❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت55 . چند روز بعد احمد رفت و همزمان گروه ارکستر هم رفتن و این بار
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت56
.
توی مدتی پیش صدف بودم بعضی شب ها که احمد شب کار بود پسر عموش می اومد خونه شون و تا صبح اونجا می موند؛ هرچند تو اتاق دیگه ای میخوابید اما اصلا خوشم نمی اومد چون هر هر و کر کر خنده هاش با صدف برام خوشایند نبود؛ از اون طرف یکتا دختر پنج ساله صدف هم حسابی با این پسر عموهه که فایز نامی بود مچ شده بود و اونم خیلی دوستش داشت!
اوایل چند بار که اومد چون خودمم اونجا مهمون بودم چیزی نگفتم و احترامش کردم و با کمک صدف حسابی ازش پذیرایی کردیم ولی دفعه های بعد دیگه احساس کردم روی خوبی نداره چون دقیقا شبهایی می اومد که احمد نبود به اضافه اینکه مجردی می اومد و اینکه تا صبح هم می موند خیلی زشت بود! دیگه یواش یواش به صدف گوشه کنایه زدم که آقا فایز زیاد میاد اینجا و تو بیوه هستی روی خوبی نداره که صدف هم با پررویی گفت راستش چی بگم خواهر؛ این قبل از اینکه زن بگیره منو میخواست و نشد و حالا میخواد به عشقش برسه و رسما ازم خواستگاری کرده و دیگه خودت میدونی کسی که خواستگاره زیاد سر میزنه ...
پریدم تو حرفش و با تعجب گفتم صدف میخوای هوو بشی؟! میتونی اصلا اون زن دیگه رو تحمل کنی؟!
تابی به موهای بلندش داد و گفت بی خیال سارا ! مگه چی میشه ؟! فایز الحمدلله وضع مالیش خوبه میتونه خرج دوتامون رو بده!
لبی گزیدم و گفتم صدف بحث این حرفا نیست فقط بحث اینه که باید یه عمر شوهرت رو با یه زن دیگه تقسیم کنی!
انگار از صراحت کلامم خوشش نیومد و بی خیال رفت توی اتاق و این یعنی ادامه نده!
یکی دو ساعتی گذشت و من مشغول غذا درست کردن بودم که اومد پیشم و با کلی مقدمه چینی و من من آخر سر گفت سارا فایز بهم گفته بهت بگم اگه احمد رو راضی کنی برای وصلت ما یه هدیه خوب پیشم داری!
نگاهی بهش انداختم و از کلامش و سفاهتی توش موج میزد خنده ام گرفت ولی سکوت کردم و چند ثانیه بعد گفتم صدف من راستش میترسم به احمد بگم شر بشه؛ میدونی که خیلی غیرتی هست راستش میترسمم چیزی بهش بگم خواهر لطفا منو قاطی نکن...
انگار حرفم اصلا به مذاقش خوش نیومده باشه با اخم و جدی ملاقه از دستم گرفت و گفت برو به بچهات برس فکر کنم بیدار شده!
با سر پایین رفتم توی اتاق پیش امید عزیزم که تازه یکم از آب و گل درومده و با نمک تر شده بود و خودمو سرگرم کردم باهاش ولی صدف انگار ول کن نبود و چند بار دیگه بهم اشاره کرد خودم با احمد صحبت کنم و هربار هم من به نحوی میگفتم نمیتونم و روز به روز شدت کلام صدف بیشتر میشد تا اینکه دیگه کارد به استخونم رسید
.
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت57 . فایز تقریبا هر شبی احمد نبود می اومد اونجا و منی که خودمو تو
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت56
.
دیگه تا چند وقتی فایز نیومد و صدف روز به روز بدحال تر میشد؛ قشنگ معلوم بود به فایز و ابراز محبتش وابسته شده تا زمانی که ماندانا خواهر شوهر مجردم اومد پیشمون و از اون روز یواش یواش متوجه میشدم که رفتارهای صدف با من داره بدتر میشه! اصلا نیاز نبود کسی بگه قشنگ واضح بود ماندانا داره صدف رو پر میکنه که با من بد بشه؛ دوری از فایز، اینکه من کاری براش نکردم و جریان وز وز کردن های ماندانا زیر گوشش همه باعث شده بود اون صدفی با من خیلی مهربون و خوش برخورد بود بشه یه خواهر شوهر بداخلاق و اخمو نسبت به من! دیگه یواش یواش داشت از خودم بدم می اومد که اومدم توی خونه اش تا اینکه مادر شوهرم برای شب چله اومد تهران و همون شب رفتار صدف رو که با من دید اروم به ماندانا گفت به فایز زنگ بزن امشب بیاد اینجا تا چه بسا حال روحی صدف هم خوب بشه و یهویی چیزی به زن احمد نگه این شب چله ای اوقاتش تلخ بشه گناه داره!
ماندانا هم که در جریان علاقه فایز و صدف بود زنگ زد و منم از همه جا بی خبر داشتم سفره چله میچیدم که یکی در زد! شوکه شدم چون احمد اون شب شیفت بود و وقتی صدف با عجله درو باز کرد با چهره بشاش فایز مواجه شدم که یه جعبه شیرینی و آجیل و میوه هم دستشه!
دهنم وا مونده بود که کلثوم خانم در حالی کنارم وایساده بود اروم زد به شونه ام گفت دیگه امشب صدف جشن چله رو به کاممون تلخ نمیکنه چون میدونم خوشحال میشه فایز اومده آخه دلم نیومد جلوی تو چیزی بگه دلت بشکنه!
با خوشحالی میگفت و انتظار داشت منم شاد بشم از ترفندش اما یهو حلاوت اون شب و جشنش توی کامم زهر شد و به ناچار سکوت کردم!
خلاصه اون شب هم به صبح رسید و همون اول صبح فایز رفت و برای من به یادگار رنجی رو جا گذاشت!
کلثوم خانم هم همون صبح رفت سمت شهر خودمون و گفت کار دارم اومده بودم بچه های سارا و صدف رو ببینم و برم و دیگه تا آخر شب اوضاع روحی صدف معرکه بود و با ماندانا میگفتن و میخندیدن هرچند هنوزم با من سرسنگین بودن.
شب شد و احمد خسته و کوفته اومد خونه و براش سفره چیدم و طبق عادت هر شبش بعد از شام داشت تلویزیون میدید که یهویی متوجه ته سیگاری روی زمین شد و چشماش از شدت خشم برقی زد و رو به من که داشتم سفره رو تمیز میکردم با اخم های درهم گفت سارا این چیه؟! منگ نگاش کردم و با تته پته گفتم کجا بود؟! با خشم پاشد و بدون در زدن رفت داخل اتاق صدف و عربده زد بیا بیرون بی همه چیز ببینم چه غلطی کردید؟!
صدف و ماندانا و یکتا با ترس اومدن توی سالن و منو دیدن که منگ نگاشون میکنم و توی یه لحظه تمام تقصیرها افتاد گردن منه گردن شکسته!
.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت55 لعیا گفت:فقط یه چیزی هست که باید بدونید….گفتم:چی؟گفت:اون پسر هم
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#توحید
#پارت56
لعیا رو بردم داخل اناقش و بعد محمد رو راهنمایی کردم تا بره پیشش…..تقریبا دو ساعتی حرف زدنشون طول کشید…..طی این دو ساعت مادر وپدرش مرتب ساعت رو نگاه میکردند و به ما کنایه میزدند……معلوم بود که هما از رفتارشون ناراحت شده بود اما من برعکس هما اروم بودم و با مهربونی و لبخند ازشون پذیرایی میکردم…..لعیا به محمد از اول زندگیش گفته بود تا به اینکه الان هم نیاز به کمک داره و تنهایی نمیتونه روی پای خودش بایسته و این مشکل شاید برای همسر اینده اش مشکل ساز باشه…..کلی حرف زده بودند که حرف آخر لعیا این بود که :اقا محمد خوب فکراتونو بکنید چون مشخصه که خانواده ی شما راضی نیستند و همین یه مشکل روی مشکلات من میشه…..محمد گفته بود:شما جواب مثبت رو بدید ،،راضی کردن خانواده با من…..من عاشق سیرت زیبای شما شدم هر چند صورتتون هم بسیار زیباست……(حق داشت لعیا از نظر چهره خوشگل بود و ظریف اما مشکل جسمیش مانع دیده شدن چهره اش میشد)…...
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت55 گفتم : چطور ؟ _چطور نداره همیشه که زندگی اینجوری نمیمونه درسته
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#شهین
#پارت56
از روز بعد هر روز منتظر بودم تا آمنه خبر بیاره برام که میتونم کاری رو شروع کنم ،ولی انتظارم دو هفته طول کشید و خودم هم چیزی ازش نپرسیدم ،میدونستم هنوز از دست دادن پدر بزرگش رو نپذیرفته و حال خوبی نداره ...توی اون خونه تنها زندگی میکرد و شبها دختر یکی از همسایه ها میرفت و پیشش میخوابید
دو هفته که از آخرین حرفامون گذشت، یه روز در حیاط رو زدن عصر بود سیاوش در رو باز کرد و صدای امنه رو شنیدم رفتم برای استقبال... هوا داشت کم کم خنک میشد آمنه وارد ساختمون شد حال و احوالی کردیم و گفتم :
راه گم کردی ؟!
_من که همیشه مزاحمم
نشست استکانی چای جلوش گذاشتم گفت :
راستش اومدم در مورد کاری که باهات حرف زده بودم صحبت کنیم
خوشحال گفتم :
درست شد ؟!
_درست میشه با مسئول یکی از موسسه ها صحبت کردم، خانم خوبیه و از طریق یه دوست مشترک باهم آشنا شدیم ...یه موسسه خیریه اس که کارش کمک رسانی به خانواده های فقیره ولی عمده کارش رو گذاشته خانواده هایی که هم بی بضاعت هستن و هم یه عضو بیمار دارن ،حالا یا خودشون با بچه اشون، بیشتر از لحاظ مالی کمک میخوان و اینکه کسی باشه که بتونه برای در مان اینها رو ساپورت کنه ...کارهای دیگه هم میکنن البته از کمکهای تحصیلی و جهیزیه و این موارد ...ولی میگن که عمده کارشون اینه حالا فکر کن ببین میتونی کار کنی باهاشون
_یعنی در اصل کار من چی میشه ؟!
_ببین تو که حقوق نمیخوای بگیری، پس هر کاری که دوست داری رو میتونی انجام بدی اصلا میتونی کاری انجام ندی،، فقط به عنوان یه عضو اون خیریه گاهی سری بزنی بستگی به توان خودت داره
سیاوش گفتم:
اینطور که من فهمیدم از لحاظ روحی توان بالایی میخواد !!!
_درسته، البته شاید اولش اینجوری باشه وقتی وارد کار میشی یه مورد که بتونی بهش کمک کنی و خوب بشه اونقدر لذت بخشه که تمام اون خستگی ها و دوندگی ها رو میشوره میبره
_چی میگی شهین؟!
_نمیدونم به نظرم برم از نزدیک محیط رو بیینم
_اینم خوبه
آمنه گفت :
فردا سرزده بریممنم بیکارم
_باشه سیاوش تو هم میای ؟
_کار خودته، بهتره از اول خودت بری و اینم در نظر بگیر اگه قبول کردی دیگه تا تهش باید بری و شیراز شهر ما نیست!!! بخوای برگردی تهران چی؟ فکر اینم بکن!! امیدواری واهی به کسی نده
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت55 شب اول عروسیم میخواستم خودمو بکشم. رفتم تو دستشویی و تیغو برداش
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#پارت56
خیلی ناراحت بودم. وقتی فهمیدم باردارم حالم بدتر از قبل شد. به خاطر صدماتی که خودم تو زندگیم خورده بودم دلم نمیخواست بچه داشته باشم. حس میکردم بچه ی منم بدبخت میشه. با خودم میگفتم من حتی پدرشو دوست ندارم چجوری میتونم یه بچه رو هم بدبخت کنم؟!
خلاصه بدون اینکه چیزی به علی بگم سر خود رفتم دنبال پیدا کردن کسی که بچه رو سق...ط کنه. بعد چند روز پرس و جو بالاخره یکی رو پیدا کردم و رفتم پیشش و بچه رو س....قط کرد.
بعد از س..قط حالم خیلی بد شد . وقتی برگشتم خونه علی با ترس ازم پرسید که چی شده و چرا رنگم پریده منم بهش گفتم حالم بده. فکر میکردم سریع خوب بشم ولی تا شب لحظه به لحظه حالم داشت بدتر میشد
ناچارا رفتم به علی گفتم حالم خیلی بده و ببرم بیمارستان. وقتی رفتیم بیمارستان دکتر ازم پرسید چی شده ولی نمیدونستم چجوری جلوی علی بهش بگم و هی میخواستم طفره برم.
دکترگفت چه بلایی سر خودت آوردی؟ وضعیتت اصلا خوب نیست.
منم مجبور شدم بهش بگم دکتر گفت خیلی این کارو بد برات انجام دادن و بهت آسیب وارد شده.
وقتی علی فهمید از عصبانیت رگ گردنش بیرون زده بود. جرئت نمیکردم تو صورتش نگاه کنم. دکتر یه مشت قرص و دعوا برام نوشت و گفت باید دو هفته کامل استراحت کنی. تو راه برگشت علی حتی نگاهمم نمیکرد. هرچی بهش میگفم فحشم بده ولی یه چیزی بگو فقط سکوت بود. منو گذاشت خونه و خودش رفت. تا شب هرچی صبر کردم نیومد و من خوابم برد. روز بعدشم نیومد. همینطوری سه روز گذشت و خبری ازش نشد. دیگه حسابی نگران شده بودم و رفتم به خانوادش گفتم با هم دعوامون شده و علی سه روزه نیومده ولی نگفتم سر چی.
داداشش گفت احتمالا پیش یکی از رفیقاشه تو برو خونه من پیداش میکنم. من برگشتم خونه ولی دلم هزار راه میرفت. اولین بار بود که حس میکردم نگرانش شدم چون هیچوقت ازم فاصله نگرفته بود. بعد چند ساعت داداشش اومد پیشم و گفت علی گفته خودش برمیگرده خونه. نگران نباش زن داداش.
از اینکه فهمیدم سالمه خیالم راحت شد ولی عذاب وجدان کاری که کرده بودم ولم نمیکرد.