eitaa logo
❤️هم دلی❤️
10.4هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت35 . تا وارد خونه شدم دیدم تمام خونه وسایل های توران هست بهت زده
🤝♥️ . احمد لبخند روی لبش خشکید و پرسشگر نگام کرد که سریع حرف رو جمع کردم و گفتم نه راضی ام ولی مابقی وسایلم رو چکار کنم؟! جا کمه آخه! توران نوچی کرد و حرصی گفت آخه دختر مجبور بودی این همه وسیله بخری؟! مگه ما چقدر جهیزیه داشتیم؟! بعدش هم زیر زمین هست بزارش اونجا! حالا زیر زمین چطور بود؟! یه اتاقک کوچیک زیر خونه که ده تا پله میخورد تا بهش برسی و پر از سوسک و موش بود و من باید قابلمه هام و تعدادی از رختخواب ها رو اونجا میزاشتم! حتی تصورش هم سخت بود! من خونه پدری ام خیلی بزرگ بود و اصلا مشکل کمبود جا نداشتم اما حالا باید با این وضع اسف بار زندگی می‌کردم! دیگه سکوت کردم و به احمد گفتم فعلا وسایل رو نزار انباری تا خودم بررسی کنم ببینم کدوم ها رو نمیخوام احمد هم ساده بود باور کرد. برگشتم سمت توران و گفتم عزیزم اینجا حمامش کجاست؟ لبخندی زد و گفت حمامش مشترکه متاسفانه و درش هم توی آشپزخونه ماست ولی خوب ما که مثل خواهریم دیگه یه طوری مشترک ازش استفاده می‌کنیم! بعد کنایه وار و با لبخند گفت دیگه تو هم که یخچال نداری عزیزم بالاخره باید زیاد سمت آشپزخونه من رفت و آمد کنی!من یخچال برای جهیزیه نخریده بودم چون طبق قراری قبل از عروسی خانواده احمد با ما گذاشتن نصف شیربها رو دادن و بقیه رو هم چک چهار ماهه دادن که هیچوقت بابام دنبالش نرفت و من نتونستم یخچال بخرم.تا اینو گفت سرم سوت کشید؛ یعنی من هروقت نیاز به حمام داشتم باید میرفتم خونه شاهین و از زیر نگاه توران و گاه شاهین رد میشدم؟! وای که این دیگه قابل تحمل نبود! خیلی به خودم فشار آوردم که اشکم درنیاد و موقتا سکوت کردم.بعد از اینکه وسایل رو منتقل کردیم داخل احمد رفت خونه شاهین که حساب و کتاب کرایه رو بکنن و منم دلشکسته نشستم وسط اون همه وسیله و هق زدم! اصلا انتظار نداشتم اینطور بشه! تو همین حین در باز شد و احمد اومد و با حرص گفت چرا تو تاریکی نشستی خانم؟! و لامپ رو روشن کرد و قشنگ معلوم بود ناراحته اما با همون وضع اومد کنارم و گفت چی شده دورت بگردم؟! گفت قول میدم بهترین خونه رو برات بسازم تو فعلا تحمل کن عزیز دلم! فین فینی کردم و با بغض گفتم احمد من وسیله تو اون انباری کوفتی نمیزارم! خودم متوجه شدم یکی از سه اتاق شاهین خالیه یعنی فرش نداره بندازه توش چرا باید وسیله های من بره توی اون انباری کثیف؟! احمد نفس عمیقی کشید و گفت این زنه مخ شاهین رو میخوره به نظرم ولش کن باهاش درگیر نشو، در عوض خودم فردا زیر زمین رو برات تمیز میکنم و کمی هم دیواره هاش رو با گچ صاف میکنم بعد وسیله ها رو میزارم اونجا! باشه؟! .
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت35 من همچنان عصبانی بودم و داشتم با هما بحث میکردم که دکتر رو به من
🤝♥️ تا به روستامون رسیدم ،قضیه رو به مامان و بابا تعریف کردم و گفتم: این چند وقت زحمت بکشید و از امید و ارزو مراقبت کنید تا هما برگرده…بابا گفت:نگران نباش پسرم!!بالاخره عروسها و دخترا هستند،دست بدست میکنیم تا عروس گلم هما برگرده،….،اون روزها یه پام روستا بود و یه پام تهران……توی بیمارستان به لعیا مسکن تزریق میکردند تا دردش کمتر بشه و بخوابه تا دنده ها زیاد حرکت نداشته باشه و جوش بخوره…بیچاره هما اصلا نمیدونستم چطوری لعیا رو شیر بده تا قفسه ی سینه اش لمس نشه.واقعا تحت مراقبتهای ویژه بود… دو ماه تمام سختی کشیدیم هم من و هم هما و هم خانواده ام تا بالاخره شکستگی دنده ی لعیا جوش خورد،خداروشکر مرخص شد اما متوجه نشدیم چرا این شکستگی ایجاد شده بود…هر سه برگشتیم خونه…..خانواده ام و فامیلها اومدند برای عیادت …..اون شب بعداز رفتن مهمونا به هما گفتم:ببخشید خانمم….ببخشید که اون لحظه ناخواسته بهت سیلی زدم…،هما حتی اخم هم نکرد و با لبخند گفت:اشکالی نداره بالاخره تو‌ هم پدری….. ‎‎‌‌‎‎
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت35 . عمو و بابا رفتن و تا دو روز از هیچکس خبری نبود نه از عمو نه
📜 🩷 .عمه جلو رفت و رو به رضا گفت: دستم به دامنت برش گردون! _باشه زن عمو اونم رفت اونها که رفتن خانم بزرگ گفت : این پسر همراه شما چیکار میکرد؟ این مگه به قول خودش آتیش بیار معرکه نبود آقا بزرگ غرید : اصل رو ول کردی فرع رو گرفتی زن؟ بد کاری گرده داره آب رو آتیش میریزه بلکه بتونه غلام کله خر رو آروم کنه ! بابا اما گفت : غلام با ماشین رضا اومده بود انگار موقع اومدن بهش رسیده ترسیده با اون حال تنها ولش کنه آقا بزرگ رو به مصیب و زهره کرد و گفت : با اینکه دلم نمیخواد حتی ریختتون رو ببینم ...یالا راه بیفتید سرو صورتتون رو بشورید کمال یکی رو پیدا کن تا شب نشده عقدشون کنه زن عمو گفت : چی ؟ _چی نداره! فکر نمیکنی که باز هر کس میره سر خونه و زندگی خودش؟ این کار دیگه زیادی داره بزرگ میشه فقط گفته باشم عقد شدن میرن پی زندگیشون هیج دلم نمیخواد ریخت هیچکدوم رو ببینم یالا بابا گفت : ولی آقا بزرگ عقد که اینجوری نمیشه کار دفتری و اداری داره _من نمیدونم یکی بیارید پولی چیزی بدید هرکاری می کنید، بکنید فقط به شب نکشه بعدم رفت داخل عمه همونطور که میرفت سمت در ساختمون رو به زهره گفت : حقته اینهمه خفت و خواری بکشی ! همه رفتیم داخل فقط عمو کمال و زهره و مصیب بیرون موندن چی شد و چی گفتن رو نمیدونم ...اونروز از رفتار و کار رضا واقعا خوشم اومد کسی که همه روز اولی که اومده بود خواستگاری زهره باهاش مخالف بودن حالا به قول خودش میخواست کاری که واقعا هیج ربطی بهش نداشت رو با آرامش حل کنه مصیب و زهره اومدن داخل هیچکس حرفی نمیزد لباس عوض کردن و دست و صورتشون رو هم شستن ولی جای زخمهای روی صورتشون پیدا بود عمو کمال رفته بود دنبال کسی که بیاد و اونها رو عقد کنه آقا بزرگ گفت: رضا رو پیدا کنید بره هر طوری شده غلام رو بیاره ...ریحان یه چیزایی سر هم کن خشک و خالی سر سفره عقد نشینن