eitaa logo
داستان بچه های مدرسه
1.2هزار دنبال‌کننده
817 عکس
455 ویدیو
6 فایل
آیدی مدیرکانال در پیام رسان ایتا @salamhamvatan
مشاهده در ایتا
دانلود
امیرالمؤمنین عليه السلام: ما اشتَدَّ ضِيقٌ إلاّ قَرَّبَ اللّهُ فَرَجَهُ هيچ سختى و مشكلى شدّت نگرفت، مگر اين كه خداوند گشايش آن را نزديك ساخت غررالحكم حدیث9566
دو دوست با هم و با پای پياده از جاده‌ای در بيابان عبور می‌کردند. بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند. وقتی مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان يکی از دو دوست به صورت دوست ديگرش سيلی محکمی زد. بعد از اين ماجرا آن دوستی که سيلی خورده بود بر روی شن‌های بيابان نوشت: امروز بهترين دوستم به من سيلی زد. سپس به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادی رسيدند. چون خيلی خسته بودند تصميم گرفتند که همانجا مدتی در کنار برکه به استراحت بپردازند. ناگهان پای آن دوستی که سيلی خورده بود لغزيد و به برکه افتاد. کم کم او داشت غرق می‌شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد. بعد از اين ماجرا او بر روی صخره‌ای که در کنار برکه بود اين جمله را حک کرد: امروز بهترين دوستم مرا از مرگ نجات داد. بعد از آن ماجرا دوستش پرسيد اين چه کاری بود که کردی؟ وقتی سيلی خوردی روی شن‌ها آن جمله را نوشتی و الان اين جمله را روی سنگ حک کردی؟ دوستش جواب داد وقتی دلمان از کسی آزرده می‌شود بايد آن را روی شن‌ها بنويسيم تا بادهای بخشش آن را با خود ببرد. ولی وقتی کسی به ما خوبی می‌کند بايد آن را روی سنگ حک کنيم تا هيچ بادی نتواند آن‌را به فراموشی بسپارد. -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
خواجه ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد... خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری می فرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار می روی، دیر بیایی و یک کار کنی. غلام گفت: به چشم، از این به بعد... پس از چند روز اتفاقا خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد. غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد. خواجه گفت: اینها چه کسانی هستند؟ گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم، چند کار بکن و زود بیا. اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، این امام جماعت است که بر تو نماز میت خواند، این تلقین خوان است، این قبر کن است و این قرآن خوان‌!!! کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 https://eitaa.com/hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸امام على عليه السلام : خداوندا! به تو پناه مى برم از اين كه ظاهرم در نگاه مردم نيكو باشد و باطنم كه بر تو آشكار است زشت، و خود را رياكارانه نزد مردم بيارايم به چيزى كه تو بهتر از من بدان دانايى ، پس ظاهر نكويم را براى مردم آشكار دارم و بدى كردارم را نزد تو آورم و بدين سان به بندگان تو نزديك شوم و از خشنودى تو به دور مانم. [نهج البلاغة : الحكمة 276 ]
آورده‌اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت، اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت آهن تو را در انبارِ خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می‌ کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت راست می‌ گویی، موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او بر خوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت امروزبه خانه من مهمان باش. بازرگان گفت فردا بازآیم. رفت و چون به سر کوی رسید، پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند، از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت من عقابی دیدم که کودکی می‌ برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می‌ گویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست. گفت آری، موش نخورده است، پسر بازده و آهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی و در هنگام عمل، سرافکنده و خجل. 📚 منبع: کلیله و دمنه، ترجمه ابوالمعانی نصرالله بن عبدالحمید منشی کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 ☘️ @hamkalam
روباهی در حادثه‌ای دمش را از دست داد. روباه‌های گله از او پرسیدند: دمت چه شد؟ روباه دم‌بریده با حیله‌گری گفت: خودم قطعش کردم. همه با تعجب پرسیدند: چرا؟ دم نداشتن بسیار بد است و اکنون زیباییت را از دست دادی. روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک؛ احساس راحتی می‌کنم! وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم. یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد چون درد شدیدی داشت و نمی‌توانست تحمل کند، نزد روباه دم‌بریده رفت و گفت: تو گفته بودی سبک شده‌ام و احساس راحتی می‌کنم. من‌ که بسیار درد دارم! دم‌بریده گفت: صدایش را درنیاور! اگر نه تمام روز روباه‌های دیگر به ما می‌خندند! هر لحظه ابراز خشنودی و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود و الا تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت. همان بود که تعداد دم‌بریده‌ها آنقدر زیاد شد که بعداً به روباه‌های دم‌دار می‌خندیدند. ✅ مراقب باشید که در جامعه با هر گروهی همرنگ نشوید حتی اگر به قیمت تمسخر دیگران تمام شود. -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشته‌ای؟ کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد. مرد پرسید: پس ذرت کاشته‌ای؟ کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرت‌ها را آفت بزند. مرد پرسید: پس چه چیزی کاشته‌ای؟! کشاورز گفت: هیچ‌چيز، خیالم اینجوری راحت است! ✅ همیشه بازنده‌ترین افراد در زندگی، کسانی هستند که از ترس هرگز به هیچ کاری دست نمی‌زنند. -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🎥 خواهشا مادرا به فرزندانشون احکام یاد ندن خصوصا اگه فرزندشون دختره😄😄 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه‌ السلام فرمودند: رُدُّوا الْحَجَرَ مِنْ حَیْثُ جَاءَ فَإِنَّ الشَّرَّ لَا یَدْفَعُهُ إِلَّا الشَّرُّ. سنگ را به مکانی که آمده برگردانید زیرا بدی را جز با بدی نمی توان جلوگیری کرد. نهج البلاغه: حکمت ۳۰۶ شرح حدیث: مقابله به مثل یک تاکتیک جنگی است وقتی دشمن به خاک کشور حمله می کند با هر وسیله ای که برای سرکوب ما استفاده می کند باید مثل وسیله خودش جوابش را داد. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
نقل می کنند روزی ناصرالدین شاه قاجار به مسئول باغ وحش تهـران گفت : وصـف بـاغ وحش را زیاد شنیده ام ، مایلم روزی به تماشـا بیایم . روزی که بنا بود فردایش شاه برای تماشا و بازدید بیاید . از قضـا شیر مرد . و البـته بـاغ وحش هم بدون شیر هیچ شوری ندارد . از اینرو مسئول باغ وحش کسی را پیدا کرد و گفت :به تو صد تومان می دهم به شرط آنکه فردا برای چند دقیقه ای پوست شیر را به تن کرده و در قفس شیر باشی ، و همینکه ناصرالدین شاه آمـد ، تـو هـم غرش کنان از این سو و آن سوی قفس جولانی بدهی ، و آن شخص هم پذیرفت . همان روز پوست شیر را به تن کرد و به درون قفس آمد و در برابـر نـاصـرالدین شـاه غـرش کـنـان ایـن سـو و آن سو رفت . ناصرالدین شـاه خیلی خوشش آمد . سپس به قفس کناری رفت ، . قفـس پلنگ بود . پلنگ نیز چابک و چالاک قدم میزد و به کار خود مشغول بود . ناصرالدین شاه از پلنگ هم خوشش آمد . به مسئول باغ وحش روکرد و گفت : مـن از کوچکی مایل بودم ببینم وقتی پلنگی کنار شیری قرار می گیرد چه اتفاقی می افتد . . مسـئول بـاغ وحـش گفت : من همین الان آنها را کنار هم قرار می دهم تا شما تماشا کنید . مردی که در پوست شیر رفته بود این سخنان را شنید ، اما هیچ فکر نمی کرد که این اتفاق بیافتد و پیش خود گمان میکرد که این یک تعارف ساده است و تمام می شود . اما مسئول باغ وحش در قفس پلنگ را باز کرد و پلنگ هم غرش کنان به داخل قفس شیر پرید . شیر ترسید و عقـب عقـب رفت ، پلنگ آرام و اهسته به او گفت : نترس من هم یکی هستم مثل تو ، به تو صد تومان داده اند رفته ای در پوست شیر ، به من هم صد تومان داده اند رفته ام در پوست پلنگ .پس نه من پلنگم نه تو شیر ، بلکه هر دو در پوستیم . 🔹 حـال داستان ما در دنیا نیز دقیقاً همینگونه است . یعنی همه در پوسـتیـم ، خیلـی ها شیر می نمایند اما نیستند و خیلی ها هم پلنگ به چشم می آیند اما پلنگ واقعی نیستند . و مرگ روزی است که آدمها از پوست بیرون آمده و حقیقت خود را نشان می دهند . 💐بقول سعدی: 🔹بسا سـوار که آنـجـا پیاده خـواهـد شد 🔹بسا پیاده که آنـجـا سـوار خـواهـد بـود 🔸بسا امیر کـه آنجا اسيـر خـواهـد شد 🔸بسا اسیر که فـرمانگـذار خـواهـد بـود کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.» کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
حکیمی شاگردان خود را برای یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود. بعد از پیاده‌روی طولانی، همه خسته و تشنه در کنار چشمه‌ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند. حکیم به هر یک از آن‌ها لیوانی داد و از آن‌ها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند. شاگردان هم این کار را کردند. ولی هیچ‌یک نتوانستند آب را بنوشند، چون خیلی شور شده بود. سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آن‌ها خواست از آب چشمه بنوشند وهمه از آب گوارای چشمه نوشیدند. حکیم پرسید: «آیا آب چشمه هم شور بود؟» همه گفتند: «نه، آب بسیار خوش‌طعمی بود.» حکیم گفت: «رنج‌هایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه کمتر و نه بیشتر. این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج‌ها را در خود حل کنید. پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج‌ها فایق آیید.» دریا باش که اگر یک سنگ به سویت پرتاب کردند سنگ غرق شود نه آن که تو متلاطم شوی کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام على عليه السلام: لا تَمْنَعَنّكُم رِعايةُ الحقِّ لأحدٍ عن إقامَةِ الحقِّ علَيهِ رعايت حقّ كسى نبايد مانع شما از اقامه حقّ بر او شود غررالحكم حدیث10328
پدرم هر وقت که وارد اتاقم می شد می دید که لامپ اتاق یا پنکه روشن ومن بیرون اتاق بودم بمن می گفت چرا خاموش اش نمی کنی وانرژی رو هدر می دهی؟ وقتی وارد حمام می شد ومی دید آب چکه می کند با صدای بلند فریاد می زد چرا قبل رفتن ،آب رو خوب نبستی وهدر می دهی! همیشه ازم انتقاد می کرد و به منفی بافی متهمم می کرد ...بزرگ وکوچک در امان نبودند ومورد شماتت قرار می گرفتن... حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم... 🔅امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدهم. اگر قبول شدم این خونه کسل کننده رو برای همیشه ترک می کنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشوم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسهایم را پوشیدم و زدم بیرون. 🔅داشتم با دستم گرده های خاک را رو کتفم دور می کردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشماهایش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو می داد بهم چند تا اسکناس داد و گفت :مثبت اندیش باش و خودت رو باور داشته باش ،از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم ولبخندی زدم و تو دلم غرولند می کردم که در بهترین روزهای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست...مثل اینکه این لحظات شیرینو می خواد زهرمار کنه. از خونه بسرعت خارج شدم یه ماشینو اجاره کردم و بطرف شرکت رفتم... به دربانی شرکت رسیدم خیلی تعجب کردم. هیچ دربان ونگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما⬅️⬆️↗️↙️ به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. بیاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد می شدم که دیدم راهروها پرشده از آب سر ریز حوضچه ها ..به ذهنم خطور کرد که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابام افتادم که آب رو هدر ندم ...شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه. در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم که چراغک های آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد وفریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه می شد ، اونارو خاموش کردم!! 🔅به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسممو در لیست ثبت نام نوشتم ومنتظر نوبت شدم...وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره ولباس وکلاسشنو دیدم ،احساس حقارت وخجالت کردم ومخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شون تعریف می کردن. دیدم که هرکسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمی مونه و میاد بیرون. با خودم می گفتم اینا با این دک وپوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول می شم ؟!!!عمرا فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!! بیاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش ... نشستم ومنتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد واین برام غیر عادی بود. در این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه شدم و روی صندلی نشستم . روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کرده ولبخند میزدن ... یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟ دچار دهشت واضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟ بیاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم : نلرز و اعتماد بنفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم :ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم. یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! با تعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد وتو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند. در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد کار ، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم. پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است. 🌺🌿🌺🌿 دلزده نشو از نصایح پدرانه در ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی آن را خواهی فهمید وچه بسا آنها دیگر نباشند کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 https://eitaa.com/hamkalam
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنهارا بسازم.» کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 https://eitaa.com/hamkalam
ﻫﺰﺍﺭﭘﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ که ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ‌ﺭﻗﺼﯿﺪ ﺟﺎﻧﻮﺭﺍﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﺩ ﺍﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ‌ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ. ﻫﻤﻪ، ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﯼ لاک‌پشتی ﮐﻪ ﺍﺑﺪﺍً ﺭﻗﺺ ﻫﺰﺍﺭﭘﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺍﻭ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭﭘﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺍﯼ ﻫﺰﺍﺭﭘﺎﯼ ﺑﯽ‌ﻧﻈﯿﺮ! ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺗﺤﺴﯿﻦ‌ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﯽ‌ﻗﯿﺪ ﻭ ﺷﺮﻁ ﺭﻗﺺ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ می‌خواهم ﺑﭙﺮﺳﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺭﻗﺼﯿﺪ؟ ﺁﯾﺎ ﺍﻭﻝ ﭘﺎﯼ ۲۲۸ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﯼ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۵۹ ﺭﺍ؟ ﯾﺎ ﺭﻗﺺ ﺭﺍ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺎﯼ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۴۹۹ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ؟ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻫﺴﺘﻢ. ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﻤﺎﻡ، ﻻﮎ‌ﭘﺸﺖ. ﻫﺰﺍﺭﭘﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻗﺼﯿﺪﻥ ﭼﻪ می‌کند؟ ﻭ ﮐﺪﺍﻡ‌ﯾﮏ ﺍﺯ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﻠﻨﺪ می‌کند؟ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺎ ﺭﺍ؟ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻫﺰﺍﺭ‌ﭘﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﺭﻗﺼﯿﺪﻥ ﻧﺸﺪ. ✅ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺑﺪﺧﻮﺍﻫﯽ ﻭ ﺣﺴﺎﺩﺕ، می‌تواند ﺑﺮ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺗﺨﯿﻞ ﻣﺎ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﭘﺮﻭﺍﺯﯼ ﻣﺎ ﺷﻮﺩ. -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
زیبایی های خلقت 🤲🤲
حدیث روز امیرالمؤمنین عليه السلام: 🔹کار اندکی که ادامه‌اش می‌دهی از کار بسیاری که از آن خسته شوی امیوارکننده تر است قَلِيلٌ تَدُومُ عَلَيْهِ، أَرْجَى مِنْ كَثِيرٍ مَمْلُولٍ مِنْهُ حکمت ۲۷۸ نهج البلاغه