eitaa logo
❤️هم دلی❤️
10.4هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 _بخونید 🌸🍃🍃🍃
❤️هم دلی❤️
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #قشنگه _بخونید 🌸🍃🍃🍃
💎 در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ 🔹معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. 🔸داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! 🔹یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. 🔸استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم. 🔻تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید! 🔺درود بفرستیم به همه معلم هایی كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان می كارند و هم تخم پاكی و انسانيت و جوانمردی را🙏 (این داستان واقعی است) جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـــداونــدا فردایمان را همانطور کـه میخـواهی نقاشی کـن ما به قلم رحمتت ایمان داریم شبتون بـه زیبـایی گلهای بـهاری     
تقویم نجومی اسلامی  ✴️ دوشنبه 👈12 شهریور/ سنبله 1403 👈28 صفر 1446👈2 سپتامبر 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🌑شهادت جانسوز سرور کائنات عالم حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و قطع شدن وحی از جانب خداوند بر بشر. 🌑شهادت سبط اکبر رسول خاتم حضرت امام حسن بن علی صلوات الله علیهم اجمعین. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی. 🚘 سفر: مسافرت همراه صدقه باشد. 🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود). 👶مناسب زایمان و نوزاد زیبا و خوشرو و محبوب است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی  مناسب برای امور زیر است: ✳️شرکت در مجالس عزای سرور کائنات عالم و امام مجتبی و امام رضا علیهم السلام در این روزها مطلوب و سبب خوشحالی قلب محزون فاطمه زهرا سلام الله علیها است. ✳️و امور یادگیری و زراعی نیک است. ✳️ شما میتوانید باجستجوی کلمه" تقویم همسران"در تلگرام و ایتا به ما بپیوندید و تقویم هر روز را دریافت نمایید. 🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب نیست. 👩‍❤️‍👨 مباشرت و مجامعت: مباشرت امشب: امکان سقط شدن چنین فرزندی می رود. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،خوب نیست. 🔴 حجامت: یا در این روز از ماه قمری ،باعث قوت دل می شود. 🔵ناخن گرفتن: دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕دوخت و دوز لباس: دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ استخاره: وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن). ✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه. ✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد. 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴😴 تعبیر خواب. تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 29 سوره مبارکه "عنکبوت " است. قال رب انصرنی علی القوم المفسدین... و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده مامور شود به اصلاح گروهی که اگر با انها جنگ و ستیز کند پیروز شود و همه احوالات او شاید نیک شود . و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 🌸زندگیتون مهدوی🌸
تو باغبان امتی و جای اجر تو یک شاخه یاس را وسط در گذاشتند با رفتنت مصیبت زهرا شروع شد داغ پسر به سینه ی مادر گذاشتند در کوچه ها غرور علی را کسی شکست در کوچه بود فاطمه روی زمین نشست صلی الله علیه و آله و سلّم عليه السلام تسلیت باد🥀 .
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 قشنگه ‌
❤️هم دلی❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 #بخونی قشنگه ‌
مامان بزرگم همیشه یه ضرب‌المثلی داشت که میگفت:حتی گربه‌ای که دلش گوشتِ ماهی میخواد،تو آب سرد و یخبندان انقد وایمیسته تا بالاخره شکارش انجام شه. به این مَثَل عمیق که فکر میکنم با خودم میگم،حالا اون که یه حیوونه و هدفش از رو غریزه‌س انقد متمرکزه رو خواسته‌ش، ولی ما چی؟ ما که یه انسان عاقل و بالغیم چرا انقد دست دست میکنیم و زمانو واسه هیچی از دست میدیم؟ چرا حتی پا نذاشته تو راهِ اهدافمون میگیم به مقصد رسیدن تو این جاده‌ی پر دست‌انداز و چاله چوله دار،کار ما نیس؟ چرا انقد همه چیو سخت کردیم برا خودمون که آخر هرکاری به نشد ختم بشه؟ زندگی عبارته از جنگیدن،شکست خوردن،کم آوردن، ولی! ولی دوباره پر انرژی و پر قدرت شروع کردن،ادامه دادن و ادامه دادن تا بشه اونی که همیشه تو فکرشیم! جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
🍃🍃🍃🌸🍃 یکمی حال و هوای خوب.... 🌸🍃
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🌸🍃 یکمی حال و هوای خوب.... 🌸🍃
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃 آن همه‌ نمره‌ی بیست کارنامه‌ها چه شد؟ پاک‌نویس‌ مشق‌ها با مدادهای مشکی و گُلی در دفترهای تمیزِ جلدشده، حفظ دقیق همه‌ی جملات کتاب‌ها با شماره‌ی صفحه‌ی‌شان، یا دست‌به‌سینه‌نشستن به امید اینکه مبصر، اسم آدم را توی لیست خوب‌ها بنویسد. سال‌ها از آن روزها گذشته و من هنوز هزارو خورده‌ای‌ صلواتِ قضا دارم. بدهکارم به خدا از بس جلوی دفتر ناظم و مدیر، برای بیست و پنج‌صدمِ نمره نذر کرده‌ام؛ «نوزده و هفتاد و پنج، بدرد من نمی‌خوره آقا مرتضا. فقط بیست» یکبار مسابقه‌ی حفظ قرآن بود. آیه‌ای را فراموش کردم. یعنی وسط‌های خواندن به معنایش فکر کردم و بقیه‌ی آیه از خاطرم رفت. بابا توی جمعیتِ شلوغ مسجد نشسته بود. داشت از روی قرآن، چک می‌کرد. همانجا بلند شد. قرآن را بوسید. گذاشت توی کتابخانه و رفت. من تا ساعت‌ها پس از مسابقه، جلوی مسجدی نشسته بودم که نمی‌دانستم کجای شهر است و چطور باید به خانه برگردم. غروب بود که آمد. بی‌حوصله و ویران و ساکت.  چند ساعتی، در هیاهوی خیابان‌ها و آدم‌ها و تاکسی‌ها، مسافرکشی کرد. من روی صندلی شاگرد، در نهایت گرسنگی به خودم می‌پیچیدم. از دیشبش، فقط آب‌جوش خورده بودم که صدایم خراب نشود. جرات هم نداشتم چیزی بگویم. هیچ نفهمیدم کی رفتیم سمت خانه. فقط صدای بابا را شنیدم که گفت «دست بزن به کمر من...زودباش...دست بزن ببین چی می‌فهمی» پیراهنش، از عرق گوداب داشت و پشتی صندلیش، خیس بود. دیگر هیچ حرفی نزدیم. نه من. نه او. می‌دانست درسی که لازم‌است را گرفته‌ام. چرا که بارها گفته بود العاقل یکفی بالاشاره. خدا، آن اخم‌های توی‌هم و سیبکِ پربغض گلو و استخوان‌های دوست‌داشتنی‌اش را بیامرزد. اندوهش، محبتش، و خاطره‌ی گنگ صدایش همیشه مچاله‌م می‌کند، اما حالا دختری چهارساله‌ دارم.  دختری که قرار است قهرمان زندگی خودش باشد. برنده یا بازنده. انسانی کافی، نه کامل. نه نمایشی. نه آنچه دیگران از او طلب می‌کنند. مجتبی توی اپیزود هفتم رادیو راه، می‌گوید اگر  دختری دارید، او را با این پیام تربیت کنید: شجاع باش، نه بی نقص. کلماتش، پیراهنِ خیس از عرق بابا را به خاطرم می‌آورد، و همه‌ی آن کارنامه‌های پر از بیست، و اسمم که روی تخته‌سیاه،  با گچ صورتی توی لیست خوبها .. جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ی چیزی بگو شوهرم عاشقم بشه 🌸🍃🍃🍃
❤️هم دلی❤️
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ی چیزی بگو شوهرم عاشقم بشه 🌸🍃🍃🍃
یه چی بگو شوهرم عاشقم بشه🍁😁 🌿یه مادربزرگ پیری داشتم. هر وقت می رفتیم خونه ش می گفت: شوهر کردی؟ ما بچه ها سر تکون می دادیم. یعنی نوچ. می خندید و می گفت:میخواستم یه نصیحتی بکنم. باشه وقتی شوهر کردین. 🌿من و دخترخاله ها می رفتیم تو حیاط به دویدن. و همیشه فکر می کردیم نصیحت مادربزرگ چیه . بچه ها می گفتن لابد میخواد بگه با لباس سفید رفتی با کفن بیا و بعد همه قاه قاه می خندیدیم. 🌿روز عروسیم کاملا از همه آدم های دور و برم فراموش کرده بودم. اصلا یادم نبود که یه همچین نصیحتی هم بوده ولی مادربزرگ یادش بود. 🌿اومد جلو و با همون خنده همیشگی ش دستی به پشتم زد. بعد آستین لباس عروسم رو کشید و من رو کمی دور کرد از داماد. 🌿بعد با خنده گفت: دختر! عشق مردا تو عقلشونه. عشق زنا تو قلبشون. 🌿برای معشوق یه مرد شدن باید عقل و فکرش رو مال خودت کنی. چطوری؟ 🌿صداشو یواش تر کرد. سرمو بردم نزدیک تر. با خودم می گفتم جوهره ی یک عمر زندگی شه. باید بشنوم چی میگه. 🌿گفت: حواست به شکم و .. شکم مردت باشه. 👨 🌿بعد خندید. خندیدم. هر دو می خندیدیم ولی می دانستیم این جوک نیست بلکه تجربه یک عمر زندگی مادربزرگ بود. جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت121_122 نازنین آهی کشید و گفت: کاش میشد فرشته کوچولو برای منم داداش کوچول
♥️. عصبی بودم از دست خیره سری های نازنین خیلی عصبی بودم... رو به فرهاد گفتم: چرا بهش هیچی نمیگی دیگه پررویی رو از حد گذرونده... فرهاد اخمی کرد و گفت: به وقتش میفهمم داره چیکار میکنه... یکروز تصمیم گرفتم دنبالش برم ببینم کجا میره... همینکه خواست بره بدون مخالفت بهش گفتم: میری فقط زود برگرد دخترم... نازنین باشه ای گفت و دوید سمت در خروجی... چادرم رو سر کردم و آروم از در خارج شدم... با فاصله ازش راه افتاده بودم و با دیدن چیزی که روبروم بود شاخام زد بیرون... نازنین تو ماشین یک مرد سن دار نشست و بعد از روبوسی حرکت کردن... فشارم داشت میفتاد و سریع یه تاکسی گرفتم و دنبالش رفتم... با اون ماشین مدل بالای مشکی پیچیون داخل کوچه ای و مقابل ساختمون گرون قیمتی نگه داشتن... نازنین پیاده شد و پیرمرد از دست نازنین گرفته بود برن داخل خونه... خودمو پرت کردم بیرون و داد زدم: نازنین... نازنین که صدای منو شنیده بود خشکش زده بود و حرکت نمیکرد... خودمو بهش رسوندم و کشیده محکمی دم گوشش زدم... دستش روی صورتش بود و به من نگاه میکرد... به مرد اشاره کردم و گفتم: این کیه؟ نازنین نگاهی به پیرمرد انداخت و سرش رو زطر انداخت... داد زدم: این کیه ورپریده؟ بازهم جواب نداد... رفتم سمت پیرمرد و زدم تخت سینش: با دختری که همسن نوه اته چیکار داری حروم زاده؟ پیدمرد گستاخانه جواب داد: من دیگه کارم باهاش تموم شده اما دخترت ول کنم نیست... دنیا رو سرم خراب شد یعنی چی کارم باهاش تموم شده... مات و در سکوت داشتم نگاهشون میکردم که نازنین سر به زیر اشک میریخت... رفتم و محکم تکونش دادم: بگو چه غلطی کردی عوضی؟ این بود جواب محبتای من بیحیا؟ نازنین آروم گفت: آقا بیژن آقا بیژن... قرار بود منو بگیره... داد زدم: مگه تو چند سالته عاشق یه پیر چروکیده شدی میمون؟ .جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli