❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت90 . دهنم از وقاحتش وا مونده بود و داشتم همینطور خیره نگاش میکردم
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت91
.
رفتم سمت عشقم سارا و از زحماتش با قول خرید تکه ای طلا ازش تشکر کردم.
از روز بعد دیگه باز جواب پیامک ها و تماس های پروانه رو ندادم و اونم افتاده بود به التماس که ببخشید و غلط کردم و از حرفم پشیمونم و فلان و بیسار و با هر پیامکش تمام تلاش منو برای فراموش کردنش از بین میبرد و باز درگیرش میشدم.
این روند ادامه دار شد و من هر شب و روز به پروانه و پیشنهادش فکر میکردم! پروانه مطلقه بود، عاشق منم بود و حاضر بود هر شرطی بزارم با تمام وجود قبول کنه، رابطه ای با سارا هم نداشتم و من پر از نیاز بودم و از همه مهم تر انگار خودمم به سمت پروانه متمایل شده بودم و امکان نداشت سارا بفهمه چون مدتی بود دیگه بهم اطمینان پیدا کرده بود و گوشی ام رو چک نمیکرد و خودمم سریع پیام های پروانه رو پاک میکردم پس میتونستم تا وقتی سارا فارغ بشه پری رو صیعه اش کنم و بعدش هم ازش جدا بشم! خوب لابد بعد از اونم ازش سیر میشدم و گذشتن ازش ساده تر میشه؛ خیلی با خودم کلنجار رفتم که چه کنم و هربار بیش از پیش به نقشه ام و درستی اش میرسیدم و به پروانه متمایل میشدم تا اینکه یه روز دیگه طاقت نیاوردم و به پروانه زنگ زدم که با اولین بوق جواب داد و گفت جون دلم احمد جونم! از لطافت کلامش دلم غنج رفت و با لبخند گفتم زهر مار! کمی انگار دلش شکست اما کم نیاورد و با بغض گفت قربونت برم ببخش تو رو خدا! به خدا غلط کردم! اصلا اونی گفتم رو فراموش کن!
تحقیر امیز و با لبخند گفتم خفه شو! تا دو ساعت دیگه آماده شو بریم بیرون! گفت باشه دورت بگردم باشه عزیز دلم!
باز بدون خدا حافظی قطع کردم و شماره خونه رو گرفتم و امید با شیرین زبونی گفت الو بابا؟! تا گفت بابا دلم هوری ریخت! یعنی من داشتم به امید و سارا حیانت میکردم؟! باز عذاب وجدان سراغم اومد اما حیف که آتش ش*هو/ت عجیب آدم رو گمراه میکنه!
تا سارا گوشی رو از امید گرفت باز عذاب وجدان بهم وارد شد اما نتونستمم از فکر جذابم بگذرم بنابراین به سارا گفتم دارم میرم ماموریت و اونم قبول کرد و با دلی لرزان سمت شهری پروانه توش بود رفتم! توی راه هراز بار پشیمون شدم و دقیق هزار بار به وجدانم گفتم من که کار بدی نمیکنم، فقط تا زایمان سارا وقتم رو با پروانه میگذرونم و بعدش رهاش میکنم و میچسپم به زن و بچه هام و بالاخره قدرت چربید و من زنگ خونه پروانه رو زدم ...
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت90 🌸🍃 همین که سرمو برگردوندم که ببینم چه خبره یه نیسان با سرعت ا
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#پارت91
از بین رفت. بچه در جا ضربه مغزی شده بود. علی هم وضعش وخیمه، تو اتاق عمله…
_ یا فاطمه ی زهرا.
اشکام صورتمو میسوزوند. نالیدم خدایا چرا این کارو باهام میکنی؟
_ فائزه چی؟
+ وضعش مثل خودته. چند جاش شکستگی داره ولی خوب میشه. منتها چون خیلی شوک شده بهش آرام بخش زدن که بیدار نشه. چون وقتی فهمید چی شده خیلی خودشو زد و بی تابی کرد. مجبور شدن اینجوری بخوابوننش.
یادم افتاد که من علی رو مجبور کردم بره جلو بشینه. مهگلم به هوای باباش رفت جلو.
گفتم مرتضی اگه من اصرار نکرده بودم الان زنده بودن. چکار کردم من؟ حالا جواب فائزه رو چی بدم؟ جواب خاله ی مهگلو چی بدیم؟ خدایا این چه مصیبتی بود؟ چرا من نباید روی آرامشو ببینم؟
مرتضی سعی میکرد آرومم کنه ولی جیگرم داشت آتیش میگرفت. همش قیافه ی خوشحال علی و فائزه وقتی مهگلو آوردن میومد جلوی چشمم و از خودم متنفر میشدم. حاضر بودم خودم میمردم ولی این اتفاق نمیوفتاد.
فردای اون روز منو از بیمارستان مرخص کردن. بچه ها هم چون آسیب هاشون سطحی بود بعد چکاپ کامل و عکس برداری و… مرخص شدن. لحظه ای که بچه هامو بهم دادن انگار دنیا رو بهم داده بودن ولی از ته دل نمیتونستم خوشحال باشم چون سریع یادم میوفتاد به مهگل و حتی به خودم اجازه ی خوشحال بودن نمیدادم.
از رو به رو شدن با فائزه وحشت داشتم. چون خودم رو مقصر میدونستم. فقط تنها امیدم این بود که علی حالش خوب بشه چون اگر اونم زنده نمیموند دیگه فائزه واقعا از دست میرفت. علی تو آی سی یو بود و دکترش میگفت معلوم نیست بتونه دووم بیاره یا نه. فردای روزی که من مرخص شدم باید میرفتیم فائزه رو از بیمارستان میاوردیم. البته به خانوادش هم خبر داده بودیم ولی بعید میدونستم تو این شرایط دلش بخواد چشمش تو چشم شوهر مادرش بیوفته و ترجیح میدادم بیارمش خونه ی خودمون که تنها نباشه. وقتی رفتیم دنبالش به خاطر داروها گیج و منگ بود و زیاد صحبت نمیکرد. فقط در حد چند کلمه! کاملا تو خودش بود و مات و مبهوت بود. مدام به یه نقطه خیره میشد و حرف نمیزد.
مادرش میخواست ببرتش خونه ی خودش ولی بهش گفتم من ببرمش بهتره و پیش بچه ها شاید روحیش بهتر باشه.