eitaa logo
❤️هم دلی❤️
10.4هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌸🍃🍃🍃 ‏📌بهم گفت "بخاطر آرامش میخوام وارد رابطه بشم" 💭گفتم "اتفاقا اگه دنبال آرامشی اصلا عاشق نشو و سمت رابطه نرو...." ‏📌عشق و دوست داشتن پر از چالش و سختیه، یه روزهایی ممکنه حتی حوصله خودتم نداشته باشی اما لازمه برای رابطه وقت بذاری ‏📌یه لحظه هایی از دستش عصبانی میشی اما نباید قلبشو بشکنی و بهش بی احترامی کنی ‏+به مرور اون شور و حرارت اولیه رابطه بینتون فروکش میکنه، قول میدی مثل روز اول اولویتت باشه و بهش توجه کنی؟ 📌وقتی توی رابطه‌ای ممکنه پیش بیاد از یه نفر دیگه خوشت بیاد، می‌تونی متعهد بمونی و سر به سر اون حس ریز نذاری تا بیشتر نشه؟ عشق برخلاف تصویری که ازش توی فیلم و رمان ها می بینیم، پر از چالش و سختیه وقتی وارد رابطه شو که حاضر باشی کنارش تموم این سختیا رو به جون بخری عشق یعنی انقدر تو برام مهمی که انتخاب می کنم با تو تموم اون دردسر هارو و نگرانی ها رو تحمل کنم، انتخابت می کنم تا همونقدر که دلیل خندهام میشی علت گریه هام بشی، تا همونقدر آرامشم باشی، یه موقع هایی اضطرابم بشی...
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌸🍃🍃🍃
❤️هم دلی❤️
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #قشنگه_بخونید 🌸🍃🍃🍃
🔻در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند..... بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزدبازی و دختربازی کنید. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال. خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم. داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون. اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی. آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند. داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم... _ وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند. ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوست‌دخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است. _ _ _ پی‌نوشت: این داستان نانوشته‌ی بسیاری از ماست. هرکدام‌مان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت می‌کنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام می‌دانیم. جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️☘️❤️☘️❤️☘️❤️ ☘️ ❤️ ☘️ 😉 ☑️ زن به این چیزها نیاز دارد : 🔹 توجه 🔹 درک شدن 🔹 احترام 🔹 صمیمیت 🔹 اعتبار 🔹 قوت قلب 🔹 مرد مقتدر 🔹 صحبت کردن ♦️ اگر مرد مقتدری نباشید، اگر به زن، توجه کافی نداشته باشید، به او بی احترامی کنید، درکش نکنید و...چه بسا زن به مرد غریبه ای که به او توجه می کند و احترام می گذارد و مقتدر به نظر می رسد و...از نظر ذهنی _ و دست کم از نظر ذهنی _ وابسته شود و از شوهرش متنفر گردد و این تنفر روز به روز بیشتر می‌ش😓ود. ♦️ زنان را درک کنید. ♦️ مشاجرات همیشه از عدم درک متقابل و عدم صمیمیت ناشی می‌شود. 😩 ♦️ مرد، احساسات زن را محکوم می‌کند. تمسخر می کند و انتقاد می کند و زن هم با شکایت کردن از مرد، در او احساس شکست،سر خوردگی و نالایقی ایجاد می‌کند. ♦️ درک متقابل، شناخت درست هم و احترام وتوجه به نیاز ها و رفتار ها و روحیات طرف مقابل به صمیمیت و اجتناب از مشاجره، کمک می‌کند. ♦️ قوانین فردی همدیگر را نیز بشناسید و به آن ها احترام بگذارید و بر ارزش های مشترک تکیه وتاکید کنید. ☘️ ❤️ ☘️ ❤️☘️❤️☘️❤️☘️
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد خواهش میکنم درخواستم رو قبول کنین من چند روز دیگه یه قر
📜 🩷 گلبهار وقتی با مادرم وارد سالن عمارت شدیم دو‌دل بودم که سوالم رو از مادرم بپرسم یا نه در واقع از جوابش وحشت داشتم اما بعد از خوردن ناهار و بعد از رفتن بهادر وقتی که با مادرم تنها شدم ازش پرسیدم: مامان میشه ازتون یه سوال بپرسم بعد یه نفس عمیق ازش پرسیدم که چرا بابام حاظر شد این کار رو با من بکنه نگاه مادرم به یه گوشه خیره موند اما بعد یه خورده سکوت شروع کرد به حرف زدم زمانی که منو برای پدرت خواستگاری کردن گلبهار زن اولش و‌مادر کیارش فوت کرده بود اون حتی به کیارش هم‌نگاه نمی‌کرد اوایل انگاری من فقط پرستار مصطفی بودم یه مدت بعد فهمیدم پدرت به زور راضی شده تا با من ازدواج کنه وقتی که بهتر شد اگه کیارش گریه میکرد منو کتک می‌زد که یادگار عشقش رو به گریه انداختم و من حق اعتراض نداشتم اگه کسی حرفی میزد مقصر من میشد تا کیارش چهار سالش شد و یه روز 📜 🩷 گلبهار وقتی داشت بازی میکرد حواسم ازش پرت شد و از پله ها خورد زمین خیلی ترسیده بودم که پدرت بیاد و اون صحنه رو ببینه درسته فقط یکم سرش زخم شده بود ولی دست و‌پام رو گم کردم و فقط گریه میکردم و کیارش رو تو بغلم نگه داشته بود همون موقع پدرت از راه رسید و اون صحنه رو دید نمی‌دونم شاید اون روز دلش برام سوخت که فقط کیارش رو از بغلم بیرون کشید و دست و صورتش رو شست و بعد هم آمد سراغ من جرات نگاه کردن بهش رو‌نداشتم ولی همون روز بهم گفت که حاظره من روزه عنوان زنش قبول کنه چند ماه بعد هم تو به دنیا آمدی وقتی اسمت رو گذاشت گلبهار خیلی به زن اولش حسودی کردم بابام تا همین الان هم عاشق گلبهار هست و کیارش یادگار عشقش هست اون زمان همه میگفتن بخاطر اه نیرخاتون هست که گلبهار از بین رفت... جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 آخرت... 🍃🍃🍂🍃 *🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💞نگاهم به ویترین های شیشه ای معازه ها بود و مسیرم را طی میکردم؛ هیچ عکس العملی را نسبت به مردمی که تنه هایشان را به پیکر نحیفم میکوبیدن نداشتم. شاید با خود فکر کنی، انقدر خرید برایم مهم است که به هیچ چیز توجه نشان ندهم؟ نه، اینطور نیست، نگاه من به لباس هایی که گاهی برقشان چشمانم را میگرفت نبود، نگاهم به دنبال تکه کاغذی بود که شاید بر روی ویترین مغازه ای چسبیده باشد و حامل جمله ی"به یک فروشنده نیازمندیم "باشد. ماه هاست به دنبال کار میگردم، انقدر روزنامه ها را زیرو رو کرده ام که بدانم برای دختر جوانی که فقط مدرک دیپلم دارد و نه تایپ بلد است و نه کامپیوتر و از دار دنیا یک مادر مریض دارد شغلی نیست. در اخر به ذهنم رسید که شهر را وجب کنم و به دنبال همان تکه کاغذ چسبیده بر شیشه باشم. با دیدن همان کاغذ معروف لبانم را که از خشکی ترک برداشته بود انحنا یافت. بر سرعت قدم های بی جانم افزودم و با گام های بلند وارد بوتیک شدم. پسر جوانی که پشت پیشخوان بود پرسید:میتوانم کمکتان کنم؟ در جوابش گفتم:برای اعلامیه ی پشت شیشه امده ام. نیم نگاهی به مسیری که با دستم نشان میدادم انداخت و بعد از نگاهی به خودم گفت:متاسفم، شما مناسب این کار نیستید. جویای دلیلش شدم و چه احمقانه انتظار داشتم جوابی متفاوت تر از مغازه های قبل دریافت کنم؛ ولی باز همان اواهای تکراری گوشم را پر کرد. "شما مناشب اینکار نیستید چرا که ما به کسی نیاز داریم که مشتری را جلب کند و شما این توانایی را ندارید..." راهکار تکراری را هم باز شنیدم"اگر تغییراتی را که ما میخواهیم را پیدا کنید می توانید مشغول به کار شوید" از مغازه بیرون زدم دیگر توان شنیدن این جملات تکراری را نداشتم، شاید راست میگفت منی که صورتم حتی به یک کرم اغشته نشده بود ومانتوی مشکی رنگ بلند و گشادی بر تن داشتم نمیتوانستم مشتری جلب کنم. با وارد شدنم به خانه مادرم را سر سجاده نماز یافتم. خسته بودم، حرف های صاحب مغازه ها در گوشم زنگ میزد "شما مناسب اینکار نیستید... تغییرکن... تغییر کن... تغییر. " با عصبانیت از جایم برخاستم؛ قیچی قدیمی را در مانتوام قرار دادم و تا یک وجب بالای زانو کوتاهش کردم و با چرخ دستی قدیمی تا جای ممکن تنگ. صبح زود مانتویی را که حالا کم از یک پیراهن نداشت پوشیدم و با رژلب قدیمی ام هم لبانم و هم گونه هایم را زنگ زدم
💞 شیوه افزایش سازگاری با همسر ؛ 🍃توجه کنیم که خانواده یک مجموعه است 🍃زندگی‌ مشترک‌ عرصه‌ کمال‌ است‌ نه‌ صحنه‌ پیکار   🍃از ابراز محبت‌ به‌ یکدیگر دریغ‌ نکنید 🍃عاشقانه‌ به‌ هم‌ نگاه‌ کنید 🍃رازدار باشید 🍃هر موضوعی‌ را به‌ شیوه‌ای‌ خاص‌ با همسر خود در میان‌ بگذارید 🍃در مطرح‌ کردن‌ مسائل‌ ناخوشایند سعی‌ کنید خود را هم‌ دخالت‌ دهید   🍃پیشداوری نکنید 🍃اشتباه‌های‌ یکدیگر را به‌ رخ‌ هم‌ نکشید 🍃سفره دلتان را پیش غریبه‌ها باز نکنید 🍃برای هم وقت بگذارید 🍃انعطاف‌پذیر باشید 🍃 متین باشید 🍃یکدیگر را نیازارید 🍃درباره همسرتان‌ احساس‌ مسئولیت‌ کنید
«تو دلداده ی او باش،  او به مشکلاتت رسیدگی میکند ....» امام زمان ارواحنافداه فرمودند:  وظیفه ی ماست که به محبین مان رسیدگی کنیم ....‌ ✍حکایتِ دلدادگی یک جوان شیعه ی ایرانی به دختر دانشجوی مسیحی است، خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان می‌کند : من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد . او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید. فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم. بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود.خیلی کمکم کرد و همه­ ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه ­السلام) بود. ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می­ رفتیم، همسرم را گم کردم. از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می ­پرسیدم، نمی ­دانست. خسته شدم و گوشه ­ای با حال غربت نشستم. ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می ­کرد. به من گفت: بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الآن وقت می­ گذرد. بی­ اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم. بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند. خیلی از لطفش تشکر کردم. او به هنگام خداحافظی فرمود: 👈«وظیفه ­ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم». 👈«در طول عمر ما شک نکن». 👈 «سلام مرا هم به دکتر برسان». برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود دست‌های خویــش و دامـان توام آمد به یاد
🌸🍃🍃🍃🍃🌸 داستانی بسیار زیبا در باب ستایش مادر
❤️هم دلی❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🌸 داستانی بسیار زیبا در باب ستایش مادر
داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ بعد از درگذشت پدرم در همان دوران کودکی تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسوولیت منزل بر شانه او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم.و هیچ گاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،: ” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت. زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازای آن مبلغی دستمزد بگیرد. شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم . از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، “مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.” لبخندی زد و گفت: ” پسرم، خسته نیستم.” و این دفعه دومی بود که مادرم به من دروغ گفت. به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. ازبس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان، گوارای وجود” می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، “مادر بنوش.” گفت: ” پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.” و این سومین دروغی بود که مادرم به من گفت. از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسوولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید . سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: ” پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم.” و این چهارمین دروغی بود که به من گفت. دانشگاه رفتم و وکیل شدم. ارتقای رتبه یافتم. یک شرکت خارجی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رییس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می ‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی ‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: ” فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.” و این پنجمین دروغی بود که مادرم به من گفت. مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضای درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‌‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: ” گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم.” واما این آخرین دروغی بود که مادرم به من گفت. وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.😔 این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎شان از نعمت وجود پدر ومادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانشان محزون گردید. این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود پدر ومادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده اند و از خداوند متعال برای آنها طلب رحمت و بخشش نمایید. 🌼 وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً « آیه24 سوره اسرا» 🍀و بگو خدایا پدر و مادرم را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار دادند. جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 حکایت های پند آموز 🌸🍃🍃🍃