eitaa logo
❤️هم دلی❤️
10.1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت22 .🍉🍉 بازوم رو ول کرد و با عصبانیت گفت : میدونستی بچه فضولی هستی
📜 🩷 . رضا تا شب پیداش نبود زهره هم از اشپزخونه بیرون نیومد مامان و زن عمو کنار هم نشسته بودن و منم اونروز از اتاق بیرون نرفتم مامان میگفت : احتمالا سرما خوردی اینقدر بی‌حالی و همین شد بهانه ای برای اینکه از جام جم نخورم زن عمو به مامان گفت : غلط نکنم اتفاقی افتاده ! _اره منم شک کردم از ظهری همه اشون مشکوکن _میگم نکنه رضا و زهره دعواشون شده اخه زهره چشماش اشکی بود _بعید هم نیست من موندم شمسی با چه دلی این دو تا رو این کدت کنار هم نگه داشته _چمیدونم انگاری زورشون به پسره نمیرسه دیدم چند باری شمسی داشت به زهره تذکر میداد _دختر عقد کرده همینه! والا من طاقت موندن دختر عقدی تو خونه ام رو ندارم معصومه(خواهر مریم و دختر بزرگ عمو کمال)یه زمانی شوهر کنه همون روز عقد باید عروسی بگیرن _حالا خدا کنه چیز اساسی نباشه سر سفره شام باز  رضا نبودش آقا بزرگ گفت : پس کجا موند این پسر ؟! خانم بزرگ گفت : شاید داره وسایلش رو جمع میکنه ! _کجا میره ؟ _انگار کار داره میخواد بره تهران دیکه کسی چیزی نگفت صبح روز بعد با صدای عمه شمسی بیدار شدم ....ما دخترها توی اتاق لب ایوون میخوابیدیم نزدیک ترین اتاق به محل رفت و امد هر کسی ما بودیم... مریم و زری طبق معمول خواب بودن با چیزهایی که دیروز اتفاق افتاده بود و من خودم رو مقصر میدونستم  سرکی کشیدم ببینم چه خبره رضا پایین پله ها ایستاده بود و زهره و عمه دو تا پله بالاتر بودن عمه اروم داشت میگفت : این بهتره رضا برگرد تهران ایشالا اوضاع اروم بشه ما هم برمیگردیم _ولی زن عمو این رسمش نیست زهره زن عقدیمه مگه کار خلاف بوده داشتیم حرف میزدیم _میدونم، اصلا موندن تو اینجا از اول درست نبود برگردیم تهران عروسی میگیریم به مادرت هم بگو‌! زهره هیچ حرفی نمیزد رضا رو بهش گفت: تو یه چیزی بگو! زهره سرش رو بالا آورد و عمه بهش چشم غره ای رفت زهره گفت : چی بگم بهت گفته بودم تو نیا ولی گوش نکردی _ای بابا شماها چه قومی هستید ایهاالناس زنمه نمیتونم ... عمه نگذاشت حرفش تموم بشه و گفت : هیس اروم رضا میخوای عالم و ادم بفهمن.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 دنیای زنانگی... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 احساس می‌کنم به‌دردنخورترین و بیچاره‌ترین زنِ عالمم! همه‌ی غم‌ها و اندوه‌هایی که قبلا باهاشان کنار آمده و برای خودم حلشان کرده‌ام، پیش چشمم بزرگ و لاینحل می‌شوند! دلم نمی‌خواهد توی آیینه با خودم روبرو شوم، به خودم فکر کنم و خودم را سوژه‌ی هیچ آرزو یا رویای شیرینی بدانم که احتمال بدهم روزی محقق خواهد شد. بغض تا بیخ گلویم بالا می‌آید و بی‌هوا زیر گریه می‌زنم. لحاف را دور تنِ دردمندم می‌پیچم، چشم‌هایم را می‌بندم و از خودم می‌پرسم اصلا مگر من، این منِ بدقلقِ بدقیافه لایق خوشبختی هم هست؟! چطور ممکن است کسی دوستم داشته باشد و چه‌بسا اصلا هیچ‌کس هیچ‌وقت دوستم نداشته و من بیهوده دل به مهر آدم‌های زندگی‌ام سپرده باشم...؟! . این‌ها چکیده‌ی احوالاتی‌ست که من به‌عنوان یک زن و شاید خیلی زن‌های دیگر در جهان طی دو‌، سه روزی از هر ماهِ هر سالِ زندگی‌مان تجربه‌شان می‌کنیم. درست مثل اینکه در یک چرخه‌ی بی‌پایانِ مُدور افتاده باشی، هر چند هفته یک‌بار طبق حساب و کتابِ تقویم و تاریخ و اعدادی که خبردارت می‌کنند "وقتش رسیده"، به دستور هورمون‌هایی که بالا و پایین می‌شوند و اندوخته‌شان را در بدنت رها می‌کنند، باید وارد این ورطه‌‌ی عجیب و غریب شوی و تمام قوایت را جمع کنی تا تلخیِ تکراری اما گزنده‌ای که تمام جانت را پر کرده عقب برانی و به خودت امیدواری بدهی که: "چیزی نیست، تموم می‌شه. فقط چند روز..." . ماجرا اما به همین مبارزه‌ی تن به تنِ چند روزه با چند هورمون طفلکی تمام نمی‌شود که ای‌کاش می‌شد! وجه دشوارترِ قصه این است که دلت نمی‌خواهد این حجم ناتمام تلخیِ درونت دامان آدم‌های اطرافت را بگیرد و عاصی‌شان کند. دلت می‌خواهد آنقدر از آن‌ها دور بشوی و بروی توی لاک خودت که تو را وقتی اندوهِ سرریز شده از هورمون‌ها به جسم و جانت غلبه کرده، نبینند و تصویری از روزهای آشفتگی‌ و بی‌قراری‌ات به خاطر نسپارند. دلت می‌خواهد بهشان بگویی: قربان شکل همه‌تان بروم، کمی دورتر بایستید تا ترکش‌های سَمیِ حالِ خرابم به قلبتان ننشیند و زخمی‌تان نکند. عقب‌تر بایستید و بی‌آنکه قضاوتم کنید با اندکی مهر و عطوفت از دور تماشایم کنید. تنها اگر دلتان خواست، دستی به مِهر روی موهای آشفته‌‌ام بکشید و بروید...همین! جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
🍃🌸🍃 داستان خنده دارآرزوی یک زن 🍃
داستان خنده دارآرزوی یک زن زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد، چراغ روغنی قدیمی‌ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود. زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد یک غول بزرگ پدیدار شد. زن پرسید: حالا می‌توانم سه آرزو بکنم؟ غول جواب داد: نخیر! زمانه عوض شده است و بیشتر از یک آرزو اصلاَ راه نداره، حالا بگو آرزویت چیست؟ زن گفت: در این صورت من مایلم در خاورمیانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت: نگاه کن. این نقشه را می‌بینی؟ این کشورها را می‌بینی؟ من می‌خواهم اینها به جنگ‌های داخلی خود و جنگ‌هایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهای متجاوزگر و مهاجم نابود شوند. غول نگاهی به نقشه کرد و گفت: این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی‌کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشود کاری کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر‌ها. یک چیز دیگر بخواه. این محال است.. زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: من هرگز نتوانستم مرد ایده‌آلم را ملاقات کنم. مردی که عاشق باشد و دلسوزانه برخورد کند و باملاحظه باشه. مردی که بتواند غذا درست کند و در کارهای خانه مشارکت داشته باشد. مردی که به من حیانت نکند و معشوق خوبی باشه و همه‌اش روی کاناپه ولو نشود و فوتبال نگاه نکند. ساده‌تر بگم، یک شریک زندگی ایده‌آل… غول مقداری فکر کرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم
‼️بیخودی غُر نزنید! خیلی وقت‌ها حواس والدین به چیزهایی که می‌گویند نیست. در حالی که بچه‌ها مثل یک اسفنج که آب را به خودش جذب می‌کند، حرف‌های مادر و پدرشان را جذب می‌کنند و توی ناخودآگاه‌شان قرار می‌دهند.  ❕اگر مادر یا پدری هستید که غر زدن بخشی از شخصیت شما شده است، لطفا جلوی بچه‌ها مراقب باشید.  قرار نیست آن‌ها از شما یاد بگیرند که زل زدن به نیمه خالی لیوان کار خوبی است، بلکه قرار است کاملا خلاف آن را یاد بگیرند.  ✔️بنابراین از حالا به بعد به جای اینکه در مورد سختی‌های کارتان غر بزنید، روی نکات مثبت تمرکز کنید، مثلا بگویید: روز خسته کننده‌ای داشتم ولی بالاخره کارم را تمام کردم. رابطه زناشویی👩‍❤️‍👨
🍃🌸🍃 خانومها بخوانند.... 🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃 خانومها بخوانند اگه یه زن، یه ذره بلد باشه زن بودن خودشو، مرد هیچ وقت خیانت نمیکنه.... مثلا خیلی از خانم ها اصلا اطلاعاتی از مباحث زناشویی ندارن،یا بلد نیستند با مرد چ جوری رفتار کنن منظورم اینکه روحیه مرد هارو نمیشناسند... مثلا مرد از آرایش کردن خوشش میاد، ولی میاد خونه میبینه خانمش خیلی شلخته هست، خب این مرد در روز هزار بار چهره خانم های بزک کرده رو چشمش افتاده، خب وقتی میاد خونه مقایسه میکنه با خانمش زده میشه ... یا مثلا بلد نیست عشوه گری کنه.... مردا هم مثل خانم ها نیاز به دیده شدن دارن، دوس دارن خانمشون ازشون تشکر کنه به خاطر زحماتی که میکشه ولی دریغ از یک تشکر خشک و خالی ... یا مثلا تو خونه ب جایی اینکه با اقاشون صحبت کنند، دم به ساعت میشنن پای سریال ماهواره و تلویزیون یا با گوشی ور میرن..... خب وقتی مرد میبینه کسی تو خونه اصلا براش و برای علاقه هاش ارزش قائل نیست میره سمت کسی که دلبری کنه ازش... 😏🚶🚶 همه این ها دلیل نمیشه مرد خیانت کنه ولی خانم ها باید مراقب باشند و جلوی عوامل خطارو بگیرند ... یک خانم خوب باید دلبری بلد باشه..... 🍃🌸
‍ آقایون بخونید 🔵آقای گرامی لطفاً توجه کن 🔻 اگه هزاران هزار ثروت و طلا و جواهرات به پای همسرت بریزی اما کوچک‌ترین محبتی رو بهش نشون ندی ارزنی ارزش نداره❗️ 💟 یک زن توی زندگی به هیچ چیزی به اندازه‌ی محبت کردن نیاز نداره، محبتی که هم به زبون آورده بشه و هم بهش عمل بشه✔️ ⭕️خیال نکن کمبود هایی که براش میزاری با هدیه و مادیات جبران میشه، آسیب این کمبود هایی که میزاری مستقیم برمیگرده به زندگی خودت پس حواست به گل زندگیت باشه 🌷 ❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خیلی قشنگه بخونید
‌خیلی قشنگه مخصوصا دخترااااااااااا لطفا بخووووووووونید داداشم منو دید تو خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام.. خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه.. نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند بعد از نماز گفت بیا اینجا خیلی ترسیده بودم گفت آبجی بشین نشستم بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه آخه غیرت الله میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته! میدونی چرا امام حسن زود پیر شد بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم 󾍀 سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن.. اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم... سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش... سربند یا فاطمه الزهرا.س.. 󾬢󾬢 حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم... اشکم جاری میشه.. پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که.... 󾀿..یا زهرا.س󾀿 مطمئناً شيطون نميذاره اين پستو کپي کني. امروز می خواهیم تاآخرشب حداقل2میلیون نفر به امام حسين(ع) سلام بفرستند. اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ کپی کردنش عشق میخاد󾮚 ⚘ 󾭕 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت23 . رضا تا شب پیداش نبود زهره هم از اشپزخونه بیرون نیومد مامان و
📜 🩷 . رضا ساکش رو برداشت و با عصبانیت رو به عمه و زهره گفت : باشه میرم ولی یکی طلبتون‌ ! انگشت اشاره اش رو بالا آورد و رو به زهره گفت : نمیرم تهران همینجاها حواسم بهت هست ببینم از ۱۰۰ کیلومتری اون پسر داییت رد شدی خونت حلاله عمه گفت : رضا بسه برگرد تهران ! _از اینجا میرم ولی هرجایی که بخوام نه جایی که بهم دستور بدید بعدم گذاشت و رفت عمه شمسی دوتا دستش رو بالا برد و روی زانوهاش زد و گفت : خدایا منو بکش راحتم کن این بچه شر به پا میکنه بعد دست زهره رو گرفت و کشید سمت اتاقی که بودن  دیگه نفهمیدم چی شد ولی عذاب وجدان سنگینی داشتم کاش دیروز حرفی نزده بودم، ولی بچه بودم چمیدونستم اوضاع بهم میریزه ...بعدها که بهش فکر میکردم حق رو به رضا میدادم زهره زنش بود چرا اونقدری نباید اجازه داشت به زنش نزدیک بشه که مجبور باشه یواشکی و قایمکی کاری انجام بده؟؟؟ هرچی بود اونروز رضا رفت تا چند روز اوضاع اروم بود و عمه هم به خیال خودش فکر میکرد رضا برگشته تهران به همه همین رو میگفت زن مصیب دختر ارومی بود که بیشتر از اینکه حواسش جمع زندگی نوپای خودش باشه حواسش به این بود که روسری و چادر روی سرش کمی عقب و جلو نشه... توی رفت و آمدهایی که مردها به تهران انجام میدادن اجازه نمیدادن مصیب گوشه ای از کار رو بگیره حرفشون این بود که : تو تازه دامادی بهتره پیش زنت بمونی! مصیب دائم توی اون خونه باغ بود گاهی میدیدم زیر چشمی زهره رو نگاه میکنه و متوجه نگاههای غم دار زهره به اون هم بودم با اینکه تازه عروس و داماد بودن ولی حتی توی جمع ها هم ندیده بودم کنار هم قرار بگیرن زن عمو میگفت : حجب و حیا دارن بچه هام !!! یکهفته ای از رفتن رضا گذشت زهره نه خوشحال بود نه ناراحت عادی بود !!!انگار بود و  نبود رضا براش فرقی نداشت دیگه ظهر ها که بقیه میخوابیدن منم یه گوشه می نشستم میترسیدم برم بیرون و باز دسته گلی آب بدم ....اونروز بارون می اومد جلو در اتاق که پنجره کوچیکی داشت ایستادم تا بارون رو ببینم... عاشق این بودم روی شیشه بخار گرفته شکل‌هایی بکشم داشتم برای خودم نقاشی میکردم که دیدم مصیب از ایوون پایین پرید و رفت سمت لونه مرغ ها، طولی نکشید که زهره هم رفت همون طرف ... اون سمت ساختمون جز لونه مرغ ها و باغ پشت خونه چیزی نبود با همه بچگیم میدونستم قضیه خوبی نیست این با هم رفتن اون دو تا ،ولی زدم توی سر خودم تا اروم بگیرم و سرجام بشینم هرچی منتظر شدم اونها برنگشتن اونروز گذشت چند روز بعد هر روز پشت پنجره بودم انگار میخواستم با ندیدن دوباره اون جریان به خودم بقبولونم که اتفاقی اونها رفتن اون سمت.
✨﷽✨ ✅اندازه تلاشت توقع داشته باش ✍پادشاهی در حال قدم زدن در باغش بود. باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت:پادشاه! فرق من با وزیرت چیست که من باید این‌گونه زحمت بکشم و عرق بریزم، ولی او در ناز و نعمت زندگی می‌کند و از روزگارش لذت می‌برد؟شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند.پادشاه گفت: در گوشه باغ گربه‌ای زایمان کرده، بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده! هر دو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خود را اعلام کردند. ابتدا باغبان گفت: پادشاها! من آن گربه‌ها را دیدم؛ سه بچه‌گربه زیبا به‌دنیا آورده است. سپس نوبت به وزیر رسید. وی برگه‌ای باز کرد و از روی نوشته‌هایش شروع به خواندن کرد:پادشاها! من به دستور شما به ضلع جنوب‌غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم. او سه بچه به‌دنیا آورده که دو تای آن‌ها نر و یکی ماده است. نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه‌گربه ماده، خاکستری‌رنگ است. حدودا یک‌ماهه هستند. من به‌صورت مخفی مادر را زیرنظر گرفتم و متوجه شدم آشپز هر روز اضافه‌غذاها را به مادر گربه‌ها می‌دهد و این‌گونه بچه‌گربه‌ها از شیر مادرشان تغذیه می‌کنند. همچنین چشم چپ بچه‌گربه ماده عفونت کرده که ممکن است برایش مشکل‌ساز شود! شاه رو به باغبان کرد و گفت: این است که تو باغبان شده‌ای و ایشان وزیر.گاهی‌ اوقات ما سزاوار خیلی از جایگاه‌ها نیستیم و فقط توهم برتر بودن داریم. جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli