eitaa logo
❤️هم دلی❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . کشون کشون منو به سمت عمارت بردن.... در اتاق رو باز کرد
📜 🩷 . بهادر با چهره ای بشدت عصبی و چشمای به خون نشسته به سمت مادرش چرخید و گفت: بیرون باش.... امشب دیگه مال خودم میکنمش...... نمیزارم قبل از من دست هیچ مرد و نامردی بهش برسه..... مادرش با حرف جدی بهادر نگاه پیروزمندانه ای بهم کرد و رفت بیرون... دیگه خواهش و تمنا هم به بهادر اثری نداشت... روی تخت عقب عقب میرفتم، آخه کجا میخواستم فرار کنم ولی بازم نمی‌خواستم بیوفتم زیر دست و پاش، هر چی فریاد کشیدم و تقلا کردم بی فایده بود..... هیچکسی نبود به دادم برسه..... ضعیف تر و بیحال تر از اونی بودم که بتونم با این حال زارم در مقابل هیکل تنومند بهادر مقاومت کنم.... نایی برام نمونده بود و داشتم جون میدادم که یکدفعه از حال رفتم..... (بهادر) مادرم با لبخند رضایتی که به لب داشت گفت:... هر چی حق گردنت دارم حلالت باشه پسرم... رو سفیدم کردی بهادر خان... اتفاقی که اجازه نداده بودم تو عالم راستی بیوفته تو عالم‌ مستی افتاد و یک عمر شرمنده قولی که به خودم و گلبهار دادم شدم....... اصلا راضی به این اتفاق نبودم و دیگه تمایلی هم نداشتم ولی با کاری که گلبهار کرد چاره ای برام‌ نذاشته بود.... وقتی مستی کامل از سرم‌ پرید تازه متوجه شدم چیکار کردم!!!..... همه اتفاقات دیشب رو مرور کردم و سراسیمه به سمت اتاق گلبهار رفتم...... طفلک نمیدونم خواب بود یا بیهوش..... نزدیکش شدم با دیدن کبودی های بدنش به خودم لعنت فرستادم... مثل یه پرنده بی پناه تو خودش جمع شده بود، طاقت موندن نداشتم، قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد، شرمنده سرم رو پایین انداختم... طاقت موندن نداشتم، نمیتونستم دیگه با گلبهار چشم تو چشم بشم.... صبح الطلوع به بهانه کار راهی شهر شدم....
هردوبدانیم 👈❌با هم نبودن خطری برای زندگی مشترک محسوب می‌شود! 🔵باید مانند یک گل🌹 از زندگی مشترک خود مراقبت کنید. بنابراین، ✅برنامه ریزی کنید تا مدت زمان بیشتری را در کنار همسر خود باشید البته نه جوری که راه تنفسش رو ببندید بلکه اجازه بدید 👈 گاهی توی خلوت خودش هم باشه
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌸🍃🍃🍃
❤️هم دلی❤️
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #قشنگه_بخونید 🌸🍃🍃🍃
🌿🌺﷽🌿🌺 💚افکار شما به هرجا برود، انرژی نیز به دنبال آن خواهد رفت. وقتی به تکرار به هدفتان می اندیشید و آن را در ذهن نگه می دارید، انرژی شما در مسیر هدفی که برای خود تعیین کرده اید حرکت می کند و شما را به موفقیت می رساند... و به لطف کار پیوسته ضمیر ناخودآگاه، شرایط و سایر اشخاص به شما کمک می کنند تا به شکلی جدید و حیرت انگیز به هدفهایتان برسید. افکار شما‌به چه سمتی می رود به سوی فراوانی یا تنگدستی، به سوی موفقیت یا شکست، افکارتان را به سمتی هدایت کنید که دوست دارید. 💚مواظب افکارت باش که گفتارت میشود مواظب گفتارت باش که رفتارت میشود مواظب رفتارت باش که عادتت میشود مواظب عادتت باش که شخصیتت میشود مواظب شخصیتت باش که سرنوشتت میشود. پس افکار انسان تبدیل به سرنوشت انسان میشود برای همین به میزان وقتی که چیزی صرف میکنیم از آن نتیجه میگیریم که: هر کس به هرچیزی که فکر کنداتفاق می افتد. تمرکز روی چیزی از قانون جذب بالاتر است تکراریک چیز از قانون جذب بالاتر است بنا براین از امروزبرای هرکس، برای هرچیز، برای هرحرف، برای هر پیغام وهر اخباری در رسانه اجتماعی وقت صرف نکنیم گوشی تلفن را فقط برای کسب خرد و معرفت بدست بگیریم
🌸🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃 چقدر با این متن حسن خوبی گرفتم تو چی؟؟؟
❤️هم دلی❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃 چقدر با این متن حسن خوبی گرفتم تو چی؟؟؟
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯿﻤﺶ! ﮐﻪ ﺣﺴﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ! ﭼﺎﯾﯽای ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ... ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ... ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﻣﺎﻥ، ﺷﯿﻄﻨﺖﻫﺎ، ﺁﻫﻨﮓﻫﺎﯼ ﻧﻮﺟﻮﻭﺍﻧﯿﻤﺎﻥ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ... ﺍﻣﺎ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ... ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏُﺮﻏﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﯾﺎ ﭘﺮ ﺭﻧﮓ ﺍﺳﺖ! ﺳﺮﺩ ﯾﺎ ﺩﺍﻍ ﺍﺳﺖ! ﺯﻭﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺪﻭﯾﻢ! ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺳﺎﮐﺖ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﻏﺮ ﻏﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺗﻮﭘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪﯾﻢ! ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪ! ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ، ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ، ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯾﻬﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﺍ، ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻥ... ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺱ ﻭ ﺑﻔﻬﻢ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ. ﺭﻭﺯ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﯾﯿﺪﻥ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺍﺭﯾﺶ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮ..ﺳﯿﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻤﯿﻠﺮﺯﺩ، ﻫﻨﻮﺯ ﻫﺴﺖ، ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺕ، ﯾﺎ ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪٔ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﺣﺘﯽ، ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ! ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺗﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ، ﻧﻔﺴﺸﺎﻥ ﮐﺸﯿﺪ. ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ... جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . بهادر با چهره ای بشدت عصبی و چشمای به خون نشسته به سمت
📜 🩷 . یه هفته از اون شب کذایی میگذشت..... یه هفته ای که بهادر به زور جسمم رو تصاحب کرد ... .. درست مثل برده ها زندگی میکردم.... صبح زود بلند میشدم و پا به پای خدمه ها مشغول کار میشدم و شبها هم تو اون انبار سرد و نمور و تاریک، شب رو به صبح میرسوندم.... تو این مدت خبری از افروز نداشتم.... دلتنگی پدر و مادرم بس نبود.... دلتنگی افروزم  بهشون اضافه شده بود.... تو این مدت کم، عجیب وابستش شده بودم.... آخرین باری کی دیدمش توی همین‌ انبار بود که با چشم و روی کبود بالای سرم‌ نشسته بود و اشک میریخت، تو همون حالت بیهوشی دیدمش و بعداز بیداری اثری ازش نبود.... تنها کسی که تو این مدت دور از چشم‌ بقیه بهم کمک میرسوند دلربا بود..... نمیدونستم و درک‌ نمیکردم بخاطر عذاب وجدانی که نسبت به من داشت این رفتارها رو میکرد یا بخاطر قلب مهربونش بود.... یه شب برام پتو میاورد.... یه شب یه بشقاب پر از برنج و گوشت.... یه شب فانوس تا بتونم سرمای انباری رو تحمل کنم وخلاصه همه جوره هوامو داشت، ولی این رفتارها چیزی از غم درونم کم نمیکرد، چون دیگه راضی به مرگ بودم و برام هیچی اهمیت نداشت، فقط قبل از مرگم آرزو داشتم دوباره خان بابام و مادرم نازخاتون رو ببینم...... خبری از بهادر نبود...... نمیدونستم بخاطر نبودش خوشحال باشم‌ یا ناراحت..... دیگه برام اهمیتی نداشت، بدجوری دلم رو شکونده بود و هیچ جوره دلم باهاش صاف نمیشد... سعی میکردم از مادر ارباب دوری کنم ولی اون ول کنم نبود، هر روز به بهانه ای یکی از خدمه ها رو سراغم میفرستاد و اونم از آزار و اذیت کم نمیزاشت...... ولی غافل ازاینکه این‌ روزهای خوش و خرم منه و زندگی برا من بدتر از اینم خواسته..... . جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
🌸🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 عشقهای مجازی
❤️هم دلی❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 عشقهای مجازی
🥀" عشقم عشق جدیدت مبارک ." اسمم محسن ، ٢٨ ساله و شغلم من بنا هستم و چون ٢ساله ازدواج کردمو مستأجر هستم  و اينکه تو شهرم کمبود کار بود به تهران رفتم  و شدم کارگر ساده ، يا واضع بگم شدم حمّال ! چون دوست نداشتم خانومم اول زندگي با فقر روبه رو بشه👌 يه روز ک مشغول کار بودم زنم زنگ زد و بعد از احوال پرسي بهم گفت گوشيم ديروز سوخت الان ديگه گوشی ندارم ! منم زود براش پول فرستادم تا واسه خودش گوشي بخره ! پسرايی که کنارم کار ميکردن از برنامه اي به اسم لاين مي حرفيدن ! دوستم اسرار کرد که توهم لاينتو وصل کن توش پره دختره ولي ياد زنم افتادمو بيخيال شدم ! ولي باز با اسرار دوستام لاينو واسم نصب کردن ! منم که ديدم اونا ميگن و ميخندن ، نگاهي به لاين انداختم و تا باز شد تصوير فرجامي ديدم ! عکس زنم  که تو لاين بود ، با خط ديگم اددش کردم و تا چند روز پستاشو لايک ميکردم ! تا اينکه ي روز تو پستش نوشت فردا ولنتاينه، نميدونم واسه عشقم چي بخرم ! منم واسش کامنت گذاشتم اون تورو همينجور که هستي ميخواد و عاشقته . . . بهم خنديد و گفت مرسي ! خيلي خوشحال بودم ، کلا کبوديهاي دستمو کوبيدگي بدنمو فراموش کردم ! فرداش بهم زنگيدو ازم پول خواست ، منم واسش فرستادم و خيلي کنجکاو بودم که چي ميخواد بخره . . . روز ولنتاين رسيد باخوشحالي لاينو باز کردم رفتم تو پستش ، عکس ی پسرو ديدم با يک کت قهوه ای که زيرش نوشته شده بود  اين عشقمه ، کتی که واسش خريدم قشنگه ! منم رفتم پي ويش ی عکس با لباس کارگريم واسش فرستادم و نوشتم: 🖤⇦عشقم عشق جديدت مبارک🖤
"تفاوت شيوه دلجویی از خانم‌ها و آقايان" يکی از مهارت‌های مورد نياز زندگی مشترک، مهارت دلجویی کردن است. از آنجا که خانم‌ها خيلی شنيداری هستند و دوست دارند بشنوند بهتر است، مردها عبارت هایی مانند: ▪️ تو برايم مهمی! ▫️من منظوری نداشتم! ▪️ من هنوز تو رو دوست دارم و... 👈 را زياد استفاده کنند. نياز ذاتی خانم‌ها دوست داشته شدن و دوست داشتن است؛ بنابراين وقتی در موضوعی قرار می‌گيرند که آزرده خاطرند؛ نياز ذاتی‌شان، آسيب می‌بيند و با خودشان فکر می‌کنند «من رو دوست نداره!» يا «نفهميد من دوستش دارم.» لازم به ذکر است که نياز ذاتی آقايان نيز قدرت و توانايی است. معمولا در بحران‌ها، احساس آزاردهنده آقايان بی‌کفايتی و تحقير شدن است؛ بنابراين بايد جملاتی به کار گرفته شود که اين احساس از او گرفته و حس توانمندی به او بازگردانده شود؛ بيان عبارت‌هایی مانند: ▪️ من می‌دونم که تو می‌تونی‌! ▫️ من می‌دونم به فکر ما هستی! ▪️ من می‌دونم که حواست هست و... 👈 بسيار مهم است. به طور کلی در دلجويی کردن بايد به فرهنگ کلماتی که بينتان است، بيشتر توجه کنيد و هر آنچه را که برای بهتر شدن حال طرف مقابلتان لازم است انجام دهيد. جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❣خوشبختی گاهی آنقدر دم دستمان است که نمیبینیمش ، که حسش نمیکنیم ، چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم خوشبختی بود ، دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن ، خوشبختی بود ، خنده های کودکیهامان ، شیطنت ها ، آهنگ های نوجووانیمان ، خوشبختی بود ، اما ، ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم ، چای را با غر غر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است ، سرد یا داغ است ، زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم ، گفتند ساکت ، مردم خوابیده اند و ما ، غر غر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم ، خوشبختی را ندیدیم یا ، نخواستیم ببینیم شاید...
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . یه هفته از اون شب کذایی میگذشت..... یه هفته ای که بهاد
📜 🩷 . (بهادر) یک ماهی میشد که از روستا و عمارت بیخبر بودم و خودم رو با کارهای مربوط به شهر مشغول میکردم..... اصلا تو حال خودم نبودم، نمیدونستم کجای دنیا وایستادم و تصمیمم با خودم و زندگیم چیه؟؟!! داشتم از خودم فرار میکردم و توان مقابله با احساساتم رو نداشتم... از شرم و خجالت و حس عذاب وجدانی که نسبت به گلبهار داشتم داغون شده بودم..... از این وضع پریشون زندگیم رضایتی نداشتم.... نمیدونستم در غیاب من چی بهش میگذره و الان تو چی وضعی داره روزگار میگذرونه، ولی با شناختی که از مادرم داشتم و کینه ای که ازش به دل داره میدونستم تا الان حتما به بدترین شکل ممکن باهاش رفتار کرده..... میدونستم که از آخرین حضورم تو عمارت اتفاقات خوشایندی نیوفتاده بود ولی دلم رو به دریا زدم و عزم رفتن کردم، بیشتر از این تو شهر موندن رو جایز ندونستم....... میدونستم که با برگشتنم اتفاقات خوبی در انتظارم نیست ولی دل موندن هم نداشتم باید فردا به روستا برمیگشتم...... بی خبر از اینکه مادرم نقشه ای دوباره برام کشیده... (گلبهار) با فشارهایی که اینجا بهم وارد میکردن دیگه پوست کلفت شده بودم و می‌تونستم تحملشون کنم ولی دلتنگی و دوری از خانوادم بیشتر بهم فشار میاورد، تصمیم خودم رو گرفتم، هر طور که شده باید با نیرخاتون(مادر بهادر)صحبت میکردم، اونم خودش یه مادره، حتما درکم‌ میکنه، از آوردن اسمش تنم به لرزه میوفتاد ولی چاره ای نداشتم یا حرفهام رو گوش میکرد یا..... دیگه برای زنده موندن انگیزه ای نداشتم.... یا یجوری از دست این زندگی خودم رو خلاص میکردم.... درسته بهم گفته بود دور و ورش آفتابی نشم و تهدیدم کرده بود که اگه کاری کنم که باعث ناراحتیش بشه بلایی سرم میاره، ولی باید شانس خودم رو امتحان میکردم... فردا صبح، بعد از جمع کردن میز صبحانه به سمت اتاقش راه افتادم، یه نظر به سر و وضعم کردم، داغون بودم و چیزی ازم باقی نمونده بود، در زدم و بعدش منتظر اجازه حضور شدم..... جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli