#دوره_روایت_نویسی
📜جامانده 6️⃣
🖊علیرضا مکتبدار
تا روز آخری که حکم تبلیغی ماه محرم را به اصطلاح می زدند، دودل بودم که به تبلیغ بروم یا نه. همیشه کار را به دست تقدیر میسپردم و خودم در گوشه ای، دستهای انتظار را زیر چانه صبر میگذاشتم تا چه پیش آید.
اما ظاهرا تقدیر این بار تدبیر را به خود من واگذار کرده بود. چون روز آخر بود، با عجله به مقصد بخش اعزام مبلغ به راه افتادم. برعکس روزهای اولِ زدنِ حکمها که جای سوزن انداختن هم نبود، راهرو اداره خلوت بود و به هر اتاقی که سرک میکشیدم کارمندی را میدیدم که روی میز خودش را از پرونده های تبلیغی پاکسازی کرده و به پشتی صندلی خودش تکیه زده و یک دستش به استکان چایی است که کج شده داخل نعلبکی گل قرمز و حبه قند هم در گوشه لپش جا خوش کرده است.
رسیدم دم در اتاقی که مسؤول اعزام مبلغ به شهری بود که من دوست داشتم به آنجا بروم. در زدم و سلام کردم، اما چون انتظار مراجعه ارباب رجوع در روز آخر نمیرفت، اصلا متوجه حضور من نشد و در حالیکه، مثل آفتابگردان به قاعده ۴۵ درجه به سمت نور پنجره چرخیده بود و حبه قند را بین دو لپش جابجا میکرد و ملچ و ملوچی راه انداخته بود، پای راستش را روی پای چپش انداخت و بدون اینکه به سمت میز برگردد تا شاید مرا ببیند، دستهایش را روی صفحه سینه اش قفل کرد و پرده پلکها را کشید روی پنجره چشمها و الباقی ماجرا.
پیرمردی بود به سن پدرم که دلم نمی آمد آن خلسه شیرین را از او بگیرم، اما چاره ای نداشتم، روز آخر بود و باید کاری میکردم.
سرفه ظریفی کردم تا شاید پیرمرد را متوجه حضور خودم کنم اما گویا ثقل سامعه هم به کمک آن خلسه شیرین آمده بود و باعث شد صدای مرا نشنود.
نزدیکتر رفتم و با کمال احتیاط دست روی شانه های لاغرش گذاشتم و گفتم:
حاج آقای حسینی، سلام علیکم!
اجازه هست؟
پرده پلک راست را کمی بالا زد و گردنش را به سمت شانه راستش چرخاند و به آرامی به سمت بالا نگاه کرد. حدس میزنم که آن یکی پلکش را اصلا تکان نداده بود، برای همین بود که پلک گشوده اش هم دوباره میرفت که بسته شود.
نفس عمیقی کشیدم و این بار ارتعاش صدای سرفه ام را کمی بالا بردم و بلافاصله گفتم: جناب آقای حسینی، اجازه هست؟ و بعد یکی دو قدم عقب نشستم که اگر چشم باز کرد، تصویر کلوزآپ من در قاب چشمهای بی رمقش، او را نترساند.
سراسیمه پاهایش را روی کف موزاییک شده اتاق انداخت و با عجله خودش را روی صندلی اش جابجا کرد و دستی به محاسن بلندش کشید و آنها را مرتب کرد و با اضطراب گفت: بببله، بفرمایید!
من از خجالت اینکه پیرمرد را از آن حالت خلسه به عالم حضور کشانده ام، شرمگینانه گفتم:
ببخشید، میخواهم حکم تبلیغی برایم بزنید.
پیرمرد با شنیدن این حرف، دستش را جوری به سمت من پاشاند که گندم را جلوی کبوتر میپاشند و با حالتی خاص گفت: آقا رو! صبح بخیر! حالا دیگه؟! خسته نباشی پهلوان!
و این یعنی اینکه دیر آمدی.
من که سرگشته بودم، در آن لحظه، حس و حال آن سه تنی را داشتم که از رفتن به جنگ همراه پیامبر (ص) شانه خالی کرده بودند و حالا باید خودش را برای تیرهای سرزنش کسانی همچون آقای حسینی آماده میکرد و البته من نمیخواستم مثل آنها باشم. برای همین از او پرسیدم: یعنی کوره دهاتی، پشت کوهی، خرابه ای، جایی نیست که من بروم و از این حس تلخ عقب ماندن از قافله مبلغان رها بشوم؟
اصرار مرا که دید، حاضر شد در لیست اعزام نگاهی بیندازد و اگر جایی باقیمانده بود، قباله تبلیغش را به نام من جامانده بزند.
در حالیکه سرش روی دفتر اندیکاتورش خم شده بود، چند درجه ای سرش را به سمت بالا آورد تا حدی که بتواند پاسخ مرا از چهره ام بخواند و یا از زبانم بشنود، پرسید: بین عشایر میروی؟
عشایر؟! اصلا به عشایر کوچنشین فکر نکرده بودم. اما به نظرم رسید میتواند تجربه خوب و شیرینی باشد برای من که از ازدحام شهر خسته شده ام و به دنبال یک تجربه تازه هستم. طوری با هیجان گفتم بله حاج آقا، که گل از گل آقای حسینی شکفت و تا حکم من را برای رفتن بین عشایر بزند، به یک استکان چایی هم مهمانم کرد.
@hamnevisan
#دوره_روایت_نویسی 7⃣
📜خاکستری نزدیک به سیاه
🖌فاطمه کدخدایی
خسته ام . مثل هرشب در ساعت های پایانی . اتفاق امروز هول یک محور مدور در مغزم چرخ می خورد . دستکش های خیس را کنار ظرف های تازه شسته شده میگذارم . یک لیوان چای با هل و گل محمدی برایم بهترین حسن ختام است . دسته لیوان را میگیرم و آن را تا جلوی بینی ام بالا می آورم تا عطر چای را بیشتر حس کنم . اما بوی گند پلاستیک فاسد شده حالم را خراب میکند . فردا دستکش میخرم .
در تاریکی خانه آرام قدم بر میدارم و خود را به کاناپه ته سالن می رسانم . هنوز صدای خنده ها نچسب آن زن در گوشم است . صبح وقتی به در مغازه لباس کودک رسیدم صدایش تا بیرون مغازه شنیده میشد . همان مغازه ایی که من یکی از مشتری های دائمش بودم . زنی میانسال با صورتی که داد میزد به شصت رسیده است .
موهایی پرکلاغی و شلال که دم اسبی میبستش و ناخن های همیشه فرنچ کوتاه که با پوست دست بسیار چروکیده اش همخوانی نداشت . اما همیشه احترام و دوستی متقابل بین ما جریان داشت . وارد شدم و بلند سلام کردم . بین رگال های لباس روی سکو ی چوبی نشسته بود . گوشی همراهش را پایین گرفت : سلام عزیزم . دوباره گوشی را کنار صورتش گرفت و پشت پیشخوان روی صندلی چرمی اش لم داد : بخدا خودم دیدمش ، کنار جاده صدرا ... آره .... داشت با لنگ شیشه ماشینش رو تمیز میکرد ..... نه تنها بود .
آرام بین لباس ها و مدل ها میگشتم تا تیشرت و شلوارک جینی که در کانال فروش مغازه دیده بودم پیدا کنم و خداخدا میکردم که سایز پسرم تمام نشده باشد.
زن فروشنده جیغ تیزی کشید و گفت : خاک برسرت . اون رفته و تو هنوز تو باغی ؟ اگر زنش بیاد چی؟ ... وقتی شاگرد .... نداشته باشه منظورمه!!!!! خانوم معلم میاد ادیت میکنه .....میخوای چه غلطی کنی؟.... دخترت میدونه؟ ....... تو روحت پاشو جمع کن برو خونت.
دلم آشوب شد . من ناخواسته داشتم به صحبت های دیگران گوش میدادم . آن هم صحبت ها آنچنانی! بیچاره خانم معلم !
زن صدایش را آرام کرد : نه من رو ندید . من سرعتم رو کم کردم اما نذاشتم ببینتم . یه قرار بذار سه تایی بریم شام بیرون .
لباس رو پیدا کردم . اما دوست نداشتم بخرمش . از رگال گذشتم و تصمیم گرفتم پاورچین پاورچین برم بیرون .
خانوم! پیدا کردی ؟ .هول شدم : دارم میگردم .
دوباره سرگرم تلفنش شد : حالا شوهرت نمیگه چرا نیومدی؟.... بخدا خیلی خری! سری قبل بد آبروت رفت . ....والا من جرات نمیکنم . ....من که گفتم شک میکنه.
دیگه موندن جایز نبود . دستی تکان دادم و رفتم بیرون . دیتا گوشی رو روشن کردم . همون جا از گروه خارج شدم . شماره خانم هم وارد لیست سیاه کردم . دستانم میلرزید . حالم خراب بود . از پاساژ که زدم بیرون داغی آفتاب مردادماه به صورتم سیلی زد . حس بی خاصیت ترین و ذلیل ترین انسان دنیا را داشتم . زیر لب گفتم : به چه قیمتی؟
ته چای را هم سرکشیدم . تلخ و دوست داشتنی . مهم نبود که فروشنده میدانست چرا بلاکش کرده ام !شاید هم از سر غیض زنانه بود . هرچه بود قلبم را آرام کرد .
@hamnevisan
#دوره_روایت_نویسی8️⃣
📜آتشی که خاموش نشد...
🖌بهروز دلاور
همه چیز از یک خمپاره شروع شد. بدون اطلاع قبلی بر سر یک نفربر فرود آمد. چشمان حاج حسین به سوی رزمنده ای خیره شد که تقلا می کرد از نفربر خارج شود. حاجی مات و مبهوت بغض را در گلویش خورد. نفسش بند آمد. یکهو دوان دوان به سمت نفربر حرکت کرد و به دوستانش گفت بچه ها آتش را خاموش کنید.
آتش نفربر از یک سو، آتش دل ما از سوی دیگر گلویم را خفه می کرد. گویا خاک های عجین شده با خون شهداء و اشک های سرازیر شده از چشمانم، رسالتی شهادت گونه را بر دوش دارند.
هر چه خاک بر روی نفربر ریختیم اثری نداشت که نداشت. گوني هاي سنگر را برمی داشتیم و به سوی آتش روانه می کردیم؛ اما آتش خاموش نشد که نشد. گوش هایم را تیز کردم. نجوایی دلنشین گوش هایم را نوازش می داد. غصه تمام وجودم را فرا گرفت. تمام فکرم درگیر حال و هوای رزمنده داخل نفربر بود.
منتظر بودم که گلایه ای از او بشنوم؛ اما هر عضوی از رزمنده با صفا که در حال سوختن بود، بلند بلند اینگونه مناجات می کرد:
خدایا! الان پاهایم می سوزد. میخواهم مرا در مسیر خود ثابت قدم برداری.
خدایا! الان سینهام در حال سوختن است. این سوزش به سوزش سینهی حضرت زهرا (س) نمیرسد.
خدایا! الان دستهایم می سوزد. میخواهم در آن دنیا دست هایم را به سوی تو دراز کنم. نمی خواهم دست هایم در مسیر تو گناهی را مرتکب شده باشد.
خدایا! آتش به صورتم رسیده است! این سوختن برای ولایت و امام زمان است. اولین بار حضرت زهرا (س) اینگونه برای ولایت سوخت!
ای کاش هیچ وقت شاهد این صحنه نبودم. رزمنده عارفی که در جلوی چشمانم آتش گرفت و نتوانستم هیچ کاری برایش انجام دهم. ای کاش کسی حاضر می شد همه گونی های خاک را بر سر من بریزد.
آتش به جمجمه اش رسید. صدای خورد شدن جمجمه اش را شنیدم.
در همین حال گفت: خدایا! دیگر طاقت ندارم. دارم تمام می شوم. خودت شاهد باش که آخ نگفتم. راضی به رضای تو هستم.
اشک تمام وجودم را فراگرفت. دیگر طاقت حرف زدن نداشتم. سرم را برگرداندم. چشم هایم به فرمانده عزیزم، حاج حسین خرازی افتاد. او هم در گوشه ای زانو بغل گرفته بود و های های گریه می کرد. مدام با خودش تکرار می کرد خدایا من فرمانده این رزمنده ام!!! خدایا این کجا و من کجا!!!
حاج حسین اصلا حالش خوب نبود. زیر بغلش را گرفتم و هر طوری بود او را سوار موتور کردم و از صحنه دور شدیم.
@hamnevisan
#دوره_روایت_نویسی 9️⃣
📜بمب
🖌زهرا ملکوتی
آفتاب درآمده است. سماور قل قل میکند. پسرم نان تازه خریده. دخترم با موهای خرگوشی مربای هویج را در سفره می گذارد. به ناهار فکر میکنم. چه بپزم؟ گوشت نداریم. یادم باشد بخرم. امروز سبزی بخرم و پاک کنم تا با ناهار بخوریم.
یادم باشد لباسها را هم بشورم. اشکنه بخوریم؟ یادم باشد پسر را دکتر ببرم. دو روزه پا درد دارد.
با صدای دعوای بچه ها از فکر بیرون می آیم. تا میخواهم قاعله را تمام کنم صدای آژیر بلند می شود. سریع بلند شده و بچه ها را بلند می کنم. با این شکم آبستن سخت است اما سعی میکنم تا سریع باشم. باید به پناهگاه برویم.
صدای هواپیما را می شنوم. در چارچوب در بودم که جهان سیاه شد.
یک صدای زنگ ممتد در گوشم زنگ میزند. چه شده؟ چرا این همه دود در هواست؟ بچه ها؟ دخترم؟ پسرم؟ تمام بدنم در میکند. چرا پاهایم را حس نمیکنم؟ بچه ام سالم است؟ چرا انقدر همهمه است؟
چشم هایم را که باز کردم در بیمارستان بودم. پاهایم حس نداشت. خوب نمی دیدم. فرزندم را در بطن حس نمیکردم. چه اتفاقی افتاده بود؟
تا صدای پرستار را شنیدم صدایش کردم.
-پرستار؟ بچه های من کجان؟ یه دختر 3 ساله و یه پسر 6 ساله. دخترم لباس گلدار آبی پوشیده و پسرم پیراهن سبز به تن داشت.
سکوت پرستار آزارم می دهد. دوباره میپرسم اما بلند تر. شاید نشنیده باشد.
اما به جای جواب صدای گریه اش می آید. کلمه تسلیت میگویم را زمزمه می کند و می رود.
ویرانه دیده ای؟ اگر ندیده ای به من نگاه کن. تمام زندگی ام در لحظه ای نابود شد. بمب همه من را گرفت.
@hamnevisan
#دوره_روایت_نویسی 🔟
📜بیداری قبل از خواب ابدی
🖌آمنه عسکری منفرد
پروندهام باز شد... فهرست کارهای خوب و بد خودم را میدیدم؛ خرید نان تازه برای خانم پیر همسایه، درست کردن یک لیوان شربت خانگیِ خنک برای همسر، هدیهی چند شاخه گل نرگس به یک دوست قدیمی، پخت کیکی که بچهها دوست دارند. چقدر لذتبخش بود وقتی با لذت، تمامِ کیک شکلاتی خامهای را که برای عصرانه برایشان پخته بودم، میخوردند...
خدای من! همهی کارهای ریز و درشت که حتی انجام بعضی از آنها را فراموش کردهبودم اینجا لیست شده بود. اما ناگهان ...
▪️سیلی به صورت دختر ۱۳ساله و کشاندن او روی زمین درحالیکه نفس کودک از ترس در سینه حبس شده بود، هنوز صدای فریادهای او در گوشم است،
▪️سکته کردن پدر جوانی که نوجوان ۱۵سالهاش، از شدت ضربهی باتوم به کما رفته،
▪️قتل یک زن باردار و جنین هشت ماهه،
ناگهان با گوش دل شنیدم نوایی را که در گوشم فریاد کرد: «خانوم! شما به جُرم چندین مورد قتل و ضرب و جَرح چندین کودک، زن و مرد، محکوم به حبس در آتش دوزخید. تا ۱۵۰ سال برزخی...» و ناگهان از شدت وحشت، سردیِ وصفناشدنی تمام وجودم را پر کرده بود، که ناگهان با صدای اذان صبح از خواب پریدم. چه بیداری شعف انگیزی! خدایا شکر، چه نوری!
اما این فهرست سیاه که در خواب از قتل و جنایت دیدم چه بود!؟ من!؟
با هر سختی بود بلندشدم، وضو گرفتم و نماز صبحم را خواندم اما...هنوز قلبم در تپش بود. با نیت تفأل، قرآن را باز کردم...از دیدن آیهی قرآن نفسم به شماره افتاد. «و لا تعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوَانِ». سریع سراغ تفسیر رفتم. امام صادق(علیهالسلام) فرمودند:«بَقاء ظالم موجب ظلم است و آنکه بقاء آنان را دوست داشته باشد، ظلم را دوست دارد و هر که از آنها باشد داخل آتش می شود.» و لحظهای سکوت و قدری تأمل. انگار آب سردی بر تنم ریختند. تمامِ روز ذهنم مشغول بود و به دنبال خلوت میگشتم. در اولین فرصت که امورات خانه سر و سامان گرفت، خودم را با سرعت کنار مزار شهدای نزدیک خانه رساندم.
محل قرارِ همیشگی با دوستان آسمانی... متوسل شدم و کم کم آرام شدم و به یاد آوردم. چند روز پیش به پیشنهاد خواهرم برای خرید به حراجیِ فروشگاه سر زدیم و یک سری از اجناس آمریکایی و آلمانی را ارزانتر از کالاهای ایرانی و حتی ارزانتر از قیمت اصلی خریدیم و از این کار خوشحال بودیم. به طور اتفاقی یکی از دوستان قدیمی هم در همان فروشگاه درحال خرید مواد غذایی بود، وقتی شعف ما را دید، به آرامی گفت: «میدونید آمریکا، آلمان و چند کشور غربی برای تجهیز کردن وسائل نظامی و جنگی اسرائیل، کمکهای مالی به آنجا ارسال میکنن و هر ریال خرید ما سود رساندن به اونهاست؟ شاید هم هزینهی خرید یک گلوله به قلب کودک فلسطینی» و... خرید تمام شد.
▪️در حالی که از او خداحافظی میکردیم با خود فکر میکردم، هر از چند گاهی که ایراد ندارد، مواد خوراکی مثل شکلات نوتلا، نوشابه کوکا که دیگر خوراکی هستند. مگر بابت طعم دهنده هر نوشابه چقدر به اسرائیل کمک مالی میشود... عطرها که دیگر مستثنا هستند و...
یادم آمد ماه گذشته در مسجد محله، امام جماعت حدیثی از پیامبر اکرم(صلیاللهعلیه) خواند که فرمودند:«مَن أعانَ ظالِما علی ظُلمِهِ جاءَ یَومَ القِیامَةِ و علی جَبهَتِهِ مَکتوبٌ: آیِسٌ مِن رَحمَةِ اللّهِ. «هر که ستمگری را در ستمش یاری رساند، روز قیامت در حالی آید که بر پیشانیش نوشته شده: نومید از رحمت خدا.»
سپس امام محله، فضای مجازی بیگانه را زمین دشمن خطاب کرده، ادامه داد:«حضور ما در آن فضا، کمک مالی زیادی به سرمایهدارانِ مستکبر آن میکنه و بخش زیادی از سود حاصل از آن برای قتلعام مسلمونای فلسطینی، یمنی و مردم مظلوم هزینه میشود.» پس نمازگزاران را به خروج از اینستا و واتساپ دعوت کرد. اما آنجا هم باخودم فکر کردم: «این کارها تندرویه ، حساب فضای مجازی که جداست، امروز همه از اینستاگرام و واتساپ استفاده میکنند، خارج شدن از این فضاها به صلهی رحم که دستور خداست ضربه میزنه، اصلا با نیت جهاد و آشنا کردن جوانان با چهرهی اسرائیل وارد میشم..» و دوباره سکوتی ممتد و...
اکنون من در کنار مزار شهدا برای لحظهای به خود آمدم و دنیا برایم تیره و تار شد. علت حال خراب خودم را در خواب فهمیدم. حبس در آتش برای ۱۵۰ سال برزخی ...به خاطر قتل، ضرب و جرح...
آری! درحقیقت من با «اعمالی آگاهانه اما غافلانه»، آب در آسیاب دشمن ریخته بودم و اینچنین در قتل زنان و کودکان فلسطینی شریک شده بودم و در عالم رؤیا به تلنگری ...
و اینک من بودم و سجاده و استغفار، من بودم و اشکهای بیامان، من بودم و برزخی از آتش که خودم ساخته بودم و باید خودم آن را گلستان میکردم.
خدایا! شکرت که هنوز فرصت جبران دارم ، فرصت بیداری قبل از خواب ابدی...
@hamnevisan
سلام و عرض ادب؛
با #همنویسی_اربعین در خدمت شما دوستانِ همراه هستیم.
دعاگوی ما هم باشید در این مسیرِ بهشتی...
در مشّایهی حسین علیهالسلام🌹
#روایتنویسی_اربعین
🏴«مارثون جهانی اربعین»
🖌سیده ناهید موسوی
🏴 با پاهای پیاده از مدینه به سمت سرزمین کربلا حرکت کرد و در مسیر کوفه شاگردش عطیه عوفی همراه او شد. روز بیستم ماه صفر به کربلا رسیدند. و شدند نخستین زائر حرم امام حسین علیه السلام. کسی که زیارت اربعین سید الشهداء، یادگار اوست، ایشان شخصی جز جابر بن عبدالله انصاری نیست. یکی از اصحاب پیامبر (ص) که در جنگ های زیادی در رکاب رسول خدا (ص) و امیرالمومنین (ع) شرکت کردند. و همواره مدافع پیامبر (ص) و اهل بیت علیهم السلام بودند. این حرکت از جابر بن عبدالله انصاری سرآغاز حرکت و پیاده روی بزرگ دلدادگان و عاشقان امام حسین (ع) در اربعین حسینی شد.
🏴هزار و چهارصد سال و اندی میگذرد. از هر نقطه دنیا که باشند، هوایی یا زمینی، از هر نوع نژاد و تبار با هر ملیتی، پیر یا جوان، زن یا مرد، کوچک یا بزرگ، همگی یک مقصد دارند.و مسیری که همیشه تکرار میشود اما تکراری نه. همان شاه راهی که به بهشت کربلا و حرم امام سوم شیعیان است منتهی میشود.امام حسین (ع)،تنها امامی که اربعین و زیارت اربعین دارند. تنهاامامی که قبر مطهرشان بیش از ده بار توسط ظالمان خراب شد تا اثری از آن باقی نماند!! اما همچنان پابرجاست.تنها امامی که بدون غسل و کفن دفن شدند. تنها امامی که سر مبارکش ازبدن جدا شد. تنها امامی که بعد از شهادتشخانوادهاش اسیر شدند. و...اینها تنهامواردی از خصوصیات و ویژگی های امامی ست که دعا تحت قبهی ایشان به اجابت میرسد.
🏴 مسیری که یک روز تنها با قدم های جابر، و بعد از آن با قدمهای شیعیان از هر نقطه جهان به روی همه گشوده شد. کربلایی که روزی بی وفایی خود را به سبط پیامبر (ص) ثابت کرد. اما اکنون، سیل جمعیت و زائران است که سرزمین کربلا را به عالم می شناساند. و دیگر فرقی نمیکند شیعه باشید یا از اهل سنت، تنها حُب الحسین است که همگی را سوار بر کشتی نجات میکند. اتفاقی بزرگ از نوع خود در جهان که برای بیان اتحاد و وحدت مسلمین کافی است.
🏴 و این شوق و حرارتِ عشق به اباعبدالله است. که در دلهایمومنین خاموشنمیگردد. و بیش ازبیش روشنتر وافروختهتر میشود. برکت وجود مبارک اباعبدالله وخونهای شهداست که سختی ها را هموار کرده است. درحالیکه اکثر مراسمات و موکبها باهزینههای مردمی بصورت خودجوش برپاست،و هر کس به اندازه اراده و عشقی که به ارباب دارد از جان و مال خود مایه میگذارد. در پایان سخن حقی از امام خمینی ره که فرمودند: «...محرم و صفر است که اسلام را نگه داشته است. فداکاری سید الشهداء (ع) است که اسلام را برای ما زنده نگه داشته است.»*
*صحیفه امام، ج۱۵،ص۳۳۰
پایان
#روایتنویسی_اربعین
🏴کوله پشتی حسینی
🖌محبوبه حقیقت
🔹 کوله پشتیام را از کمد دیواری در میآورم. هر سال بعد از اتمام سفر آن را کنار میگذارم تا سال بعد باز هم با همین کوله راهی شوم.
▫️دو سه روزی است آن را آماده کردهام. امشب با شوق عجیبی نگاهش میکردم. انگار لذتی از جنس ماوراء تمام وجودم را در برگرفت. از آن لحظه به بعد است که مرتب دلم نجوای با حسین را با خود زمزمه میکند.
🔶 دیگر تنها قرار و آرام دل بیقرارم حرکت به سوی اوست و قرار گرفتن در مسیر او....کاش میشد الیالابد.
▫️کاش میشد وقتی تمام وجودت با عطر حسین آغشته میشد و با دلت به او وصل میشدی دیگر بازگشتی به این عالم نداشتی.
🔹کاش عالم روزمرگیها پیش چشمانت رنگ میباخت و تمام طول سالت با این سفر حسینی میماند.
کاش عالم دانی تو را درگیر نمیکرد و با او همان عالی عالی میماندی.
▫️کوله پشتیام را خیلی دوست دارم.
این کولهپشتی همراه و همقدم من بوده در سفر الیالحسین. و تنها مخصوص اوست.
💢 کوله من سهم سالیانه مرا از گناه بر دوش خود بار میکند و در طول مسیر فریاد برمیآورد #حسین این منم بنده عاصی پرودگار تو که جز تو برای بخشش گناهانش کسی را سراغ ندارد...
پایان
#روایتنویسی_اربعین
🏴اربعین پدر دختری
🖌س.غلامرضاپور
دوباره دارد دلم شور میزند.
شور کارهای عقب مانده .
چیزی به اربعین نمانده ولی من هنوز کار دارم تا برای پیاده روی آماده باشم.
مانده ام کار این دنیا چرا تمامی ندارد.
خیلی وقتها بی خیال انبوه کارهای ریز و درشتی که دارم ، می گیرم می خوابم .
فقط برای اینکه از دست این دلشوره ها فرار کنم.
اما خواب می بینم که همه دارند میروند ولی من هنوز دنبال کارهای نیمه تمامم ، می دوم.
باید مثل پارسال بی خیال حضورشان شوم .
اما امسال به این نیمه تمام ها ، درد های تازه جسمی هم اضافه شده.
بچه ها مشتاق رفتناند و من زمینگیر این درد تازه وارد.
باید تصمیم بگیریم ... خانوادگی.
*
"مواظب خودتون باشیدا
احترام بابارو حفظ کنیدا
هوای همدیگه رو داشته باشیدا
نمیگم اصلا دعوا نکنید یه خورده کمتر با هم دعوا کنید،کمتر کشش بدین دعواتون رو"
چهارتایی میخندند.
"هوای حجابتونم داشته باشید
چند قدم بجای ما هم بردارید
سلام ماروهم برسونید"
اینها را میگویم و به نوبت از زیر قران ردشان میکنم.
دستشان را به دست پدرشان و پدرشان را به امام حسین علیه السلام میسپارم.
کوچه را که طی میکنند با زبانم چهار قل و ایه الکرسی و اللهم اجعلهم فی درعک الحصینه ،برایشان می خوانم و با چشمهایم قربان قد و بالایشان میروم.
بوس های ارسالی آنها هم از وسط کوچه دانه دانه میآمد و روی گونههایم مینشست.
ایستادم تا ماشین از سر کوچه گذشت و اولین سفر اربعین پدر و دختری دخترهای من و پدرشان شروع شد.
اصلا اربعین یعنی محکم تر شدن عاطفه پدرها و دخترها .
ادامه دارد...1️⃣
#روایتنویسی_اربعین
🏴اربعین پدر دختری
🖌س.غلامرضاپور
در حیاط را آرام بستم که از صدایش زینب بیدار نشود.
بیدار میشد و میدید خواهرهایش نیستند حتما خیلی گریه میکرد.
با اینکه دوسال و هفت ماه بیشتر ندارد اما به مدد عکسها و فیلمها انگار پیاده روی پارسال را بخاطر دارد.
دو روز پیش که تلویزیون داشت تصاویر پیاده روی را نشان می داد، با همان زبان شیرینش به پدرش میگفت: "بابا منو کربلا می بری؟"
خانه بدون بچه ها در سکوت خاصی فرو رفته.
دست و دلم به هیچ کاری نمیرود.
آرام کنار زینب دراز کشیدم اما انگار دست و دل چشمهایم هم به خواب نمیرود.
یاد پارسال اولین سفر اربعینمان افتادم .
"بچه ها از صبح مشغول بستن کوله هایشان بودند
کمی سخت بود
تقریبا نمیدانستیم چه چیزاهایی باید برداریم چه چیزهایی نباید...
مثل شمال خانه مادر بزرگ رفتن نبود که کلی لباس رنگارنگ مناسب مهمانی و احیانا دورهمی های فامیلی و لوازمی که حالا شاااااید نیازمان شد، هم برداریم .
قرار بود همراه کاروان اسرا به کربلا برویم
پس باید این همراهی در ظاهرمان هم پیدا می بود..
طبق معمول ساک بچه ها را دوباره کنترل کردم تا بار اضافی برنداشته باشند.
اینبار ۴تا کوله مدرسه و یک ساک زنانه دم دستی با یک کیف کمری برای پول و مدارک و یک ساک کوچک برای داروی های گیاهی ...
برای حداقل یک هفته
برای هفت نفر ....
هنوز کربلا نرفته داشتیم تغییر میکردیم حداقل در سبک ساک بستنمان"
و این تغییر امسال ملموس تر از پارسال بود.
نفری سه دست لباس
یک دست را که پوشیده اند یک دست در ساک و یک دست هم درماشین که وقتی برگشتند مهران ؛ تازه اگر نیاز شد...
باقدری خورده ریزهای خوردنی و بهداشتی.
حتی بستن کوله برای اربعین هم ادم ساز است.
در همین فکرها بودم که تلفنم زنگ خورد.
محمد بود که داشت دلبری میکرد.
با ناله ی خنده داری گفت "خانم کجایی که دخترات به داد من نمیرسن؟
ساندویچ درست کردن برام ؛ فقط یه ذره مخلفات داره توش، نون خالیه ازگلوم پایین نمیره..."
و بعد صدای خنده بچه ها آمد.
صدای زهرا را هم شنیدم که انگار داشت غر می زد : چقدر کار مامان سخت بوده تومسافرتا ..
ادامه دارد..2️⃣
#روایتنویسی_اربعین
🏴اینجا زمان میایستد!
🖌مریم فلاح
در این دنیای پر هیاهو، که هر چه تلاش میکنی از زمان و مکان عقب میفتی،
هر چه میدَوی زمان زودتر از تو میرسد،
اوقاتت آنقدر بیبرکت است که گاهی از تلاش خسته میشوی و میخواهی به همه چیز پشتِ پا بزنی و قید همه چیز را بزنی...
آن وقت سالی یکبار، اتفاقی در این میان میفتد، که با تمام وجود، توقف زمان را در یک مکان پر از انرژیِ مثبت، درک می کنی...
این مکان سرزمین کربلا و این زمان فقط ایام اربعین است...
حتی اگر بین تمام کارهای ریز و درشت زندگیِ پرتلاطمت توفیق حضور در این زمان و مکان را یافته باشی،
درست از وقتی که عازم میشوی،
دیگر حس گذرِ زمان را نداری،
دیگر دغدغهای جز رسیدن و درک مکان عاشقانهی بینالحرمین در دل و ذهنت نیست...
بیوقتترین قسمت این عشقبازی، زمانی است که پا در میانهی بینالحرمین گذاشتهای و گوشهای دنج یافتهای،
طوریکه از سمتی چشم به گنبد ارباب و از سمتی دیگر چشم به گنبد علمدار وفادار داشته باشی،
مدام چشم میگردانی و روح و جانت را صفا میبخشی...
عاشقِ این اوقات بیوقتم.
کاش هر انسانی که روی این کرهی خاکی نفس میکشد، چنین لحظاتی را تجربه کند...
انتهای این آرزو، رسیدن به ظهور موعود است...
زمانی که همهی عالَم عاشق شوند، صاحبِ زمان خواهد آمد...
به امید این روز
به زودیِ زود.
پایان