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ، ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ
می ساﺯﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﺮﺳﺪ ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ می توﺍﻧﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ
ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ!
ﭘﺲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ
باشید
@hamkalam
👇🏼👇🏼👇🏼قول مردانه❗️
همان روز خواستگاری یاروز عقد بود که مادرم گفت:قول میدهد که سیگار هم نکشد.
خانمش هم گفت:مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشد،دور ازشأن شماست❗️
وقتی برگشتیم خانه،رفت جیب هایش را گشت؛سیگارهایش را درآورد،له شان کرد و برد ریخت توی سطل.
گفت:تمام شد،دیگر هیچ کس دست من سیگار نمی بیند.💐
همین هم شد.
خانمش می گفت: یکی دو سال از ازدواجمون می گذشت،رفتم پیشش گفتم:این بچه گوشش درد می کنه؛این سیگار را بگیر یه پک بزن،دودش را فوت کن توی گوشش.❗️
گفت:نمی تونم.قول دادم دیگه سیگار نکشم.
گفتم:بچه داره درد میکشه!
گفت:ببر بده همسایه بکشه و توی گوشش فوت کنه. دیگه هم به من نگو.
قول مردونه رو از شهیدان بیاموزیم...
📚به مجنون گفتم زنده بمان(شهید همت)
#داستانهای_آموزنده
@hamkalam
⭕️ وضعیت سرزمینهای اشغالی؛ اسرائیل زیر ضرب ایران⭕️ موشک، پهباد و کروزهای ایرانی، در حال شخم زدن اسرائیل هستند؛ گفته میشود از ۱۴ استان کشور، به سوی سرزمینهای اشغالی، شلیک شده است!⭕️ تقریبا جایی از سرزمینهای اشغالی نیست که زیر آتشبار ایران نباشد⭕️ فرود کلاهکهای بارشی و نقطهزن ایران در سرزمینهای اشغالی؛ سامانههای پدافندی اسرائیل فرو پاشیده است!⭕️ کلاهکهای ایرانی، در ۷۰۰ نقطه اسرائیل فرود آمدهاند؛ سامانههای ۸ لایه و رادارهای اسرائیل، از هم فرو پاشیدهاند!⭕️ همه توان و ظرفیت سامانههای پدافندی. راداری و ماهوارهای آمریکا، انگلیس، آلمان، فرانسه و اردن، صرف کمک به اسرائیل شد؛ اما نتیجه فرود آمدن کلاهکهای ایرانی، بر نقطه به نقطه سرزمینهای اشغالیست⭕️ ابهت پوشالی و هیمنه اهریمنی اسرائیل و متحدان، فرو پاشید؛ گنبد طلایی و زیبای قبه الصخره، شاهد زیباترین صحنههایی است که احتمالا برای دیدن آن، ۷۰ سال، در انتظار بوده⭕️ یکی از جالبترین صحنههای امشب؛ عدم توانایی و رهگیری موشکهای ایرانی، توسط پدافند موشکی اسرائیل، و ویرانی که پس از آن، برای هدف به بار آمده است......
@porsemansiasi
دو دوست با هم و با پای پياده از جادهای در بيابان عبور میکردند. بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند.
وقتی مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان يکی از دو دوست به صورت دوست ديگرش سيلی محکمی زد.
بعد از اين ماجرا آن دوستی که سيلی خورده بود بر روی شنهای بيابان نوشت: امروز بهترين دوستم به من سيلی زد.
سپس به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادی رسيدند. چون خيلی خسته بودند تصميم گرفتند که همانجا مدتی در کنار برکه به استراحت بپردازند. ناگهان پای آن دوستی که سيلی خورده بود لغزيد و به برکه افتاد.
کم کم او داشت غرق میشد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد. بعد از اين ماجرا او بر روی صخرهای که در کنار برکه بود اين جمله را حک کرد: امروز بهترين دوستم مرا از مرگ نجات داد.
بعد از آن ماجرا دوستش پرسيد اين چه کاری بود که کردی؟ وقتی سيلی خوردی روی شنها آن جمله را نوشتی و الان اين جمله را روی سنگ حک کردی؟
دوستش جواب داد وقتی دلمان از کسی آزرده میشود بايد آن را روی شنها بنويسيم تا بادهای بخشش آن را با خود ببرد. ولی وقتی کسی به ما خوبی میکند بايد آن را روی سنگ حک کنيم تا هيچ بادی نتواند آنرا به فراموشی بسپارد.
--------------------------
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
--------------------------
#داستان
#طنز
خواجه ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد...
خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری می فرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار می روی، دیر بیایی و یک کار کنی. غلام گفت: به چشم، از این به بعد... پس از چند روز اتفاقا خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد.
غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد.
خواجه گفت: اینها چه کسانی هستند؟ گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم، چند کار بکن و زود بیا.
اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، این امام جماعت است که بر تو نماز میت خواند، این تلقین خوان است، این قبر کن است و این قرآن خوان!!!
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوسفندمریض😂
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
🔸امام على عليه السلام : خداوندا! به تو پناه مى برم از اين كه ظاهرم در نگاه مردم نيكو باشد و باطنم كه بر تو آشكار است زشت، و خود را رياكارانه نزد مردم بيارايم به چيزى كه تو بهتر از من بدان دانايى ، پس ظاهر نكويم را براى مردم آشكار دارم و بدى كردارم را نزد تو آورم و بدين سان به بندگان تو نزديك شوم و از خشنودى تو به دور مانم.
[نهج البلاغة : الحكمة 276 ]
آوردهاند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت.
صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت، اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.
بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.
مرد گفت آهن تو را در انبارِ خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.
بازرگان گفت راست می گویی، موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او بر خوردن آن قادر است.
دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.
پس گفت امروزبه خانه من مهمان باش.
بازرگان گفت فردا بازآیم.
رفت و چون به سر کوی رسید، پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.
چون بجستند، از پسر اثری نشد.
پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت من عقابی دیدم که کودکی می برد.
مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟
بازرگان خندید و گفت در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست.
گفت آری، موش نخورده است، پسر بازده و آهن بستان.
هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی و در هنگام عمل، سرافکنده و خجل.
📚 منبع: کلیله و دمنه، ترجمه ابوالمعانی نصرالله بن عبدالحمید منشی
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
☘️ @hamkalam
روباهی در حادثهای دمش را از دست داد. روباههای گله از او پرسیدند: دمت چه شد؟
روباه دمبریده با حیلهگری گفت: خودم قطعش کردم.
همه با تعجب پرسیدند: چرا؟ دم نداشتن بسیار بد است و اکنون زیباییت را از دست دادی.
روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک؛ احساس راحتی میکنم! وقتی راه میروم فکر میکنم که دارم پرواز میکنم.
یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد چون درد شدیدی داشت و نمیتوانست تحمل کند، نزد روباه دمبریده رفت و گفت: تو گفته بودی سبک شدهام و احساس راحتی میکنم. من که بسیار درد دارم!
دمبریده گفت: صدایش را درنیاور! اگر نه تمام روز روباههای دیگر به ما میخندند! هر لحظه ابراز خشنودی و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود و الا تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت.
همان بود که تعداد دمبریدهها آنقدر زیاد شد که بعداً به روباههای دمدار میخندیدند.
✅ مراقب باشید که در جامعه با هر گروهی همرنگ نشوید حتی اگر به قیمت تمسخر دیگران تمام شود.
--------------------------
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
--------------------------
#داستان
فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشتهای؟
کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد.
مرد پرسید: پس ذرت کاشتهای؟
کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرتها را آفت بزند.
مرد پرسید: پس چه چیزی کاشتهای؟!
کشاورز گفت: هیچچيز، خیالم اینجوری راحت است!
✅ همیشه بازندهترین افراد در زندگی، کسانی هستند که از ترس هرگز به هیچ کاری دست نمیزنند.
--------------------------
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
--------------------------
#قدری_تأمل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎥 خواهشا مادرا به فرزندانشون احکام یاد ندن خصوصا اگه فرزندشون دختره😄😄
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
امام علی علیه السلام فرمودند:
رُدُّوا الْحَجَرَ مِنْ حَیْثُ جَاءَ فَإِنَّ الشَّرَّ لَا یَدْفَعُهُ إِلَّا الشَّرُّ.
سنگ را به مکانی که آمده برگردانید زیرا بدی را جز با بدی نمی توان جلوگیری کرد.
نهج البلاغه: حکمت ۳۰۶
شرح حدیث:
مقابله به مثل یک تاکتیک جنگی است وقتی دشمن به خاک کشور حمله می کند با هر وسیله ای که برای سرکوب ما استفاده می کند باید مثل وسیله خودش جوابش را داد.
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
نقل می کنند روزی ناصرالدین شاه قاجار به مسئول باغ وحش تهـران گفت : وصـف بـاغ وحش را زیاد شنیده ام ، مایلم روزی به تماشـا بیایم .
روزی که بنا بود فردایش شاه برای تماشا و بازدید بیاید . از قضـا شیر مرد . و البـته بـاغ وحش هم بدون شیر هیچ شوری ندارد .
از اینرو مسئول باغ وحش کسی را پیدا کرد و گفت :به تو صد تومان می دهم به شرط آنکه فردا برای چند دقیقه ای پوست شیر را به تن کرده و در قفس شیر باشی ، و همینکه ناصرالدین شاه آمـد ، تـو هـم غرش کنان از این سو و آن سوی قفس جولانی بدهی ، و آن شخص هم پذیرفت .
همان روز پوست شیر را به تن کرد و به درون قفس آمد و در برابـر نـاصـرالدین شـاه غـرش کـنـان ایـن سـو و آن سو رفت .
ناصرالدین شـاه خیلی خوشش آمد . سپس به قفس کناری رفت ، . قفـس پلنگ بود .
پلنگ نیز چابک و چالاک قدم میزد و به کار خود مشغول بود .
ناصرالدین شاه از پلنگ هم خوشش آمد . به مسئول باغ وحش روکرد و گفت : مـن از کوچکی مایل بودم ببینم وقتی پلنگی کنار شیری قرار می گیرد چه اتفاقی می افتد . .
مسـئول بـاغ وحـش گفت : من همین الان آنها را کنار هم قرار می دهم تا شما تماشا کنید .
مردی که در پوست شیر رفته بود این سخنان را شنید ، اما هیچ فکر نمی کرد که این اتفاق بیافتد و پیش خود گمان میکرد که این یک تعارف ساده است و تمام می شود .
اما مسئول باغ وحش در قفس پلنگ را باز کرد و پلنگ هم غرش کنان به داخل قفس شیر پرید .
شیر ترسید و عقـب عقـب رفت ، پلنگ آرام و اهسته به او گفت : نترس من هم یکی هستم مثل تو ، به تو صد تومان داده اند رفته ای در پوست شیر ، به من هم صد تومان داده اند رفته ام در پوست پلنگ .پس نه من پلنگم نه تو شیر ، بلکه هر دو در پوستیم .
🔹 حـال داستان ما در دنیا نیز دقیقاً همینگونه است . یعنی همه در پوسـتیـم ،
خیلـی ها شیر می نمایند اما نیستند
و خیلی ها هم پلنگ به چشم می آیند اما پلنگ واقعی نیستند .
و مرگ روزی است که آدمها از پوست بیرون آمده و حقیقت خود را نشان می دهند .
💐بقول سعدی:
🔹بسا سـوار که آنـجـا پیاده خـواهـد شد
🔹بسا پیاده که آنـجـا سـوار خـواهـد بـود
🔸بسا امیر کـه آنجا اسيـر خـواهـد شد
🔸بسا اسیر که فـرمانگـذار خـواهـد بـود
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
حکیمی شاگردان خود را برای یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود. بعد از پیادهروی طولانی، همه خسته و تشنه در کنار چشمهای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند. حکیم به هر یک از آنها لیوانی داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند. شاگردان هم این کار را کردند. ولی هیچیک نتوانستند آب را بنوشند، چون خیلی شور شده بود. سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند وهمه از آب گوارای چشمه نوشیدند.
حکیم پرسید: «آیا آب چشمه هم شور بود؟»
همه گفتند: «نه، آب بسیار خوشطعمی بود.»
حکیم گفت: «رنجهایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه کمتر و نه بیشتر. این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنجها را در خود حل کنید. پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنجها فایق آیید.»
دریا باش که اگر یک سنگ به سویت پرتاب کردند سنگ غرق شود نه آن که تو متلاطم شوی
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زهرترک شد😂😂😂
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam