eitaa logo
❤️هم دلی❤️
10.1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . در واقع این اعتقاد رو دارن که، یه خون ریخته شده و ما ه
📜 🩷 . به اتاق گلبهار سر زدم، دیدم تو آرامش خوابیده..... دلم برای داشتنش پرمیکشید،‌ امان از این نفس خواستن مردا..... ولی اینسری به خودم قول داده بودم که بدون اجازه ابدا بهش نزدیک نشم...... خدمه ها اومدن و صبحانه مختصری خوردم.. به تک تکشون وظایفشون رو گوشزد کردم، از صبحانه گلبهار بگیر تا حمامش و مراقبتهای دیگش، گفتم لحظه ای نمی‌خوام آزرده خاطر بشه تابرگردم.... سپردم غذای مفصلی که باب میل گلبهاره برای ناهار طبخ کنن و سعی میکنم خودمو تا وقتش  برسونم.... خلاصه دوباره سری به اتاقش زدم و دیدم معصومانه و آروم خوابیده، برخلاف میل باطنیم ازش دل کندم و از عمارت زدم بیرون.... صبح زود بود، سوار اسبم شدم و راه افتادم.... وقتی به خودم اومدم، جلوی عمارت ارسلان خان بودم.... عشق گلبهار و قولی که بهش دادم که نزارم دیگه لحظه ای غم ببینه، منو تا اینجا کشونده بود، چقدر من این دختر رو دوست دارم خدایا.... خودت کمکم کن تا یه زندگی آروم رو باهاش شروع کنم، راضی بودم هرکاری بکنم تا جسم و روح زخم خوردش ترمیم بشه.. رسیدم جلوی در، از اسبم پیاده شدم، نگهبان بیچاره، اینقدر منو عصبانی و بد دیده بود که با دیدنم با تته پته سلامی داد و با ترس به سمت عمارت پا تند کرد.... پشت در وایستاده بودم و با یه تیکه سنگ زیر پام بازی میکردم، اولین باری که جلوی این عمارت اومدم نمی‌دونستم خونه گلبهاره و از شدت خشم هیچی برام مهم نبود و فقط انتقام گرفتن برام اهمیت داشت ولی الان به عشق گلبهار راضی نبودم سنگ به در این عمارت بخوره، چیزی که اون دوست داشت منم دوست داشتم، هر چی براش مهم بود دیگه داشت برای منم مهم میشد.... یهو در باز شد و مادر گلبهار با گریه و به سرعت خودش رو بهم رسوند.... از یقم گرفت و به صورتم خیره شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:.... چه بلایی سر دخترم اومده؟؟.... حالش خوبه؟؟...... زنده است؟؟!!...... چه اتفاقی افتاده که بعداز اینهمه وقت اومدی اینجا؟؟.... توروخدا یه چیزی بگو..... حرف بزن پسرم.... پشت سر هم تکرار میکرد و منم گیج حرفاش و حرکاتش شده بودم.... با دیدن این صحنه قلبم به درد اومد و از خودم و اطرافیانم و همه کسانی که این رسم رو پایه گذاری کرده بودن بدم اومد.... عجب رسم مزخرفی بود این خونبس..... با زندگی و روح و روان چندین نفر بازی میکردن.... دستاشو گرفتم و کشیدم پایین و گفتم:... سلام مادر،آروم باش.... .
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . به اتاق گلبهار سر زدم، دیدم تو آرامش خوابیده..... دلم
📜 🩷 . بخدا حال گلبهار خوبه..... نگران نباشین...... اما یه موضوعی هست که باید درموردش با هم صحبت کنیم..... زن بیچاره با حرفم خیلی آروم شد و از اون حالت تهاجمی و گریه و شیون دست کشید و گفت:..بیا تو..... بیا تو پسرم...... بیا بریم داخل، بیا عزیزم.... جز من و خدمه کسی داخل عمارت نیست‌.‌... ارسلان خان رفته شهر..... بیا بریم صبحانه ای بخور و کمی استراحت کن، خسته راهی، عجله ای نیست، صحبت هم میکنیم.... زن بیچاره نمیدونست چجوری بهم احترام بزاره، انگار با دیدن من گلبهار رو دیده باشه و گمشدش برگشته باشه، برای بردن من به داخل عمارت بال بال میزد.... رفتم داخل، کل عمارت بوی غم میداد، باغ و باغچه ای که اولین بار پامو توش گذاشتم از گل‌های بهاری پر بود، ولی الان مملو از برگهای خشک و درختان بی بار سر به فلک کشیده بود..... سرم رو از شرم و خجالت پایین انداختم، نمیدونستم چی بگم و چطور بگم..... در واقع نمیتونستم کلمات رو کنارهم بزارم و جمله بندی کنم، خدایا ازکجا شروع کنم؟؟.... تو همین فکرها بودم که با صدای مادر گلبهار به خودم اومدم..... بخور پسرم، بعدش برام تعریف کن.... سینه صبحانه مفصلی برام آماده کرده بود.... میشنوم پسرم بگو.. تشکری کردم و برای اینکه ناراحت نشه یه لقمه برداشتم و گفتم: مادرجان، من برای عذرخواهی اومدم.... اون روزی که گلبهار رو توی کوه پیدا کردم و با خودم به عمارت آوردمش، شما ازم خواستین مواظبش باشم....‌ ولی..... اون روز من گلبهار رو از دست یه گرگ نجاتش دادم اما... خودم با دستای خودم انداختمش تو گله گرگ‌ ها...... درسته من اصلا دوست نداشتم تو این شرایط و اوضاع با گلبهار ازدواج کنم ولی اتفاقی بود که افتاد و هیچکدوم راضی به این نبودیم... این وسط نه من، نه گلبهار، هیچ گناهی نداشتیم و تابع دستورات و قوانین چند ساله بزرگانمون بودیم.... تو تمام این مدت گلبهار خیلی زیاد صبوری کرده، درسته سنی نداره و از زیر و بم زندگی و سیاست اطرافیان بیخبره ولی صبرش ستودنیه و منم در برابرش خیلی شرمنده هستم..... بدترین روزها رو گذرونده، به شکل زجرآوری مجازات شده ولی اصلا لب به شکایت باز نکرده...‌‌. تربیت این دختر و صبر و شکیبایی و اخلاقش واقعا ستودنی هست..... درسته پسر شما باعث مرگ برادر من شده ولی من به تازگی فهمیدم ریشه اصلی این کینه و نفرت از کجا نشات گرفته...‌. نیر خاتون همه چیز رو از قدیم و اتفاقاتی که افتاده برام گفته... .
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . بخدا حال گلبهار خوبه..... نگران نباشین...... اما یه م
📜 🩷 . نیر خاتون همه چیز رو از قدیم و اتفاقاتی که افتاده برام گفته... یک عمر مادرم..... با گفتن کلمه مادر، لحظه ای مکث کردم.... بغضم رو خوردم و ادامه دادم.... یک عمر برام از دعوای دو روستای بالا دست و پایین دست و عدم سازش گفته ولی...... هیهات که چیزهایی پشت پرده پنهان بوده که من سالها ازش بیخبر بودم.... مادرجان بخدا قصدم اذیت کردنتون نیست و نمیخوام گذشته رو نبش قبر کنم.... الان نیرخاتون هم انتقام عشق جوانی و هم انتقام مرگ تنها پسرش رو از گلبهار گرفته و نمیدونم شاید هم میخواد بازم به کارهاش ادامه بده..... تمام این مدت که این حرفها رو میزدم سرم پایین بود و جرات نگاه کردن به صورت مادر گلبهار رو نداشتم.... همینجوری داشتم به حرفام ادامه میدادم که با صدای گریه اش به خودم اومدم..... تورو به خدایی که میپرستی بهادر خان..... تو که میدونی گلبهار من بی گناهه، ازت خواهش میکنم..... به دست و پات میوفتم پسرم..... دختر منو پس بفرست..... شما که انتقامتون رو گرفتین..... تورو به روح پدر و برادرت قسم میدم گلبهار رو برگردون پیشم.... تورو به روح پدر و برادرت قسم میدم گلبهار رو برگردون پیشم..... بهتر از من میدونی، تو روستا هیچ کس با یه زن طلاق گرفته کاری نداره و حتی به صورتشم نگاه نمیکنه‌.... حالا اگه این زن یه خونبس باشه که پس فرستاده شده، تا آخر عمر نمیتونه زندگی عادی داشته باشه و هر روزش براش زجرآوره و این بدترین انتقام هست..... یه لحظه از حرفاش هنگ کردم و سرم داغ شد... نفسم تنگ شد و تصور کردم که چجوری میشه اگه گلبهار رو از دست بدم؟؟..... بخدا دیوونه میشدم اگه ازم جداش میکردن.... بیشتر از این اجازه ندادم پیش بره، دستم رو بالا آوردم و گفتم..... نمیشه مادرجان!!؟... همینجا این حرف رو تموم کنید و جایی هم نزنید که اصلا امکان نداره..... چون که؟؟.... چون.... گلبهار بارداره..... سرم رو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم که چشمهاش از تعجب گرد شده بودن و دهنش باز بود‌.... ناباور لب زد..... چی میگی تو پسرم..... گلبهار من!!..... دختر من؟؟!!....... خودش بچه است..... یعنی چی حامله هست؟؟!!.... باورم نمیشه یعنی گلبهار من داره مادر میشه؟!..... اشک از چشماش به آرومی روی صورتش افتاد و گفت: من آرزوها داشتم براش..... دوست داشتم خوشبختیش رو ببینم...‌... صداشو کمی بلند کرد و گفت: راستش رو بگو پسر!!..... با توام؟! .
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . نیر خاتون همه چیز رو از قدیم و اتفاقاتی که افتاده برام
📜 🩷 . با توام؟! به من نگاه کن و راستش رو بگو؟؟.... وقتی بچه بدنیا اومد چی میشه؟؟..... قراره بچه رو ازش بگیری و یه عمر هم با دوری از بچش عذابش بدی‌؟؟...... ها.....؟؟؟ چنان از ته دل جیغی کشید و به گریه افتاد که منم چشمام پر از اشک شد و نتونستم خودم رو کنترل کنم و برای اولین بار تو عمرم جلوی یه غریبه گریه کردم..... اصلا جو خوبی نبود و من هم بخاطر شرایط پیش اومده خیلی معذب بودم.... شرایط روحی و جسمی مادر گلبهار هم خوب نبود و من هر لحظه خودم رو ملامت میکردم که بی  فکری کرده بودم و چرا تمامی اتفاقات رو براش گفتم و اصلا لحظه ای به فکر دل این مادر داغ دیده نبودم..... سردرد شدیدی به سراغم اومد و فقط به فکر این بودم که به نتیجه برسم و برم.... وقتی کمی آروم شد لب زد.... راستش رو بگو برا چی اومدی اینجا؟؟!!..... حرف حسابت چیه؟؟...‌‌ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:..... درسته من و گلبهار شروع خوبی نداشتیم‌..... درسته خیلی اذیتش کردم..... ولی همگی از سر جهالت و نادانی بود.... همه اینا بذری بود که نیرخاتون یک عمر با حرفهاش تو دل من کاشت و الان با مرگ بهداد همشون شعله ور شده بود‌‌ن..... درسته من خیلی بد کردم، خودم میدونم.... ولی آمدم تا‌‌.....🍃 اشتباهاتم رو قبول دارم ولی من گلبهار رو خیلی خیلی دوست دارم و بهتون اطمینان میدم بعد این نزارم آب تو دلش تکون بخوره.... بخدا قسم، دیگه مطمئن باشین برای خوشبختیش همه کاری میکنم...... به همین زودی هم یه مراسمی برگزار میکنم تا همه اهل روستا گلبهار رو به عنوان زن رسمی من و خانم اول عمارت بشناسن...... حتی میخوام تو اون مراسم گلناز خاتون(مادر اصلی بهادر) رو هم به همه معرفی کنم..... دیگه نمیخوام نقطه سیاهی تو زندگیم بمونه... خیلی خسته ام مادرجان.... من دلم میخواد یه زندگی آروم و بدون دغدغه با گلبهار رو شروع کنم.... فقط دو تا خواسته و درخواست ازتون دارم ولی نمیدونم چطور مطرحشون کنم؟!!!..... البته گلبهار از من خواسته که‌!!؟.... دردت به جونم پسرم..... جون به لبم کردی.... بگو دیگه طاقت ندارم گلبهار چی خواسته؟؟!!...... گلبهار ازم خواسته برای یکبار هم که شده از نزدیک شما رو ببینه و باهاتون حرف بزنه.... خیلی بی قراری میکنه و دلتنگتونه..... ولی به هیچ‌وجه دلش نمی‌خواد پدرش از این موضوع خبردار بشه.... میدونم هیچ عروس و خانواده خونبسی حق دیدار ندارن ولی من به جبران این همه مدت که اذیتتون کردم و صبوری گلبهار در برابر اینهمه سختی و رنج، خودم اومدم سراغ شما که با خودم ببرمتون پیش گلبهار.... .
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . با توام؟! به من نگاه کن و راستش رو بگو؟؟.... وقتی بچه
📜 🩷 خواهش میکنم درخواستم رو قبول کنین من چند روز دیگه یه قرار میزارم که شما بدون اینکه کسی بفهمه شما رو ببرم به عمارت خودم میخوام گلبهار رو با دیدن شما خوشحال کنم اون الان وضعیت خوبی نداره نمیخوام دیگه تو این شرایط ناراحتی داشته باشه مادر گلبهار همون‌طور گریه میکرد و بهم نگاه میکرد تا صداقت حرفام رو بفهمه وقتی که مطمئن شد بهم قول داد که باهام بیاد عمارت . وقتی از اون عمارت آمد بیرون دلم بیتاب گلبهار بود و زود خودم رو رسوندم عمارت 📜 🩷 گلبهار دو روز بود که اخلاق بهادر خیلی مرموز بود و کارهای یواشکی انجام میداد از صبح هم به تمام خدمتکارها دستور داده بود وسایل پذیرایی رو آماده کنن که مهمون ارزشمندی دارن نمی‌دونم چرا دلشوره عجیبی داشتم و نگران بودم که چه کسی مهمون بهادر هست وقتی که در عمارت باز شد خودم رو رسوندم به دم در اما با چیزی که دیدم اشکم در آمد باور نمیشد که مادرم رو دارم میبینم با نگاهم از بهادر تشکر کردم و خودم به آغوش مادرم رسوندم و هر دو شروع کردیم به گریه کردن
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد خواهش میکنم درخواستم رو قبول کنین من چند روز دیگه یه قر
📜 🩷 گلبهار وقتی با مادرم وارد سالن عمارت شدیم دو‌دل بودم که سوالم رو از مادرم بپرسم یا نه در واقع از جوابش وحشت داشتم اما بعد از خوردن ناهار و بعد از رفتن بهادر وقتی که با مادرم تنها شدم ازش پرسیدم: مامان میشه ازتون یه سوال بپرسم بعد یه نفس عمیق ازش پرسیدم که چرا بابام حاظر شد این کار رو با من بکنه نگاه مادرم به یه گوشه خیره موند اما بعد یه خورده سکوت شروع کرد به حرف زدم زمانی که منو برای پدرت خواستگاری کردن گلبهار زن اولش و‌مادر کیارش فوت کرده بود اون حتی به کیارش هم‌نگاه نمی‌کرد اوایل انگاری من فقط پرستار مصطفی بودم یه مدت بعد فهمیدم پدرت به زور راضی شده تا با من ازدواج کنه وقتی که بهتر شد اگه کیارش گریه میکرد منو کتک می‌زد که یادگار عشقش رو به گریه انداختم و من حق اعتراض نداشتم اگه کسی حرفی میزد مقصر من میشد تا کیارش چهار سالش شد و یه روز 📜 🩷 گلبهار وقتی داشت بازی میکرد حواسم ازش پرت شد و از پله ها خورد زمین خیلی ترسیده بودم که پدرت بیاد و اون صحنه رو ببینه درسته فقط یکم سرش زخم شده بود ولی دست و‌پام رو گم کردم و فقط گریه میکردم و کیارش رو تو بغلم نگه داشته بود همون موقع پدرت از راه رسید و اون صحنه رو دید نمی‌دونم شاید اون روز دلش برام سوخت که فقط کیارش رو از بغلم بیرون کشید و دست و صورتش رو شست و بعد هم آمد سراغ من جرات نگاه کردن بهش رو‌نداشتم ولی همون روز بهم گفت که حاظره من روزه عنوان زنش قبول کنه چند ماه بعد هم تو به دنیا آمدی وقتی اسمت رو گذاشت گلبهار خیلی به زن اولش حسودی کردم بابام تا همین الان هم عاشق گلبهار هست و کیارش یادگار عشقش هست اون زمان همه میگفتن بخاطر اه نیرخاتون هست که گلبهار از بین رفت... جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد گلبهار وقتی با مادرم وارد سالن عمارت شدیم دو‌دل بودم که
📜 🩷 گلبهار من هیچ وقت ندیدم که پدرت از خواهرش حرفی بزنه اما همه عمارت از اون روز شوم حرف میزدن رفتن نیرخاتون و مرگ بهمن نمی‌دونم این مدت چه به روزت گذشته اما من از بهادر خواستم که تو رو بهم برگردونه اما اون از چشمام هم معلومه که دوستت داره گلبهار دخترم تو هم حاظری کنارش باشی و زندگی کنی اصلا از وجود این بچه راضی هستی سرم رو زیر انداختم ولی نمیتونستم به خودم دروغ بگم من هم بهادر رو دوست داشتم بخاطر همین هم به مادرم نگاه کردم و گفتم که من واقعا بهادر و بچه ام رو‌ دوست دارم و حاظر نیستم زندگیم رو ول کنم 📜 🩷 بهادر چون میدونستم گلبهار خیلی نیاز داره که با مادرش تنها باشه بعد از ناهار گفتم که میرم بیرون ولی نمی‌دونم چرا لحظه آخر پشت دیوار قایم شدم و همه حرفاشون رو شنیدم از سرنوشت مادر گلبهار تا بلاهایی که سر زن بیچاره آوردن اما سوال آخر مادرش از گلبهار انگار جواب دل خودمم هم بود و دوست داشتم زودتر گلبهار جواب بده وقتی جوابش رو شنیدم دیگه حالم دست خودم نبود دوست داشتم برم داخل و گلبهار رو در آغوشم بگیرم ولی نمیشد بخاطر همین رفتم بیرون عمارت که یکی از افرادی که گذاشته بودم اصلاپ خان رو تعقیب کنه آمد و بهم گفت اصلان خان داره برمیگرده باید هر چه زودتر مادرگلبهار روبرمیگردونم و فوری خودم رو رسوندم به عمارت و خبر رو‌دادم و بخاطر اینکه بازم بتونه بیاد و گلبهار رو ببینه قبول کرد و با هم برگشتیم به عمارت اصلان خان شب دیر موقع رسیدم عمارت خودم ولی باید کارای که میخواستم برای عروسی گلبهارم بگیرم و برنامه ریزی میکردم دوست داشتم بهترین عروسی رو براش بگیرم
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد گلبهار من هیچ وقت ندیدم که پدرت از خواهرش حرفی بزنه اما
📜 🩷 راوی هیچ کس از سکوت نیرخاتون سر در نمی‌آورد از بعد از برگشت گلناز و رفتن بهادر از پیشش حتی خبر این هم که گلبهار با مادرش ملاقات کرده هم می‌دانست و داشت نقشه میکشید تا آخرین ضربه را به برادرش بزند اما خبر نداشت که دخترش این روزا با کیارش ملاقات کرده و نقشه های برا رفتن کشیدن و از تمام این کارها اصلان خان خبر داشت اصلانی که خود با عشقش فرار کرد و زندگی کرد ولی همان سال اول زندگی از دستش داد و دوست نداشت کیارش به عشقش نرسد اون حاظر بود هر کاری کند تا کیارش خوشحال باشد و حاظر شده بود جون خودش رو بدهد تا کیارش به دلرباش برسد 📜 🩷 راوی چند هفته بعد وقتی خبر رسید که بهادر در تدارک یه عروسی هست نیر خاتون بالاخره عکس العمل نشون داد و به بهادر گفت که به عمارتش برود بهادر فردای همون روز رفت به عمارت نیرخاتون از عصبانیت قرمز شده بود و فقط فریاد میزد سر بهادر که اگه این کار رو انجام بده بلایی بدی سرشون میاد و اون عروسی تبدیل میشه به عزا ولی بهادر بدون جواب دادن به نیر خاتون رفت و از آدرسی که از مادر واقعی خود پیدا کرده بود رفت و گلناز و شهریار و خواهرش رو با خود به عمارت پیش گلبهار برد
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد راوی هیچ کس از سکوت نیرخاتون سر در نمی‌آورد از بعد از برگ
📜 🩷 گلبهار امروز مراسم عروسیم بود ولی از صبح دلشوره بدی داشتم تو چشمای دلربا هم نگرانی بود اون بهم گفت که مادرش نیرخاتون بهادر رو تهدید کرده گلناز خانم خیلی مهربانه کنارمون بود و بهم اطمینان داد که نمیزاره اتفاقی بیفته برای ما بهادر بهم گفت که خانواده ام هم در مراسم حضور دارن نمی‌دونم چرا بعد از تعریفای مادرم از گذشته دوست نداشتم با پدرم روبرو بشم دلربا اون روز بازم ازم ببخش کرد و اینبار بهش اطمینان دادم که اونو بخشیدم مراسم شروع شده بود اما دلواپسی من بیشتر بود با دیدن پدر و مادرم تو جمعیت و شادی آدمایی که دوستشون دارم کنارم لبخند آمد رو لبام پدرم جلو آمد و ازم طلب بخشش کرد ولی نتونستم حرفی بزنم گلناز خانم بهم گفت مواظب هست که بلایی سر نیاد دیگه من خوشبخت بودم و داشتم با لذت به پای کوبی اهالی نگاه میکردم که صدای تیرامد و همه ساکت به جایی که صدا آمد خیره بودیم 📜 🩷 بهادر وقتی صدای تیر آمد رفتم اون طرف و نیر خاتون رو دیدم که تفنگ دست گرفته میترسیدم که بخواد بلایی سر گلبهارم بیاره که یهو شروع کرد به جلو آمد تا رسید به اصلان خان رو کرد بهش و گفت یادته چند سال پیش منو چقدر التماست کردم ولی تو با اون عشقت باعث شدین بهمن بمیره باعث شدین حسرت یه زندگی عاشقانه به دلم بمونه همون روز به خودم قول دادم از همتون انتقام بگیرم نفر اول تو بودی گلناز که میدیم ارباب چجوری بهت عشق میورزه ولی نذاشتم و اونو ازت گرفتم و بدتر ازتون پسرت رو ازت گرفتم درست حدس زدی مادر ارباب رو هم من پرت کردم و بعد از اون هم پدر ارباب هیچ کدوم ندیدین که چجوری بهم التماس میکرد ولی هنوزم صورت پر خون بهمن جلو چشمام بود و تیر خلاص رو بهش زدم
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد گلبهار امروز مراسم عروسیم بود ولی از صبح دلشوره بدی داشت
📜 🩷 بهادر و نفر آخر ارباب بود که فهمیده بودم بازم میاد دیدن تو من تو رو از عمارت بیرون کردم ولی بازم عشق اون به تو بیشتر بود وقتی اونو کشتم و جلو چشام جون داد راحت شدم ولی هنوزم اصل کاری مونده بود تو اصلان خودت هم باید تقاص میدادی فهمیدم که کیارش پسرت به دلربا نزدیک شده بهتر زمان بود برا انتقام گرفتم یه روز که قرار داشتم بهداد رو فرستادم تا کیارش رو بکشه ولی پسر خودم از بین رفت بخاطر همین دخترت رو خون بس آوردم که عذابش بدم که نابودش کنم ولی این احمق با برگشتش همه چیز رو خراب کرد خیلی خوشحالی که بازم منو شکست دادی نه ولی من امروز رو برات عزا میکنم اول عشقم رو گرفتی بعد هم پسرم روسزای پسرت گلناز مرگه فقط تو هم باید مزه از دست دادن بچه رو بفهمی و صدای تیر که آمد گلبهار با شنیدن حرفهای نیرخاتون گیج بود و مبهوت اون چطور تونسته بود این کار رو بکنه و وقتی گفت میخواد بهادر رو بکشه شوک شدم اما با صدای تیر از حال رفتم وقتی به هوش آمدم دیدم که تو اتاق رو تخت خوابیدم کسی هم داخل اتاق نبود با وحشت از جام بلند شدم صدای تیر کشتن بهادر همه چی جلو چشام آمد که یهو در باز شد 📜 🩷 بهادر وقتی تفنگ رو طرفم گرفت همه چی رو تمام شده دیدم و چشمام رو بستم ولی وقتی چشام رو باز کردم دیدم که نیر خاتون رو زمین افتاده و غرق خونه اون بجای من خودش رو زده بود دلربا حالش خیلی بد بود و گلناز خاتون گرفتش تو بغلش اصلان خان کنار جنازه خواهرش نشست و نگاهش میکرد و گلبهارم که از هوش رفته بودبه سرعت رفتم طرفش و اونو بردم به اتاقش جنازه نیر خاتون رو بردن تا برای خاکسپاری آماده کنن شب بود که رفتم به گلبهار سر بزنم که دیدم به هوش آمده تا منو دید آمد تو بغلم و گریه میکرد ولی نشوندمش و وادارش کردم که آروم باشه بهش قضیه رو گفتم
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد بهادر و نفر آخر ارباب بود که فهمیده بودم بازم میاد دیدن
📜 🩷 راوی نیر خاتون خاک سپرده شد وهمه به زندگی خود برگشتن عمارتی که نیر خاتون در آن زندگی میکرد و بهادر به گلناز خاتون و برادرش شهریار و خواهرهایش سپرده دلربا چند وقت یه بار کیارش رو میدید تا چند ماه که گذشت و ده بالا و پایین با هم در آرامش بودن کیارش برگشته بود به روستای خودشون اصلان خان منتظر فرصتی بود تا با بهادر صحبت کنه خبر رسید که بچه های گلبهار به دنیا آمدن این بهترین زمان بود. براشون به عمارت بهادر رفتن و از گلبهار دیدن کردن دلربا هم اونجا بود که اصلان خان رسمی اون رو برای کیارش خواستگاری کرد و بهادر خان هم همه رو گذاشت به عهده خود دلربا که بعد چند روز عروسی اونا هم به پا شد و چند روز بعد عروسی به شهر رفتن
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد راوی نیر خاتون خاک سپرده شد وهمه به زندگی خود برگشتن
📜 🩷 گلبهار خیلی خوشحال بودم از ازدواج کیارش و دلربا و خوشحال بخاطر دوقلوهای عزیزم که بهادر اسمشون رو ستاره و یونس گذاشت درسته تو زندگی خیلی اوایلش سخت گذشت اما بهادر حرفش رو ثابت کرد و بهترین زندگی رو برام ساخت من زندگی خوبی دارم و خیلی خوشحالم بابت این روزهایم 🔴🔴🔴 همراهان عزیز داستان جدید داریم