❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت91 . رفتم سمت عشقم سارا و از زحماتش با قول خرید تکه ای طلا ازش تش
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت92
.
درو باز کرد در حالی که واضح بود ذوق زده است و آرایش ملیحی هم کرده و تنش رو با لباسی زیبا خیلی تمرین کرده بودم که جدی باشم و فکر نکنه شیفته اش شدم اما با اون لحن عشوه گرانه و لبخند مهربون دلم لرزید.
تا حالا هیچوقت به دید یه شریک.. بهش نگاه نکرده بودم ولی این دفعه دلم سمتش کشش داشت و امان از بی وفایی!
وارد شدم و بی حرف لبه مبل کوچیک و فرسوده اش نشستم و اونم بی حرف رفت برام چایی و شیرینی آورد و روبه روم نشست و خودش برداشت و صمیمانه بهم تعارف کرد و منم در حالی نمیتونستم ازش چشم بردارم جایی رو برداشتم و قلمی خوردم و بهش گفتم خوب حرف بزن ببینم چی میخوای؟
زبونی به لب هایی که رژ صورتی روش زده بود کشید و اروم و مثلا سر به زیر گفت راستش همونی که گفتم البته اگه ...اگه ..اگه تو نمیخوای مشکلی نیست یه طوری حلش میکنم خودم!
پوفی مثلا از روی کلافگی کشیدم و گفتم میدونی که من عاشق سارا هستم؟! سری به تایید تکون داد؛ گفتم پس حتما میدونی من هیچوقت قصد ندارم کسی رو جاش توی قلبم جا بدم؟! با حالتی غمزده باز سری به تایید تکون داد!
گفتم میدونی که من یه بچه شش ساله و یه بچه تو راهی دارم و زندگیم مال بچه هامه؟!
باز با ناراحتی تایید کرد و خواست گریزی بزنه اینکه دیگه از پیشنهادش پشیمونه و من رو از ادامه حرفام منصرف کنه که تن صدامو بلند تر کردم تا متوجه بشه جدی ام و ادامه دادم گوش بده تو حرفم نپر...
باز مظلومانه و حالتی که نشون میداد تحقیر شده سر به زیر گوش داد و من ادامه دادم فقط یکسال!
با تعجب و منگ سر بلند کرد و گفت چی؟! نیشخندی زدم و گفتم فقط یکسال با هم باشیم و بعد هرکی بره پی کار خودش تا اون زمان هم سارای عزیزم سرپا شده و من دیگه نیازی به یه ندارم ...
نگاهی به صورت ماتش انداختم و راستش کمی دلم براش سوخت که اینقدر بی ارزش و تحقیرش کردم ولی خوب میدونستم زیر اون چهره مظلوم کلی نقشه و شیطنت خوابیده ولی خوب اون روز فکر کردم ارزشش رو داره.
پروانه کمی مثلا خجول شد و گفت به خدا من نمیخوام سوار زندگی تو بشم عزیزم من فقط میخوام کسی ازم حمایت کنه که کسی به دید ه.رز بهم نگاه نکنه...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم باشه خوب ادا و ناز درنیار میدونم از خداته پس یه زمانی رو مشخص کن که بریم و محرم بشیم اونم برای فقط یکسال!
تا اینو گفتم سر به زیر و با لبخند گفت بله قطعا همینطوره؛ کی هست که مرام پسر خاله رو ببینه و عاشقش نشه!
با شیطنت گفتم الکی هندونه نزار زیر بغلم پری خانم و بدون که روی زمان یکساله مصمم و جدی هستم!
.
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت91 از بین رفت. بچه در جا ضربه مغزی شده بود. علی هم وضعش وخیمه، تو
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#پارت92
خلاصه با مرتضی بردیمش خونه ی خودمون. هرچی باهاش حرف میزدم اصلا جواب نمیداد حتی گریه هم نمیکرد. از طرفی برای دفن مهگل مردد مونده بودیم که صبر کنیم وضعیت علی مشخص بشه و فائزه به خودش بیاد یا نه. یکی دو روز گذشت ولی دیدیم ممکنه شرایط حالا حالاها تغییری نکنه و درست نبود بچه همینجوری تو سردخونه بمونه. با هماهنگی با خانواده ی علی و فائزه و خاله ی مهگل بچه رو به خاک سپردیم و براش مراسم گرفتیم. تو مراسمش بالاخره انگار فائزه از شوک درومد ولی اینقدر بی تابی کرد که داشت از بین میرفت و هر روز مجبور بودیم ببریمش درمانگاه و بیمارستان.
تو اون روزا تنها چیزی که به نظر میومد حال فائزه رو بهتر میکنه وجود سرور بود. سرور هم با همون سن کمش میفهمید که حال فائزه خوب نیست و همش سعی میکرد باهاش حرف بزنه و بغلش میکرد و بهش محبت میکرد. طوری شده بود که حتی شبا هم دیگه پیش ما نمیخوابید و پیش فائزه میخوابید.
بالاخره بعد از چند هفته حال علی رو به بهبودی رفت و خطر رفع شد و منتقلش کردن به بخش.
وقتی به فائزه خبر دادم که حال علی بهتر شده لبخند کمرنگی زد و گفت خداروشکر.
فکر میکردم خیلی خوشحال بشه ولی انگار دیگه هیچی خوشحالش نمیکرد.
علی رو که میخواستیم از بیمارستان ترخیص کنیم بهش گفتیم مدتی خونه ی ما بمونه تا من بتونم حواسم به جفتشون باشه ولی به خاطر شرایط بد روحی ای که داشت قبول نکرد و به همین علت فائزه هم باهاش رفت خونه ی خودشون. همون شب ساعت حدودای دو بود که با صدای زنگ در از خواب پریدیم.
خیلی ترسیده بودم. گفتم مرتضی این دیگه کیه؟ یا خدا! من دیگه تحمل خبر بد ندارم.
مرتضی گفت آروم باش سوری. ان شاالله چیز بدی نیست.
از سر جاش بلند شد و رفت درو باز کرد و صدای فائزه به گوشم خورد. منم سریع رفتم بیرون و دیدم داره گریه میکنه.
رفتم جلو و گفتم چته فائزه؟ علی طوری شده!؟
فائزه بغلم کرد و گفت نه، علی خوبه. ولی من خوب نیستم. میشه من اینجا باشم؟ وقتی سرور کنارمه دلم آرومتره. انگار مهگلمو تو وجودش میبینم.
دستی روی صورتش کشیدم و اشکاشو پاک کردم وگفتم چرا نمیشه؟ بیا تو. فقط علی چی میشه؟ تنها که نمیشه بمونه!