❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عشق های قدیمی... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
☘ قدیم ها اگر عاشق می شدی و دلت هوای دیدن داشت ، تلگرام که نبود بروی عکس های پروفایلش را ببینی .
☘ باید یادت می آمد فلان مهمانی یا فلان سیزده به در با کدام جمله تو خندیده ؟ در کدام کنج خانه یا سر کدام کوچه اتفاقی ، نگاهتان با هم تصادف کرده ، بعد لبخند زده اید و صورتتان گل انداخته از خجالت ؟
☘نمی شد بروی ببینی "لست سین" تلگرامش کی بوده . باید آرزو می کردی شاید یک عروسی یا عزا پیش بیاید که بشود دم در ، بین مهمان ها ، چند لحظه ای دوباره تماشایش کنی .
☘عکسی اگر بود مقدس بود و جایش در امن ترین خلوت خانه .
باید سر حوصله ، دور از چشم اغیار ، یواشکی، شاید چند دقیقه ای نگاهش کنی و قربان و صدقه اش بروی .
☘ اینستاگرام نبود که عکس های سلفی در رنگ بندی های مختلف و عکس های دسته جمعی و سفر و مهمانی رفتن هایش را بشود ببینی .
ما که توی کافه و سینما قرار نمی گذاشتیم .
قرارمان این بود که فلان ساعت توی صف نانوایی با هم باشیم .
☘یکی توی مردانه بایستد و دیگری زنانه شاید شانس یاری کند و همزمان نوبتمان شد و پیش چشم شاطر، جلوی دخل، چند ثانیه ای کنار هم بایستیم .همین .
🍀تلفن های خانه که سایلنت نمی شدند .
قرارمان این بود که فلان ساعت که همه خواب هستند یواشکی طوری که کسی نفهمد گوشی دستش باشد و آن یکی دستش روی قطع کن و به محض اینکه زنگ زدی ، زنگ نخورده دستش را بردارد ، مبادا کسی بو ببرد .
☘تو آرام بگویی : دوستت دارم
و او آرام تر بگوید : منم همینطور
و بعد در سکوت، صدای نفس های همدیگر را بشنوید .
☘ما شاید آخرین نسلی بودیم که کمتر می دید و بیشتر تخیل می کرد . نسلی که صدا و لبخند را به تیپ و هیکل ترجیح می داد . آخرین نسلی که زود دل می بست و دیر دل می کند .
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🔴ارباب جوان و کنیز زیبای نوجوان
اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماهها در خانه بود، همه میدیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت.
ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد. پسر ارباب به پدر گفت: «پدر میخواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آنها طعامی دهیم.»
پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.»
پسر پرسید: «چرا پدرم؟»
گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من بهجای او بودم، اگر پول را نمیدزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی میکردم. در این حالت هر دو دیوانهایم.»
غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت: «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و همخوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.»
غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانتداری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمیکنم و جواب ارباب را با خیانت نمیدهم، چون اگر چنین کنم مردهام و مرده از لذت بینصیب است.»
غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد کرد.
🍃🍃🍃🌼🍃
❤️هم دلی❤️
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 برای داشتن حس خوب..... 🌸🍃🍃🍃
💌برای داشتن حس خوب:
💚۱- به داشته هایت توجه کن. هر چند کم باشد،مثلا همان پول کمی که داری یا خانه کوچکی که داری.
💚۲-بابت داشته هایت شکر گزار باش. نگو این آن قدر کم است که شکر کردن ندارد.
💚۳-به کمبودهایت توجه نکن به بیماری ای که دارید به همسر بد اخلاقتان.وهر چیز دیگری از این دست. اگر توجه کنید باز هم مقدا بیشتری از آن دریافت میکنید.
💚۴-ویژگیهای خوبتان راببینید مثلا مهربانید باهوشید.وهر چیز دیگری که به شما احساس خوب میدهد.
*جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
حكايتى زيبا از ملانصرالدين📗
♦️روزی ملانصرالدین از بازار رد میشد كه
دید عده ای برای خرید پرندهی كوچكی
سر و دست میشكنند و روی آن ده
سكهی طلا قیمت گذاشتهاند.
ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد. دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكهی نقره قیمت گذاشت.
ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكهی نقره و پرندهای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟
دلال گفت: آن پرندهی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد میتواند یك ساعت پشتسر هم حرف بزند.
ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت میزد و گفت: اگر طوطی شما یك ساعت حرف میزند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر میكند.
❤️هم دلی❤️
🍃🌸🍃 پند متفکرانه..... 🍃
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
پندانه متفکرانه:
✨ آتش زندگی هرکس متفاوت است
🔹جوانی نزد پیر دیدهوری از فقر روزگار زبان به شکایت گشود.
🔸پیر گفت:
برخیز! با من بیا و کسی که آرزوی زندگی او را میکنی به من نشان بده.
🔹جوان نشانِ همسایه خویش داد که تاجر خرما بود و در حجره خود سکههای طلا را میشمرد.
🔸پیر آن جوان را نزد او برد و به تاجر گفت:
حاجتی در دنیا داری که آزارت دهد؟
🔹تاجر گفت:
آری! مدتهاست درد معده مرا از خوردن آنچه میبینم و هوس میکنم، بازداشته است. کاش کاسهای خرما داشتم ولی معده سالم این جوان را.
🔸پیر دوباره جوان را خطاب کرد و از او پرسید:
باز چه کسی را در این شهر خوشبخت میبینی؟
🔹جوان حاکم شهر را نشان داد و هر دو نزد او رفتند.
🔸پیر از حاکم پرسید:
حاجتی داری که زندگی را بر تو تلخ کرده باشد؟
🔹حاکم گفت:
آری، شبوروز در این اندیشهام مبادا کسی از دربار بر من خیانت کند و خون من برای تصاحب تاجوتختم بریزد. ای کاش مثل این جوان بودم. دو گوسفند میگرفتم و برای خود به صحرا میبردم که آن مرا کفایت میکرد، چون آرامش داشتم.
🔸در مسیر برگشت پیر پارسا پرسید:
ای جوان آتش چند رنگ است؟
🔹جوان گفت:
دو رنگ، سرخ و نارنجی.
🔸پیر گفت:
آتش چون رنگینکمان هفترنگ است. آتش تاجر رنگش آبی بود و آتشی که بهرنگ آبی بسوزد نوری ندارد که دیده شود، پس تو آتش او را نمیدیدی.
🔹آتشی که سبز باشد نورش برای بیننده زیبا است ولی کسی که در نزد آن است را میسوزاند و دیگران از آن بیخبرند. آتش زندگی حاکم در چشم تو سبز و زیبا بود.
🔸پس هرکس را آتشی در زندگی میسوزاند که فقط رنگش با دیگری متفاوت است ولی وجود دارد.
🔹دیدی در زندگی تو هم آتشی بود که تاجر و حاکم از آن بیخبر بوده و در آرزوی داشتنِ زندگی تو بودند.✨
#آقایان_بخوانند
💕وقتی خانمت گلایه ای میکنه قصدش #جنگیدن با شما نیس! قصدش کشتی کج که نیست! که همه تلاشتو میکنی #شکستش بدی!!
💕اون فقط داره درد دل میکنه. هیچ #منطقی تو حرفاش نیس. حرفاش بهم ربط ندارن. چون فقط داره #تخلیه انرژی و روانی میشه.
اون داره با حرف زدنش از شما #انرژی مثبت، تایید و #ارامش میگیره.
سعی نکن ازش ببری! چون اون وقت ازش #باختی!!
💕چون برای #مبارزه نیومده. برای #همدردی اومده. به حرفاش گوش بده و وقتی مثلا میگه چن وقته بیرون نرفتیم. براش تعداد دفعاتی که بردیش بیرون رو مثال #نزن!!
👈 بگو راس میگی! حق با توئه! دلت گرفته. نیست؟
💕همین یه جمله #ارومش میکنه. اون وقت این #ارامش دوباره به خودتون هدیه میشه
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد . بعد از زنگ زدن به تهران قرار شد فردا منصور بیاد وموسی ر
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.
راستش هم حرفهای سکینه درست بود ودلم میخواست برم پی زندگیم خسته شده بودم از اینکه همیشه برای دیگران زندگی کردم دوست داشتم دیگه به خودم وزندگیم فکر کنم دلم میخواست کسی تو زندگیم باشه که بتونم بهش تکیه کنم وهمه جوره هوامو داشته باشه یارو یاورم بشه ومرحمی باشه برای تموم بی کسی وتنهایی هام .ازطرفی هم ته دلم ترسیده بودم از اینکه اونی که میخوام نشه وکسی باشه که ازالانم هم بدبخت تر بشم .توی سرم هزاران فکر بود وخیال یه طرف معزم میگفت برم سر زندگیم حالا هرکی که هست طرف دیگه میگفت نه پس بچه های اعظم چی بعد از رفتن تو چه بلایی سرشون میاد .سردوراهی گیر افتاده بودم غافل ازاینکه اصلا کسی نظرمنو نمیپرسه وخودشو میبرنو وخودشون میدوزن .دوسه روز بعد از رفتن خالم خبری از خواستگار نبود آقامم مدام عر میزد که حتما اومدن تحقیق وکسی ازمن یا خانواده بد گفته واونا برگشتن رفتن که خبری نشده .هی به بهونه های الکی به من گیر میداد میگفت مقصر تویی چندبار گفتم اخلاقتو خوب کن واین حرفا .تا اینکه طاقت نیورد وسکینه رو فرستاد تا از خالم بپرسه که چی شده وچرا نیومدن .از رفتاراشون خجالت میکشیدم تو دلم میگفتم آبرومو بردید مگه من کورم یا کچلم چرا اینجوری رفتار میکنن اینا .حالا نیومدن که نیومدن به درک .
سکینه رفت ونیم ساعتی بعد برگشت .آقام سراسیمه رفت جلوشو گفت بیا ببینم چه حال چه خبر چی شد ؟سکینه :هیچی والا خاله هم خبر نداشت گفت من زنگ زدم گفتم که شما گفتید بیاد برای دیدن وخواستگاری ولی نمیدونم خبر ندارم که چرا نیومدن .اقام :خوب میخواستی بگی یه زنگ دیگه بزنه بپرسه ببینم چی شده .
مریم:ای داد ای خدا اینا چه جور ادمی هستن اخه یه دره هم به من فکر نمیکنن نمیگن حتما دخترشون یه مشکلی داره که خودشون زنگ میزنن .تو همین فکرا بودم که سکینه نمیدونم افتاب از کدوم طرف زده بود که گفت نه بابا زشته اگه خدا بخواد وجور بشه فردا هی تیکه میندازن که خودتون زنگ زدید وعجله داشتید واین حرفا ولش کن توکل بخدا .شاید مشکلی براشون پیش اومده نتونستن میان ایشالا .مریم مریم پاشو لباس مرضیه رو عوض کن تموم لباس وصورت وهمه رو ماستی کرده .مریم :باشه الان میرم عوض میکنم براش ..
#هر_دو_بخوانیم
#رابطه ی زن و شوهر مثل رابطه ی خواهر و برادری نیست...
مثل رابطه ی مادر و فرزندی نیست...
مثل ارتباط پدر و پسری نیست...
مثل هیچ رابطه ای نیست...
🔵دو نفر که #عاشق هم اند اما هم خون نیستند...
اگر کدورتی بین خواهر و برادر باشد،
اگر #ناراحتی بین والد و فرزند باشد،
به اندازه کدورت و ناراحتی مابین زن و شوهر مهم نیست...
چون در آن رابطه همه هم خونند...
خواسته یا #ناخواسته آن کدورت رفع میشود...
انگار هیچ چیز نبوده...
انگار هیچ اتفاقی نیافتاده...
🔵 اما #کوچکترین اتفاق اگر بین زن و شوهر رخ دهد و آنرا بزرگ کنند،
اگر ناراحتی ایجاد کند، حتی در صورت بخشش، از ذهن دو طرف نمیرود...
به مرور زمان به #رابطه خدشه وارد میشود...
کم کم کدورتها عادی میشود...
کم کم از یکدیگر سرد میشوند...
این خیلی #خطرناک است...
سعی کنید زود از هم ناراحت نشوید...
سعی کنید سریعا جبهه گیری نکنید...
تا میتوانید همانجا گذشت کنید...
موضوع را دنباله دار نکنید...
اگر #کدورتهای کوچک به چشم آمد...
اگر آنها را بزرگ کردید ، منتظر سردی باشید...
منتظر #گسستگی باشید چرا که ذره ذره روی هم تلنبار میکنید کارهای گذشته را ، حتی اگر بخشیده باشید...
🔵رابطه ی زن و شوهر مثل #رابطه شما با خانواده تان نیست...
یادتان هست چند مرتبه با #خواهرتان دعوا کرده اید؟
یادتان هست چند بار با برادرتان بگومگو داشته اید؟! ده بار؟صدبار؟هزاربار؟
هیچکدام را یادتان نیست و به دل ندارید...
با همسرتان چندبار #ناراحتی داشتید؟ پنح بار؟ ده بار؟ پانزده بار؟
همه را یادتان هست...
همه را کنج ذهن دارید...
رابطه زن و شوهر حساس است...
مواظب #رابطه تان باشید...
🔵هميشه #يادمان باشد که نگفته ها را ميتوان گفت؛
ولی گفته ها را نميتوان پس گرفت ...
چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ #شکست با کوزه است ...
دلها خیلی زود از حرفها می شکنند !
📛مراقب #گفتارمان باشیم
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli