eitaa logo
❤️هم دلی❤️
9.8هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌸🍃🍃🍃
❤️هم دلی❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #قشنگه_بخونید 🌸🍃🍃🍃
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مردها عاشق ساده اند 🌸🍃🍃🍃 مرد های عاشق ساده اند مرد های عاشق بلد نیستند پشت ساختمان دانشگاه شما را متقاعد به گرفتن شماره تلفنشان کنند مرد های عاشق وسط راهرو دانشگاه شما را از بین دوستانتان صدا می زنند و با کمی چاشنی خجالت خیلی بی پروا می گویند که دوستتان دارند مرد های عاشق بهانه های گرفتن جزوه و کتاب را بلد نیستند بلکه مرد های عاشق ساده اند آنقدر ساده که فردای عاشق شدنشان می روند آرایشگاه ، لباس های نو شان را می پوشند و از فردای آنروز صندلی های آخر کلاس را انتخاب می کنند مرد های عاشق خیلی ساده اند تولدتان را اولین نفر حتی قبل از دوست های صمیمی تان تبریک می گویند و این مرد های عاشق تمام معرفتشان را خرج شما می کنند و این ها بدجور هوایتان را دارند اما این مرد های عاشقِ ساده ساده طرد می شوند فقط بخاطر سادگی شان
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌸🍃🍃🍃
❤️هم دلی❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #قشنگه_بخونید 🌸🍃🍃🍃
در زندگی‌ام بارها چیزی گم بوده است وقتی نگاهم افتاده است به پنجره، به آینه. وقتی صدای دست فروشی در سرم پیچیده است! بارها در زندگی‌ام دنبال چیزی بوده‌ام یا کسی که صدایم کند. یا یک نگاه، که از آنسوی خیابان مرا دنبال کند... همیشه در جایی گیر افتاده‌ام. خیابان و مغازه‌ها از یادم رفته‌اند. کودکی برایم گل می‌آورد. زنی فال تعارف می‌کند. حتی آن زمان که راننده‌ای فریاد می‌زند: حواست کجاست...!؟ تمام‌ این سال‌ها تمام این ماه‌ها و روزها در خاطراتت زندگی کرده‌ام! و حواسم نبوده است...! جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد . اصلا یه چندروزی میری خونه خالم تا آقام رو کم کم راضی کنی
📜 🩷 . با گریه ازهم خداحافظی کردیم ورفتیم سمت ترمینال که ممدعلی منتظرمون بود.طفلک اعظم عروسی مهدی وعاطفه روهم نبود وندید حتی خبر نداشت .هوا کم کم داشت تاریک میشد وسکینه هم دائم غر میزد که اگه آقات بگه رفتی دکتر چی گفت خودت باید جوابشو بدی من کار ندارم ها ..سوار ماشین شدیم وتا خوده ده گریه کردم یه چیزی رو سینم سنگینی میکرد ونمیتونستم نفس بکشم دیگه کم آورده بودم تاکی باید میجنگیدم با این زندگی نکبت بار .وقتی رسیدیم خونه آقام عصبانی بود وشروع کرد هوار هوار که تا الان کجا بودید وچرا موندید تا هوا تاریک بشه .گفتم حرفهای منو که باور نمیکنی لااقل از سکینه بپرس چیکار میکردیم.لااقل بپرس اعظم وبچش خوبن یا نه چرا ازشون نمیپرسی بی انصاف ها تا کی قراره تاوان غلطی که کرده رو پس بده تو مسلمون نیستی با گفتن آخرین کلمه یه طرف صورتم داغ شد ودیگه خفه شدم .رفتم اتاق مهدی پیش محبوبه وشروع کردم گریه کردن .گفتم محبوبه مهدی کی میاد ازتهران گفت گفته یکی دوروز دیگه میاد .خدا خدا میکردم بیاد تا باز هم برای اعظم خوراکی وپول بفرستم ولی از کجا من که تموم وقتمو قالی میبافتم ووقتی تموم میشد آقام میفروختش وحتی ریالی هم به من نمیداد .فردا صبح رفتم پیش خانم معلم وبهش سپردم که به درو همسایه بگه که میرم کمکشون نون میپزم یا طویله تمیز میکنم یا پایه میزنم (پایه فضولات گاوها رو خیس میکردن وبا دست دایره ای شکل وبزرگ درست میکردن ومیزاشتن خشک بشه واسه زمستون ازش برای گرما وآتیش استفاده میکردن )گفتم اگه من برم سکینه میفهمه .تموم روز رو منتظر جواب خانم معلم بودم ازاون روز کارم شروع شد ومیرفتم برای درو همسایه کلفتی ویه چندغاز میزاشتن کف دستم ومنم بی خبر از سکینه همه رو جمع میکردم.بالاخره مهدی اومد ازتهران وضعیت زندگی اعظم رو گفتم وقرار شد فردا براش وسیله ببره .اما آقام چی اگه میفهمید .فردا شب زودتر از همیشه شام رو آماده کردم وبچها رو خوابوندم وخودمم با قالی مشغول کردم خدارو شکر سکینه وآقام هم زود رفتن خوابیدن .برنج و روغن وگوشت ومرغ وماست وکره ویه دبه ترشی وسیب زمینی وپیاز ورب همه رو بی سروصدا بردیم پایین وگذاشتیم تو ماشین ممدعلی وپولی رو که جمع کرده بودم رو دادم به مهدی وماشین رو تا سرکوچه هل دادیم که روشن نکنیم که صدا بده وآقام بیدار بشه .مهدی وممدعلی رو فرستادم شهر و خودم تا خود صبح پشت پنجره ها بودم ودلم شور میزد هی دعا میخوندم وفوت میکردم .صبح کارارو انجام دادم وناشتایی آماده کردم وبقیه بیدار شدن وآقام سراغ مهدی رو گرفت ومحبوبه گفت مهدی نزاشتم ..
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌸🍃🍃🍃
❤️هم دلی❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #قشنگه_بخونید 🌸🍃🍃🍃
در اولین صبح عروسی، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند. ابتدا پدر و مادر پسر آمدند. زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند. اما چون از قبل توافق کرده بودند، هیچکدام در را باز نکرد. ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند. زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند...! اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم. شوهرچیزی نگفت، و در را برویشان گشود. اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت. سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد. پنجمین فرزندشان دختر بود. برای تولد این فرزند، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد. مردم متعجبانه از او پرسیدند: علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست؟ مرد بسادگی جواب داد: چون این همان کسیست که در هر شرایطی در را برویم باز میکند. ‌‎‌‌‎
سال آخر دبیرستان بودم کلاس هامون خیلی فشرده بود یه روز ظهر که از مدرسه رفتم خونه مادربزرگم تا ناهار بخورم و بعدش دوباره به مدرسه برگردم سر میز ناهار به مادربزرگ گفتم: «مامان جان خیلی خسته ام؛ مغزم درد میکنه...» گفت:«درد مغز از خستگی و فکر زیاد میاد؛ سخت هست ولی درمون داره، درمونشم فقط به خودت بستگی داره. اون درد قلب هست که علاجش خیلی مشکله. مثل سرطان میمونه؛ درمونش هم کمیابه هم گرونه!» گفتم:«یعنی چی هم کمیابه هم گرونه؟» گفت:«بالاخره خودت یه روز میفهمی دردی که درمونش از یه جای دیگه بیاد رو نمیشه به همین سادگی از قلبت پاک کنی . دردی که بقیه دردها پیشش خیلی کوچیکن؛ خیلی کوچیک.» چند سال از اون روز میگذره و انگار از همون لحظه قرار شد حرف های مادربزرگ عینا برام اتفاق بیفته تا واقعا متوجه حرف هاش بشم.
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد . با گریه ازهم خداحافظی کردیم ورفتیم سمت ترمینال که ممدعلی
📜 🩷 . نزاشتم حرف تموم بشه گفتم خالم صبح اومد صداش کرد باهاش کار داشت رفت اونجا .خداروشکر به خیر گذشت . رفتم گفتم سکینه بریم بعدازظهر خونه عاطفه رو ببینیم ازوقتی رفته اصلا نرفتیم سکینه هم که ازکنجکاوی داشت میمرد گفت باشه بریم وولی باید زود برگردیم آقات نفهمه بعد میگه دیگه هرروز هرروز میرید بیرون .خداروشکر آقام امروز دیرتر از صحرا برمیگشت .ماهم ناهار خوردیم وحرکت کردیم سمت ده شوهر عاطفه .فقط چهل دقیقه راه بود ویه کوه فاصله داشتیم .وقتی رسیدیم از جلو در مادرشوهرش تیکه بارونمون کرد تا وقتی که اومدیم هرچقدر از عاطفه میپرسیدم که باهات خوب رفتار میکنن میگفت آره خیلی خوبن ولی معلوم بود دروغ میگه جلوی روی ما هرچی دوست داشتن بهش میگفتن وای به حال اینکه تنها باشه .برادر دومم ازخدمت برگشته بود وآقام یه گوسفند قربونی کرد وناهار داد به مردم ده .یه ده روزی گذشته بود که سکینه گفت خونه مادرم دیوارش ریخته ومیخواد برادرم بره درستش کنه . فردا باهم راهی خونه سکینه شدن ودوسه روزی کارشون طول کشید وقتی برگشتن منصور دیگه اون منصور سابق نبود .هی شعر میخوند وبه سرو لباسش میرسید هی با سکینه پچ پچ میکرد .مطمئن بودم یه چیزی شده اما هروقت ازش میپرسیدم طفره میرفت یا شروع میکرد داد زدن که چیزی نیست وتو الکی به همه چی گیر میدی بسته دیگه خواهر من سرت تو زندگی خودت باشه .دلم شور میزد وگواهی بد میداد باید هرجوری شده سردرمیوردم .رفتم پیشش محبوبه وگفتم تو خبر نداری تو اون چند روز خونتون چی شده ؟توروخدا اگه میدونی بگو من به سکینه ومنصور نمیگم .ولی اونم چیزی نمیدونست چون سکینه زرنگ ترازاین حرفا بود که حرفاشو به محبوبه ساده بزنه . منصور اتاقی که عمواینا توش زندگی میکردن والان تقریبا یه خرابه بود رو شروع کرد درست کردن وسفید کردن ودر چوبی نو خرید برای اتاق ازش پرسیدم چه خبره اتاق برای کی میسازی ؟آخه منصور گچکاری وبنایی بلد بود گفت هیچی والا مریم گفتم بیکار نمونم واینجارو یه سروسامونی بدم بده ؟حتما باید صبح تا شب بخوابم تو خونه .گفتم نه خوب کاری میکنی داداشم . عروس خالم باردار بود وخالم ازش کار میکشید رو پشت بوم قرار گذاشتیم واز بدبختیاش گفت واز حرفایی که خاله راجع به بچه میزنه .گفتم شما تازه بچه اولتونه هرچی هم باشه فقط سالم باشه اشکالی نداره تو غریبه ای ما که خواهر زادش بودیم کم از دست خالم نکشیدیم .هرروز میومد به آقام راست ودروغ خبر میداد تا آقام منو بزنه .بعد از اینکه سکینه هم اومد یه مدت کامل باهامون قهر بود حالا هم که شده ...
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌸🍃🍃🍃