#روایت_شاهچراغ
روایت سوم
🖌روایت خادمان حرم
از خبر حمله به حرم، چند ساعتی گذشته بود. سراغ لیست خادمین رفتم. با دیدن اسامی، یاد مصاحبههایی افتادم که
در حمله قبلی به حرم، از آنها گرفتم. گیج بودم. نمیدانستم با کدامشان تماس بگیرم.
گوشی را برداشتم و یکی از شمارهها را گرفتم.
شماره دوستش را داد که امروز نوبت شیفتش بود. تماس گرفتم صدای شلوغی حرم توی گوشی پیچید. احوال پرسی کردم. با صدایی ضعیف گفت: حالم خوبه.
مکثی کردم و از حادثه پرسیدم.
-دفتر آمرین بودم نزدیک باب المهدی. سر و صدا بلند شد، اومدم بیرون. همه میدویدن و جیغ میزدن. نمیدونستم چی شده
با بغض ادامه داد:
-نمیدونم شهید شده یا نه، یه خادم آقا کنار دفتر آقایون دیدم. خون از دهن و شکمش میریخت بیرون. تا اورژانس رسید، بهش شوک دادن. دیگه نفهمیدم چه شد.
صدای یک نفر دیگر را از آن طرف خط شنیدم.
خادم آدرسش را داد و گفت: «دارن خادما رو میفرستن خونه» و تلفن را قطع کرد.
به خادم بعدی زنگ زدم.
گفت: «دفتر پاسخگویی به مسائل شرعی خواهران بودم. دفتر اون طرف حیاط قدیم، رو به روی باب المهدی هست. صدای اذان مغرب بلند شد. میخواسم درِ دفتر رو ببندم و برم نماز».
نمیتوانست درست حرف بزند اما ادامه داد: «ضارب رو که گرفته بودن از اون طرف حیاط دیدم. یه خانم تیر خورده بود زیر قلبش و افتاده بود توی حیاط.
خادمی بالای سرش بود. زخمش رو بست و بردَنِش بیمارستان».
خادمی که به زائر مجروح کمک کرده بود، کنارش ایستاده بود اما گفت حال خوبی ندارد و نمیتواند حرف بزند.
با شنیدن صدای خادمها، خدا را شکر میکردم که سالم هستند.
روایت خانم طاهره بشاورز از مصاحبه با خادم های حاضر در حرم در زمان حادثه تروریستی شاهراغ(ع)، ۲۲ مرداد ۱۴۰۲
#روایت_شاهچراغ
روایت چهارم
🖌آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
۱۹:۴۰ حوالی شاهچراغ بودم. گوشی را باز کردم تا اسنپ بگیرم. با دیدن تعداد پیامهای گروه کاری، آن را باز کردم. پیامِ "شاهچراغ تیراندازی شده" برق از سرم پراند. زیر لب گفتم: خبر، جدیده؟!
گیج شدم، آخر این روزها در حال مصاحبه تکمیلی با خانواده شهدای شاهچراغ هستیم. با صدای آژیر آمبولانس ها، سرم را بالا آوردم. دو آمبولانس از مقابلم رد شدند و یاد محمدرضا کشاورز افتادم که ورودی حرم شهید شده بود. قرار بود همین روزها بروم شاهچراغ و به شهید کشاورز متوسل بشوم بلکه مادرش را راضی به مصاحبه کند.
نگران شدم اتفاقی برای کسی نیفتاده باشد. بی اختیار اشک ریختم. اسنپ گرفتم و منتظر شدم. کم کم مردم توی خیابان هم از تماسهایی که داشتند، از حمله باخبر شدند. بیشتر تعجب کرده بودند که دوباره به حرم حمله شده است.
اسنپ رسید. راننده پیچ رادیو را کمی بلندتر کرد تا آمار مجروحین را بشنود. خبر که تمام شد، سر صحبت را باز کرد.
-خدا لعنتشون کنه، به حرم چکار دارند؟
- باز هم وقت نماز حمله کردن!
آهی کشید و گفت: نامسلمونا. آخه وقت نماز،حرم شلوغه. خدا به خانوادههاشون رحم کنه مخصوصا شهدا، اگر بچهای یتیم شده باشه هیچ جوره جبران نمیشه. توی حادثه قبلی، ۳تاشون از فامیلای ما بودن.
گوشهایم تیز شد و پرسیدم: کدوماشون؟
_سرایداران! بیچارهها برای عروسی دخترشون اومده بودن. آرتین تنهای تنها شد، خواهرش براش هم مادره هم خواهر. زبون بسته چند روز پیش، سومین عملش بود. معلوم نیست چه خانوادههایی داغدار شدن و چند نفر دیگر اضافه میشن.
روایت میدانی فهیمه نیکخو از شب حادثه تروریستی شاهچراغ ؛ ۲۲ مرداد ۱۴۰۲
#روایت_شاهچراغ
روایت پنجم
🖌پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
توانستیم شماره یکی از خدام داخل حرم را گیر بیاوریم. سیدحامد زنگش زد. ازش پرسید لحظه حمله کجا بوده. راوی ما شروع کرد:
قرار بود گروهی از فیروزاباد بیایند دارالقرآن برای استراحت. همانهایی که برای پیادهروی شاهچراغ آمده بودند. میخواستم بروم انبار مرکزی جلوی باب المهدی وسایلی را بردارم و مکان را آماده کنم. از بیرون بابالمهدی صدای تیری آمد. جلوی انبار، آقایی تیر توی کتفش خورد و افتاد. داشت ازش خون میرفت. یکی از خدام هم تیری به پایش اصابت کرد. مردم هجوم آوردند و در حال فرار بودند. نتوانستم قیافه تروریست را ببینم. دویدم سمت دارالقرآن. طبقه بالا کلاس بود. چند خانم از بالا آمدند پایین و میخواستند بروند بیرون که جلویشان را گرفتم و در را بستم.
تشکر کردیم و مکالمه تمام شد. جلوی بابالرضا نشسته بودم همین روایت را بنویسم که یکی از بچهها گفت: اینا از حج برگشتن؟
چرخیدم سمت نگاهش. ٢٠، ٣٠ نفر جوان و نوجوان سفیدپوش داشتند از در VIP میآمدند بیرون و میرفتند آن طرف خیابان. سید داد زد: نکنه اینا همون فیروزابادیها هستن؟
صبر نکردم. دویدم سمتشان. یکی دوتایشان را گیر آوردم.
-بچهها شما از فیروزآباد اومدید؟
-آره.
-داخل بودید؟ چیزی از حادثه رو هم دیدید؟
-نه. ما اون طرف بودیم برای نماز.
-امشب رو قرار بود توی حرم بمونید. درسته؟
-آره.
داشتند سوار اتوبوس واحد میشدند. ظاهرا اتوبوس را کرایه کرده بودند.
پرسیدم: حالا کجا میرید؟
مظلومانه گفت: برمیگردیم فیروزآباد.
دلم لرزید. فعلا به خیال خودشان حرم را ناامن کردهاند. اما کور خواندهاند.
«یرِیدُونَ لِیطْفِؤُا نُورَ الله بِأَفْواهِهِمْ...»
روایت محمدصادق شریفی از حادثه شاهچراغ؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
#روایت_شاهچراغ
روایت ششم
🖌مظلومیت زوار یک حرم
هاج و واج بودم. نمیشد مصاحبه گرفت. احساس ضعف هم داشتم. فرزند شهید پورعیسی که چند ماهی میشود باهاش در ارتباط هستم، از دور آمد. حالش بد بود. اشک توی چشمهایش جمع شده بود. ریکوردر را روشن کردم. آقای پور عیسی گفت: _عصر خیلی دلم برای بابام تنگ شده بود. بهش گفتم کاش منم شهید میشدم. خواب رفتم. خوابشون رو دیدم. بهم چیزی گفت تو خواب. از خواب بیدار شدم و خبر حادثه امشب رو شنیدم. خودم رو رسوندم حرم. چون از نیروهای خادم حرم هستم وارد شدم و الان دلم خیلی گرفته. حالم بده ولی دوست دارم از شرایط امروز بگم.
فقط به دشمن ها و تروریست ها میگم ما پای انقلاب و شهدا وایسادیم. _
آخر گفتگو تشکر کردم و گفتم: دعا کنید بتونیم مظلومیت شهدا و زوار آقاشاهچراغ رو نشون بدیم.
یک انگشتر عقیق قرمز بهم داد. گفت: به نیت پدر گرفته بودم و هدیه به شما.
روایت سیدمحمد هاشمی از مصاحبه با فرزند شهید پورعیسی در حرم مطهر شاهچراغ؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
#روایت_شاهچراغ
روایت هفتم
🖌باکیم نیست
رفتیم سمتش. لباسش خونی شده بود. سلام کردم. دست داد. صدایش میلرزید ولی حالش خوب بود.
-شما اونجا بودین؟
-آره. من همون ورودی بودم. رفته بودم انگشت بزنم که صدای رگبار آمد. سربرگرداندم. یک خانم چادری تیر به کلیهاش خورده بود.
مردک اسلحهاش را گرفته بود سمت مردم و تیراندازی میکرد. هنوز اسلحهام را تحویل نگرفته بودم. تنها کاری که از دستم برمیآمد این بود که مردم را هل میدادیم توی حرم و خودمان را حائل کرده بودیم که اگر قرار بود تیری بخورد به ما بخورد نه مردم.
داشتم مردم را هل میدادم که چشمم خورد به پیرزنی که نمیتوانست راه برود. اسلحه را سمتش گرفته بود که دویدم و توی بغل گرفتمش و از تیررس دورش کردم.
تا انداختمش توی کانکس. مردم هجوم آوردند و زیر دستوپا افتادم.
داشت توضیح میداد که خواهرش رسید و با گریه توی بغلش گرفت:
-باکیم نیس آبجی. باکیم نیس. این خونها هم که روی پیرهنمه مال مردمه.
رو کرد به من:
-دور بدن خانمی که تیر خورده بود به کلیهاش، چادر پیچیدیم تا خون بند بیاید.
طرف قیافهاش ایرانی نبود. اسلحه را گرفت سمت مردم تا شلیک کند. یکی از بچهها با دفاع شخصی، اسلحهاش را انداخت و دستگیرش کرد.
روایت محمدحسین عظیمی از یکی از مجروحان حاضر در بیمارستان نمازی؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
#روایت_شاهچراغ
روایت هشتم
🖌صدای تیر
پنج شش تا زن و مرد جوان آنطرف خیابان ایستادهاند. خانمی جوان با حالت هیستریک توضیح میدهد:
-تا صدای تیر رو شنیدم دویدم سمت خیابان. خودم رو انداختم توی یه پرایدی و رسوندم سر شازده قاسم. مردم خودشان را میانداختند داخل اتوبوس واحد. جوری شده بود که یکطرف اتوبوس چپ شده بود.
نگهبان آمد سمتشان. فکر کردم دوباره دعوایشان شده:
-پسر بزرگتر خونواده کیه؟
-منم
-پدرتون حالش خوبه. شما بیاید بالای سرش.
کارت شناساییاش را میگیرد و مشخصاتش را چک میکند.
نزدیک میروم. از پسر دیگر خانواده میپرسم:
-مجروح از آشنایان شما بوده؟
-آره. بابام بوده.
-رفته بوده برای زیارت؟
-نه. حراست اونجا بوده. تیر زدن توی پاش.
روایت محمدحسین عظیمی مقابل بیمارستان مسلمین؛ ٢٢ مرداد ١۴۰۲
#روایت_شاهچراغ
روایت نهم
🖌باور تکرار حادثه
گوشیم زنگ خورد.
گفتند دوباره شاهچراغ تیراندازی شده. باورش برایم سخت بود.
دوباره زنگ زدم رسول محمدی.
رسول کسی بود که دفعه قبل سریع رفته بود حرم و اولین روایت از ماجرا را تولید کرده بود.
اینبار هم گفت: دارم میرم.
من هم با موتور خودم را رساندم سمت بابالمهدی. راهم ندادند.
زنگ زدم رسول. گفتم: کجایی؟
- بابالرضا...
از پشت بینالحرمین رفتم بابالرضا. رسول را دیدم.
تو مسیر هم زنگ میزدم به سیدمحمد و سیدمهدی بلکه برایم فیلم یا روایت دقیقی بفرستند.
فیلمها خیلی گویا نبود.
من و رسول را هم راه ندادند داخل. رسول گیج بود. شاید یاد روزهایی افتاده بود که میرفت دادگاه متهمین حادثه شاهچراغ و روایت دادگاه را مینوشت.
گفتم: رسول انگار امروز چهلمین روز اعدام قاتلین حادثه شاهچراغ هست.
گویا تحجر در چهلمین روز اعدامش و تجدد بعد از شکست هشتگ نه به اعدامش اینبار میخواست انتقام محرم حماسی شاهچراغ رو از ما بگیرد.
روایت میدانی سیدحامد ترابی
۲۲مرداد ۱۴۰۲
#روایت_شاهچراغ
روایت دهم
🖌اولین دقایق
دنبال موتورسیکلت بودیم. کسی پیدا نشد. داشت دیر میشد. زدیم به راه. دوان دوان کوچهها و خیابانها را رد کردیم.
اول چهارراه پیروزی، صدای گریه خانمی توجهم را جلب کرد. برگشتم سمتش. ظاهر سادهای داشت و آرام میرفت سمت حرم.
هرچه نزدیک حرم میشدیم، خیابانها از ماشین خلوت و جولانگاه موتورها میشد.
خیابان ٩دی را رد کردیم. جلوی بابالرضا غلغله بود.
تا رسیدیم خانمی به کمک آقایی که احتمالا از محارمش بود، کشان کشان راه میرفت و گریه میکرد. چند نفری دورش جمع شدند. من هم رفتم جلو. صدایش به گوشم نرسید.
از یکی که لباس عملیاتی تنش بود و آنجا ایستاده بود، پرسیدم: حاج خانم توی حرم بوده؟
-آره. میگه یکی جلوش تیر خورد و افتاد.
- چند نفر خوردن؟ نمیدونی؟
-ظاهرا دو نفر.
حواسم رفت سمت یکی از درها. لای در باز بود. چند نفری هجوم بردند سمتش. در بسته شد. رفتم جلو تا شاید یکی از کسانی که داخل بوده را ببینم. کسی بیرون نیامد. چند نفری کارت نشان دادند و رفتند تو.
روایت میدانی محمدصادق شریفی از اولین دقایق حادثه تروریستی شاهچراغ؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
🥀
سلام و احترام؛
تسلیت کانال همنویسان را بابت حادثهی شاهچراغ پذیرا باشید.
#روایت_شاهچراغ مجموعهای از روایتهای لحظهای حادثهی تروریستی دیشب است که از کانال حافظه به اشتراک با شما دوستان همراه گذاشتیم.
💠▫️@hafezeh_shz
حسینیه هنر شیراز👆👆👆
همچنین مجله افکار بانوان حوزوی
👇👇👇
💠▫️@AFKAREHOWZAVI
#روایت_شاهچراغ
روایت یازدهم
روایت غمبار به قلم نویسندهی شیرازی
✍رقیه بابایی
#بخش_اول
عصر ۲۲ مرداد است و در مجلس روضه نشستهام. فالودهای که همان ابتدا با آن پذیرایی شدیم تا گرما را در وجودمان فروبنشاند را خوردهام و حالا بعد از گریستن بر غم این روزهای کاروان آل الله همه با هم داریم جوشن کبیر میخوانیم میدانم قرار هر ماه اهل این مجلس همین است؛ جوشن بخوانند و وجودشان را زره پوش از اسماء مقدس کنند. شیرینی نامهای خداوند هنوز زیر زبانم است که مجلس تمام میشود و اذان میگویند و همان جا نمازم را میخوانم. میخواهم خداحافظی کنم که میبینم یکی از خانمها پریشان و نگران موبایلش را دست گرفته و رنگش پریده میپرسم چه شده؟! میگوید دوباره در مرکز شهر بخاطر نزدیکی به سالگرد "م. ا" ریختهاند بیرون و اغتشاش شده. سعی میکنم آرامش کنم و با جملههایی مثل خبری نیست و حتما بزرگش کردهاند آرامش کنم چند نفر دیگر هم به جمعمان اضافه میشوند و چیزهایی میگویند سریع نِت گوشیام را روشن میکنم و فقط یک کلمه ذهنم را به هم میریزد.
دوباره به حرم حضرت شاهچراغ عليه السلام حمله تروریستی شده، دوباره...دوباره... این کلمه مثل یک خنجر است که بر قلبم فرو مینشیند و پشت سر هم ضربه میزند پیام پشت پیام میرسد و همه همین جمله را تکرار میکنند.
از مجلس بیرون میزنم و زود با همسرم تماس میگیرم و خیالم راحت میشود که در محل کارش است و بعد یکباره در وجودم مرثیه به پا میشود! مدام حرم را تصور میکنم که در آن لحظاتی که ما در مجلس جوشن میخواندیم، جوشن اهل حرم چه بوده؟! در حرم از کودک و طفل به زیارت میآیند تا پیرزن و پیرمرد از روستایی تا توریست و مسافر... میگویند تروریست از در باب المهدی عجل الله فرجه وارد شده دری که مثل درهای اصلی حرم نیست! این در یک تفاوت بزرگ با بقیه درها دارد!
حرم دو در اصلی دارد که وقتی وارد میشوید ابتدا صحن کوچکی مقابلش است و بعد از گذشتن از آن تازه وارد صحن بزرگ و اصلی میشوید اما این در یک در فرعی در بازار است و همین که راهروی کوتاه و عریضش را پشت سر گذاشتید، مستقیم وارد صحن اصلی و بلوغ حرم میشوید این یعنی با یک عملیات حساب شده طرف هستی!!
این حمله دوباره انگار کمی آبدیدهمان هم کرده! از حرفها و تحلیلهایی که در گروهها میشود معلوم است نسبت به قبل کمتر دستپاچه شدهایم و حالا میدانیم که فقط باید صبر کنیم تا خبرهای تکمیلی از راه برسد! نمیدانم این خوب است یا بد؟! اینکه دیگر مثل بار اول همه احوال هم را نمیگیرند و معمولیتر برخورد میکنند و سعی در کنترلشان دارند خوب است یا این یعنی از روی بیچارگی و تأسف است که یک اتفاق بزرگ و فاجعهوار عادی بشود یا حتی کمی عادی!؟ فعلا خبر این است دو تروریست حمله کردهاند یک نفر زنده دستگیر شده، یک نفر متواری است دو نفر شهید شدهاند و چند نفر زخمی البته بعد دو شهید تکذیب میشود و هفت زخمی اسمهایشان در گروهها پخش میشود در میان اسم زخمیها یک نفرشان چشمم را میگیرد!
غلام عباس عباسی؛ همیشه پیشوند غلام و عبد بر اسمها را دوست دارم حس میکنم این نوعی عرض ارادت متواضعانه است به صاحب این اسمها که فرزند ما قابل نیست همنام شما باشد او فقط غلام و عبد شمااست. زیر لب این نامی که چشمم را گرفته دوباره تکرار میکنم غلام عباس... و ناخودآگاه مادرش را تصور میکنم که حتما چقدر محب و دلداده حضرت ابوالفضل علیه السلام بوده که چنین نامی را برای پسرش انتخاب کرده و او را هزار بار در طول عمرش صدا زده و قند در دلش آب شدهاست.
🍃ادامه دارد
#شیراز_تسلیت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#روایت_شاهچراغ
روایت دوازهم
روایت غمبار به قلم نویسندهی شیرازی
✍رقیه بابایی
#بخش_دوم
دو ساعتی از حمله به حرم گذشته زخمیها تیر به پا یا قفسه سینهشان خورده و حال عمومیشان جز یک نفر که در کماست خوب است و اعلام میشود یک خادم همان ابتدای درگیری و در وردی بازرسی حرم شهید شده است. او از یادگاران جبهه و پیرغلام هیئت و پاسداران بازنشسته "سپاه" بوده شهید غلام عباس عباسی به عکس دلنشین و موی سپیدش نگاه میکنم و میگویم غلامیات قبول شهادتت مبارک... كم كم فیلم دوربینهای مدار بسته بیرون میآید و آتش به دل میزند.
پدری که با آرامش خاطر گیت بازرسی را گذرانده و حالا ایستاده تا همسرش از گیت بانوان بیرون بیاید و دو کودکش دارند مقابلش بازی میکنند. زنی که تند به سوی در خروجی قدم برمیدارد و شاید میخواهد قبل از غروب خورشید زودتر به خانه برسد. چند مرد جوانی که دارند با هم صحبت میکنند و شاید در تدارک برنامهریزی سفر اربعینشان هستند؛ اما همه به یکباره غافلگیر میشوند! صدای ممتد شلیک میآید و در آن راهرو با سقف گنبدی شکلش صدا حتما چند برابر میشود! همه غیرارادی فرار میکنند، اما نمیدانند به کدام سو بروند؟ کجا امن است؟ کجا دشمن است؟ چند نفرهستند؟ آه ؟چقدر این صحنه مثل کربلا شده! همان عصر عاشورا همه از عمه پرسیدند:" کدام سو برويم؟ عمه فقط یک جمله گفت: "عليكن "بالفرار...
در راهرو پدر، دست پسر را گرفته و میدود و زن جیغ میکشد و مستأصل شده اما در این صحنه یک پسربچه عشقش به پدرش فراتر از ترسش است ایستاده بالای سر پدر، پدر به او میگوید برو.... برو... و او مانده چه کند! آری اینجا کربلا است. عمو حسین هر چه گفت: عبدالله نرفت! خودش را روی سینه عمو انداخت روی عشق بزرگ زندگیاش روی همه چیزش، برو!
تروریست خیلی زود وارد صحن شده فقط میدود و انگار خیلی ترسیده که درست نشانهگیری نمیکند و فقط کورکورانه تیر میزند و اکثرا به خطا میرود. به سمت حرم نمیرود، میرود به سمتی دیگر به کجا؟...آه...
🍃ادامه دارد
#شیراز_تسلیت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#روایت_شاهچراغ
روایت سیزدهم
روایت غمبار به قلم نویسندهی شیرازی
✍رقیه بابایی
#بخش_سوم
روبروی ایوان بزرگ حرم یک خط طولی را تصور کنید ابتدای این خط حوض آب است بعد سایبان و فرش برای نشستن زوار بعد سقاخانه و در آخر قبور مطهر شهدای حمله سال گذشته به حرم وقتی به انتهای خط طولی رسیدید سمت راستتان حرم سید میر محمد و سید ابراهیم عليهما السلام است یعنی در این صحن علاوه بر بارگاه حضرت شاهچراغ علیه السلام بارگاه دیگری هم هست.
تروریست از راهرو وارد صحن شده و دقیقا جلوی سایبان و سقاخانه که پر از زائر است بیرون آمده همه با صدای تیراندازی متفرق شدهاند و فقط صدای جیغ زوار میآید حرم سمت راست تروریست است اما او میدود سمت چپ که قبور مطهر شهدا و امامزاده سید میر محمد عليه السلام است.
اگر چیزی که میگویند درست باشد که این حمله انتقام تروریستهای پارسال است که چهل روز پیش اعدام شدند گمان میکنم که شاید این فرد میخواسته خودش را به قبور شهدا برسد و اهانت کند!
کلیپی از پسر یکی از شهدای حرم منتشر شد که میگفت عصر دلم گرفته بود و تمنای شهادت از پدرم داشتم و خوابیدم و در رویایی صادقه دیدم که پدرم حرفی به من زد بیدار شدم و فهمیدم به حرم حمله شده و آمدم. تروریست هنوز مانده تا به قبور شهدا برسد. دقیقا همین لحظه است که قهرمان ماجرا وارد میشود!
یک جوان با لباس و شلواری طوسی رنگ با قدمهایی بلند و هر چه در توان دارد شجاعانه به سمت تروریست میدود و با لگدی محکم او را نقش زمین میکند و همزمان چند مرد و نیروی امنیتی میرسند و اسلحهاش را میگیرند و تمام!
وقتی شجاعت این جوان را میبینم مثل همه تحسینش میکنم و کمی از غرور جریحهدارم ترمیم میشود و میگویم کاش این قهرمان را بیشتر بشناسم. نیمه شب معرفیاش میکنند؛ جوانی است از نیروهای خدماتی حرم که خودجوش میان معرکه آمد و اوج ماجرا را پیروزمندانه رقم زد و جاودانه شد.
سه ساعت بعد از این اتفاق در حرم باز شده و آرامش بازگشته اما قلبم آرام نیست! دل تنگ حرمم و پر از بغض مثل کسی که به او بر خورده باشد! چشمهایم را میبندم تا بخوابم اما میدانم تا آن انتقام سخت وعده داده شده ساعت یک و بیست گرفته نشود، من خوابم نخواهد برد و آرام نخواهم شد!
🍃پایان
#شیراز_تسلیت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#روایت_شاهچراغ
روایت چهاردهم
ترقههای تفنگبازی بچهها
✍️سلمان ایرانمنش
▪️صدای شلیک آمد.
▫️همه جا را سکوت گرفت و شخصی همراه یک اسلحه وارد در حرم شد، تا نهایتا یک خادم اورا خلع سلاح کرد.
▪️تمام داستان همین بود، در حد چند جمله و شاید یک نقطه از تاریخ چند میلیون صفحهای انقلاب
▫️آنقدر حادثه در مقابل عظمت ایران اسلامی کوچک است که حتی نمیدانم چه باید بنویسم.
▪️درست است که داغ هر کدام از آن شهیدان بر دل یک ملت سوز عجیبی دارد که انگار عزیزترینمان را کشتهاند اما فراموش نکنیم که این تفنگبازی ها در حد همان بازی کودکان بیشتر نیست که در موردش گفته شد «ترقه بازی»
▫️این کودکان در خیال خامشان گمان کردهاند که ستونهای این مملکت برگ بیدیست که با دو گلوله بتوان آنرا به لرزه درآورد و زهی خیال باطل…
پایان
#روایت_شاهچراغ
روایت پانزدهم
🏴معراج درحرم
🖌سید نورالدین هاشمی
هنگامه نماز است. نغمه «حی علی خیر العمل» از گلدستههای شاهچراغ فضا را عطراگین کرده است.
پیر غلامان حرم به جای جوانان، زائرین را بازرسی میکنند. آنها درب های اصلی را قرق کردهاند تا خادمین جوان در خطر نباشند. انگار سودای شهادت مست شان کرده است. در سیمای هر کدامشان شوق حبیب ابن مظاهر در شب عاشورا نمایان است. یکیشان بازرسیام میکند. من ایستادهام. هنگامه بازرسی طوری تفتیشم میکند، طوری دست دور کمرم انداخته که انگار پدری مهربان مرا در آغوش گرفته است. همینقدر مهربان و محترم. همانطوری بغلش میکنم و شانهاش را میبوسم.
شاید اگر ازدحام جمعیت برای ورود به حرم در هنگامه نماز نبود، سر به شانه هم میگذاشتیم و گریهکنان عقده دل خالی میکردیم.
مردم فهمیدهاند که بابی از شهادت در شاهچراغ باز شده و هر که عاشق شهادت است سعی میکند که خود را به نماز جماعت شاهچراغ برساند. میگویند حملهشان معمولا به وقت نماز جماعت حرم است!
پس از ادای نماز سری به باب المهدی(عج) میزنم. همانجا که دیشب مورد حمله قرار گرفته است. رد خون هنوز بر روی زمین مشخص است. رد خون را که دنبال کنید به سمت حرم سید میر محمد(ع) راهی میشوید. حرم رفتهها میدانند که مسیر باب المهدی(عج) به سمت حرم سید میرمحمد از خیمه الشهدای حادثه تروریستی قبلی میگذرد.
چه تعبیر زیبایی! رد خون از باب المهدی به سمت حرم از خیمه الشهدا می گذرد.
اینجا حرم امن الهی است. جایگاه ملائک، همانجا که برای اذن دخولش میبایست از چهارده معصوم اجازه گرفت.
"ءادخل یا الله، ء ادخل یا رسول الله"
اینجا حرمی است که به گاه نماز، خون کودک و پیر، زن و مردش را به ناحق بر روی زمین میریزند. اینجا قرارگاه حسین بن علی، ایران است. اینجا حرم است و جمهوری اسلامی هم حرم است . این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند... نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی (ص)!
به یاد سردار دلها، به یاد شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ، با یاد همه دلهای شکسته، نائب الزیارهتان از حرم هستم.
پایان
#روایت_شاهچراغ
روایت شانزدهم
🏴شاهچراغ نماد چیست؟
✍️ علی کردانی
شاهچراغ، نماد مظلومیت و تنهایی یک کشور، در جهان ظالمان است.
نماد بیهویتی و رذالت بیگانگان است.
نماد به اسارت گرفتن مذهب است.
نماد خشونت علیه #کودکان و #زنان است.
نماد تروریستهای فرودگاه بغداد است.
نماد به تنگ آمدن قافیه دشمنان است.
خلاصه اینکه؛ شاهچراغ نماد یک جمله است: خون، بهای بقاست.
پایان
#روایت_شاهچراغ
روایت هفدهم
🏴به وقت شاه چراغم
🖌معصومه اسماعیلی
کودکی نکرده ای در کنار شیشه های رنگ رنگی و پنجره های فیروزه ای که حالا رنگ خون بر کاشی های سفید حرم، قلبت را دگرگون کند.
باید نماز بخوانی در گوشه دنجی از شاه چراغم در کنار کودکی که آزادانه بازی می کند و چادر سفید مادرش را در رکوع و سجود می کشد. باید دل به دل تنگ آرتین بدهی که تا چند ماه پیش، در حیاط حرم، کنار حوض کاشی بازی می کرد و مادرش به دعا مشغول و پدرش کنار ضریح نماز می خواند.
از آرتین کوچکم که پدر و مادرش را از دست داد خبر دارید؟ هیاهوهای عده ای برای هیچ، راه قاتلش را به حرم باز کرد و امروز دوباره خونی بر زمین ریخت و حریم حرم شیراز شکسته شد...
چه کسی مقصر است؟ اصلا باید به دنبال مقصر بگردیم؟
وقتی پدرها و پسرها یکی یکی روی خاک حرم می افتند حتما باید به دنبال مقصر بود. باید ریشه را گرفت و خشکاند. اما شاخ و برگهای هرز را هم هرس کرد. چه کسی راه قاتلها را به حریم حرم باز کرد؟ آنها که زن، زندگی، آزادی را فریاد زدند اما نه زن را شناختند و نه برای زندگیش کاری کردند و نه دنبال آزادی آرمانی یک زن بودند.
زن را کالایی دیدند که در خیابان، میان چشمهای هرز این و آن، دست به دست شود. آزادی را در برداشتن حجاب عفیفانه و رقصیدن در انحنای کوچه همسایه شناختند و آزادانه، طعم دلخوشی را در آتش زدن اموال مردمی که ذره ذره آب شدند تا سنگ روی سنگ بگذارند جستجو کردند.
و این شد که قاتل خانواده آرتین و خادم مهربان حرم را به حریم امنش راه دادند و شاه چراغم را خونین کردند.
حالا باید راهشان را جدا کنند والا دیگر در این حریم، حرمتی ندارند.
پایان
#روایت_شاهچراغ
روایت هجدهم
🏴نامرئی
🖌س.غلامرضاپور
از ترس چشمهایش را محکم بسته بود.
دستهایش را روی سرش گرفته بود و سرش را محکم تر به دیوار چسبانده بود.
شاید با خودش فکر میکرد لباس قرمزم را که ببیند فکر میکند تیر خورده ام و خونی شده ام و دیگر مرا نمیکشد.
اما قاتل هنوز فرصت نکرده بود او را ببیند که از پشت با لگدی محکم زمین گیر شد.
مرد جوان جوری دویده بود که قاتل حتی نتوانست رویش را کامل برگرداند
شاید با خودش فکر نمیکرد که کسی به سمتش بدود
اسلحه را جوری گرفته بود که انگار همه باید ازو بترسند و فرار کنند .
کار به لگد دوم نرسید که به زمینش انداخت و نشست روی گرده اش.
مردم هم برای کمک آمدند .
قاتل فکرش را هم نمیکرد یک خشاب را هم نتواند خالی کند.
پسرک گوشه دیوار کی سرش را بلند کرد نمیدانم
ولی حتما بعدا فیلم جوانی با سلاح نامرئی ایمان را خواهد دید و دلش آرام خواهد شد.
پایان
#روایت_شاهچراغ
روایت نوزدهم
🖌مرتضی قربانی
🏴این سکانس خود حاج قاسم بود خود ایران
تعارف چرا؟ ما فکر کردیم نسلی که پای گوشی تلفن همراه و اینترنت و یوتیوب و تیک تاک است دیگر کارش تمام است.
فکر میکردیم که قهرمانهای بازیهای رایانهای، تکتیراندازهای کال آف دیوتی، بی رقیبان نبردهای کلش آف کلنز اگر یک بار در واقعیت اسلحه ببینند قالب تهی می کنند.
فکر میکردیم نسلی که هنوز ریش و سبیلش درنیامده بود و قاچاقی خودش را به خط مقدم جنگ میرساند تمامشده است.
فکر میکردیم نسلی که روی میدان مین رقص مردانگی میکرد تا خط سقوط نکند تمامشده.
دروغ چرا؟با خودمان میگفتیم ما که سروتهمان را از پایگاههای بسیج جمع میکردند این شدیم وای به حال اینها...
همه این تصورات را یک شات دوربین مداربسته ماجرای حمله تروریستی به شاهچراغ شست و برد. مردم در حال فرار از شلیک گلوله یک داعشی هستند، مردی در قاب دوربینهای مداربسته زمین میخورد، سرش به دیوار برخورد میکند و ناگهان نوجوانی بیمهابا وارد قاب میشود و بیتوجه به شلیکها به مرد افتاده از نسل ما کمک میکند.
این سناریوی فیلمهای هالیوودی نبود که با افکتهای مختلف، بهترین سکانس فیلم تلخی را بسازد...نه، نه این خود حقیقت بود که جلوی دوربین بیکیفیت مداربسته آمد و جایزه اسکار مردانگی را در جشنواره قلبهای ما تصاحب کرد.
این خود شهید حججی بود، خود آرمان علی وردی بود، خود حاج قاسم بود، اصلاً خود ایران بود.
من سر تعظیم فرود آوردم در مقابل این سکانس، من دستهایم بالاست، مبالغه نیست، خون حاج قاسم در حال جوانه زدن است من دیروز اولین شکوفهاش را دیدم.
من تسلیمم در مقابل این بزرگمرد کوچک شاهچراغ...
پایان
سلام دوستان
دو همنویسی را در روزهای اخیر شاهد بودیم
1️⃣همنویسی در دوره روایت نویسی که با موضوع آزاد بود
2️⃣ همنویسی با موضوع #روایت_اربعین که برخی از عزیزان نوشته اند و تا پایان ماه صفر ادامه دارد
🔅ابتدا همنویسی شماره یک را برای بهرهمندی همه نویسندگان و اعضای فرهیخته این کانال منتشر می کنیم.
از هم نویسان شاهچراغ هم بسیار سپاسگزاریم که با کلمه کلمهی شان حق شهید شاهچراغ و شهامت بی مثل آن مدافع حرم را به خوبی ادا کردند. #مرحبا؛ اجرتان با سیدالشهداء علیه السلام
#هم_نویسان
@hamnevisan
#دوره_روایت_نویسی 1️⃣
📌 ایستگاه آزادی
✍️ علی اسفندیار
برای سومین بار خودم را نزدیکش رساندم، دوباره برگشتم، پابهپا کردم. با فاصلهای، زل زدم به چروک زیر چشم و پیشانیاش. عابرهای عجول بین من و او راه میروند؛ هر کدام لباسی، هر کدام ویترین متحرکی از بوهای متفاوت؛ عطر و ادکلن و عرق و سیگار.
او روی نیمکت انتظار نشسته بود، کنارش هم سه دختر جوان با آرایش غلیظ، لباس پسرانه و لبهایی که از ورمِ تزریق، بیرون ریخته بود.
پیرمرد، پسِ گردن چروکیدهاش را خاراند، هنگام برگشتِ دست، نخ عینک را روی گردنش انداخت؛ شاید میخواست مطمئن شود، شلخته نیست.
اگر برای بار چهارم بروم سراغش، چه بگویم؟ از چه بگویم؟ کلمات در ذهنم رژه میروند، دهخدا هم نمیتواند بهترینش را انتخاب کند. چقدر جملهسازیِ سختی پیش رویم قرار دارد؛ پیش روی کسی که پر از رازهای نوشتن است، پر از دستورِ املا و انشا.
کیفش از روی زانوی قلمیاش سُر خورد و افتاد. همهمه مسافران صدای کیف را در خود بلعید. عابر میانسالی خم شد، کیف را برگرداند بین دستهایش. دخترها به چُرت زدن پیرمرد خندیدند. یکی گفت چقدر شبیه بابای مدرسهی ماست، باز خندیدند، شبیه قاه قاه پسرها. یکی دیگر پشتبندِ خندهاش، کِش جوراب صورتیاش را تا جا داشت، بالا آورد و رها کرد، شاید میخواست مطمئن شود روحیهی پسرانه دارد یا نه؟
حال چه کنم از این تراژدیِ تمسخر؟! چرا معلمهای شاگردپرور... ببخشد معلمهای نخبهپرور را نمیشناسیم؟ چرا کسی نمیداند این آدمِ خستهی میدان درس و مدرسه از چه مسیری به اینجا رسیده است؟ از پای تختهی سیاه... از لای خاکِ گچهای رنگی و دانش آموزان قد و نیمقدِ رنگیتر؛ زرنگ و تنبل، خوشخط و بدخط، آرام و ناآرام، دارا و ندار! و هزار راز ناگفتهای که در سینهاش موج میزند. نمیدانم امروز کدام سیاستی، او را "بازیچه کودکان کوی" کرده است.
این بار کسی را روی نیمکت میبینم که مرا ادبیات آموخت و زبان فارسی یاد داد. کسی که با انشاهایم، سر ذوق میآمد و از طنزهایی که مینوشتم قاه قاه میخندید، مردانه!
من غرق جمعیت ایستگاه مترو هستم و هم غرق رؤیای مدرسه. با تنهی تند پسرک آدامسفروش از خیال پرت میشوم روی یکی از موزائیکهای مترو. پاهایم دیگر سست شد. صدای ضعیف واگنها نشان داد باید بروم. ولی خجالتم چرا نرفت و چرا صدایم را به گوشش نرساندم.
همه با هول و ولا خط قرمز را عبور میکنند و تقلایشان جا نماندن است از قطار... دخترها خودشان را به دستگیره واگن آویزان کردند، یک صندلی خالی شد و من چه بی اختیار گفتم: "آقاااا... آقا معلم بفرمایید اینجا... اینجا بشینید"، دخترها سرخ شدند و کمی مرتب.
خانمی دیگر از بلندگوی واگن، "ایستگاه آزادی" را اعلام کرد و ما همه، با همهی شلوغیها، در ایستگاه "آزادی" توقف کردیم، بی آنکه به ایستگاه "استاد معین" برسیم.
#پویا_نویسی
@pooyanevisi
@hamnevisan
#دوره_روایت_نویسی 2️⃣
📝مربی آموزشگاه
✍️ علی عسگری
نفسم تنگ شده بود و سرفه امانم را بریده!
با اینکه پنجره های ماشین باز بود ولی به سبب سرماخوردگی که داشتم، دود سیگار مربی بیش از حالت معمول، اذیتم میکرد.
روز اول تمرین شهر و آشنایی من با مربی بود.
کاربرد چراغ های ماشین را یکی یکی توضیح میداد تا رسید به چراغ چک یا انژکتور؛ میگفت این چراغ هر وقت روشن شود، یعنی یکی از سنسور های ماشین دچار اشکال شده است. مثلا سنسور اکسیژن ماشین یا سنسور باتری. سپس کمی مکث کرد و در حالیکه به آینه ی سمت راستش نگاهی میانداخت تا سبیل استالینی اش را مرتب کند، به کنایه گفت: در کشور شما ماشین ها سنسور منسور حالیشون نمیشه؛ فقط خارجیا...!
اینبار عرق و سرفه هر دو باهم کلافه ام کرده بودند. مضاعف بر اینها غیرت ملی من در نقطه ی جوش بود.
جنس صحبت های آقای مربی، از جنس سخنان وطن فروشانی بود که دَم به دقیقه تا حرف کم می آورند، وطنشان را به ناکجا آباد نسیه میدهند.
یک ساعت از آموزش کاربرد قطعات گذشت. برگه ی آیین نامه را برایم باز کرد تا چند تبصره بخواند.
رسید به این بند از آیین نامه که مربی و هنرجو حق ندارند تا با یکدیگر بحث سیاسی و اعتقادی کنند!
عجیب بود.
تا همین چند لحظه ی قبل، سیاسی ترین جمله اش را از اول ملاقاتمان تا همان لحظه نثارم کرده بود و اکنون صحبت از اجرای قانون آیین نامه میکرد!
سکوت کردم تا آموزش رانندگی به حاشیه نرود. باخودم گفتم بالاخره مشکل وجود دارد هم اقتصادی و هم جَوّی. هم تورم است و هم توهم!
از روی صندلی راننده بلند شد و گفت نوبت تو است. بیا بشین اینجا.
نشستم و فنون روشن کردن ماشین را یکی یکی گفت.
دو روزی آهسته آهسته تمرین میکردیم تا اینکه روز چهارم فرارسید.
در میانه ی گاز و ترمز گرفتن هایم، به ابروهای درهمش و سبیل های استالینی اش که چهره اش را خشن تر کرده بود نگاهی انداختم.
همینکه آخرین پُک از سیگارش را کشید، سرم داد زد: چرا شما آخوندا میخواید با حقیقت مقابله کنید؟ چرا نمیخواید بفهمید که حجاب اجباری نیست؟
هزاران چرای دیگر را ردیف کرد درحالیکه دو دستی فرمان را چسبیده بودم و دائما به آینه ی چپ و راست نگاه میکردم تا زیرگذر پیامبر اعظم را با سلامتی عبور کنم!
بوی تند سیگار و صدای خراشیده ی مربی، کمی سرم را به درد آورده بود. صبوری کردم تا حداقل جوابی به او بدهم. یکی یکی میگفتم ولی او زیر بار نمیرفت!
از الزام میگفتم نه اجبار و او به قول خودش از خمینی و وعده های عملی نشده اش میگفت!
وارد بازی کثیفی شده بودم که هم بی قانونی بود و هم بی نتیجه!
بی قانونی بود چون آیین نامه را زیر پا گذاشته بودیم و بی نتیجه بود چون مربی اهل گفت و گو نبود!
اجازه نمیداد تا سخنم تمام بشود. مثل پرنده ای شاخه به شاخه میپرید تا بحث را عوض کند.
خداحافظی کردم.
از درون و بیرون خسته شدم. نه از اینکه جواب هایش را کامل ندادم. نه! خسته شدم از ادعای مدعیان دلسوز کشور که به وقتش از بی قانونی هایشان رونمایی میشود.
فرقی نمیکرد که مدیر فلان کارخانه ماشین سازی باشد یا یک مربی رانندگی! هر دو بی قانونی میکردند و نتیجه ی کارشان تلخ شدن واقعیات شیرینی بود که تنها مشکلشان روایت نشدن شان بود.
واقعیت هایی که اگر روایت نشوند، سر درد می آفرینند.
@hamnevisan
#دوره_روایت_نویسی 3⃣
📜دو هفته
🖌زینب تختی
برای بار هزارم دست میکشم رو خون مردگی های پوست شکمم و چشمم ناخودآگاه برای خود میشمارد؛ یک، دو، سه. سه جای دیگر برای تزریقهای روز بعد پیدا میکند و وقتی خیالش راحت شد هنوز جایی باقی مانده به خودش اجازه میدهد کمی بسته بماند.
روی تشک که کمر صاف میکنم تا لختی استراحت کنم؛ درد سوزنهای مکرر فرو رفته در بدنم، در جانم میپیچد و یک آخ کوتاه از گلویم میپرد کنار بالشت مینشیند. من اما بی محلی اش میکنم...
بار چندم است که دو هفته باید به سقف زل بزنم؟ حواست هست؟ کم کم داری سابقه دار میشوی ها. حتی یادت نمی آید این چندمین دو هفته است؛ خودم به خودم میگوید و من فقط میشنوم...
باز با لحن پیرزن بی حوصله ای که از دار دنیا فقط غر زدن برایش مانده چشم نازک میکند که اصلا امروز روز چندمه؟ جوابش را نمیدهم اما خوب میدانم چند روز و چند ساعت گذاشته. حتی میدانم چند قرص خوردم و چند روز باید این امپولهای بدقلقل سوزن کوچک را بزنم. زیر لب میگویم الحمدلله...
صحبتهای استاد توی سرم میچرخد: « از دهه های اولیه قرن بیستم شاهد حق تسلط بر بدن هستیم که آمار سق....» از تکرار دوباره اش دهانم تلخ میشود، گلویم دو چوب خشک شده که حتی هوا را هم انگار عبور نمیدهد، زیر لب میگویم به خاطر استرادیول است...
جمله ی استاد تصویر صورت مهین را میاورد جلوی چشمم وقتی میگفت: « وسط پروسه تعیین جنسیت بودم که فهمیدم حامله م. آزمایش خون تعیین جنسیت دادم و گفتند باز هم دختره، انداختمش چون پسر میخواستم...»
سرم داغ شده، یک جوری از جنسیت حرف میزند که انگار دارد از ظرف بلوری پایه دار فرانسوی داخل بوفه خانه شان صحبت میکند، یا از النگوهای تک پوش توی دستش...
استغفاری میکنم و دست میکشم روی شکمم که خیلی درد میکند، زیر لب حرف میزنم باهاشان، از همان لحظه ی اتاق عمل که جنین شناس از چندتا اتاق آنورتر فریاد کشید منتقل شد تا الان هر روز بهشان گفته ام که همه ی این ساعتها و دردها و سوزنها فدای سر بی مویتان، از اول هم برای خودم نخواسته بودمتان که اگر برای من بودید تا به الان جا زده بودم. راضی ام که قدر دو هفته رویای مادر شدنتان را داشته باشم. اگر صلاح میداند بمانید خوشا به سعادت من. اگر صلاح به ماندنتان نیست، باب الجنه، منتظرم میمانید؟؟!!
@hamnevisan
#دوره_روایت_نویسی 4️⃣
📜 داستان
🖌مصطفی گودرزی
هادی: چند ساعته معطلتیم!!! تو که اینجوری نبودی، علافمون کردی؟
هادی راست میگوید ساعاتیست اورا به دنبال خودم راه انداخته ام
اما چه باید کنم؟ فکر نمیکردم انقدر انتخابش سخت باشد.
دوباره در خیابان صفائیه به راه افتادیم، در پناه سایه ساختمان ها میرفتیم اما صورتمان با هرم گرمای مرداد ماه قم بر خورد میکرد؛ تا چشم هادی به رنگ نارنجی آب هویج ها افتاد سیستم عصبی مغزش از مدار خارج شد و بی اختیار به سمت آب میوه فروشی رفت
گفتم: هادی وقت نداریم ها !
هادی: وقت نداریم !؟ لامصب چند ساعته داری میچرخونیمون، حالا برا یه آب هویج وقت نداریم؟
دهانم بسته شد، طفلکی راست میگفت ساعت سه بعد از ظهر آمده بودیم و الان بعد از سه ساعت همچنان سرگردان بودیم
بجای یکی، دو تا آب هویج خورد و دوباره راه افتادیم؛ این بار به سمت بوستان کتاب،
آنجا هم تمام کرده بود
با خودم گفتم: خدایا این چه تراژدیست که داستان مرا فرا گرفته، آنجا که داشت گران بود و اینجا که ارزان بود تمام کرده؛
بعد از یک سال تصمیم گرفته بودم که حتما آن را بخرم
هادی گفت: حالا پقدر پول داری؟
گفتم : 300 تومن
_ : قبلی که میگفت 330
بعد زد زیر خنده و ادامه داد: تو کرایه برگشتنت به پردیسان رو هم نداری بعد میخوای کتاب بخری؟؟؟
لبخندی کنج لبانم نقش بست و چشمانم را در چشمانش دوختم و گفتم: نمیره داش هادی_ دوباره هردو خندیدم
رو به روی بوستان کتاب یک کتاب فروشی دیگر بود به سمت آن رفتیم
دستم را به سمت در بردم و هلش دادم، بهشت را در خنکای نسیم کولر درک کردیم، مردی با احترام پرسید: میتونم کمکتون کنم؟
گفتم: کتاب «داستان رابت مکی» رو دارید؟
-: بله داریم _ و رفت بین کتاب ها و کتابی با رنگ مشکی مات که روی آن با فونتی درشت به رنگ آبی نوشته بود «داستان» برایمان آورد
بی اختیار دستم را به سمت کتاب دراز کردم و صافی سطح کتاب را با انگشتانم چند باری مرور کردم،کتاب را گرفتم و بدون معطلی باز کردم، چند صفحه ورق زدم و چند سطر را خواندم، دوست داشتم همان وسط بنشینم و تا انتهای کتاب را بخوانم.
کتاب فروش فهمیده بود که این کتاب چقدر برایم عزیز است.
هادی پرسید: حاجی این کتابا چندن؟
_: 330 تومن، چاپ قدیمش 150 بود، حالا سفارش جدیدمون حدود 400 میشه
_ : وضع کتاب خیلی خرابه، باید یک ماه پولامون رو جمع کنیم و هیچی نخوریم تا یه کتاب بخریم
_: آره بابا، واقعا بعضی وقتا روم نمیشه قیمت کتاب رو بگم، الان کتاب داریم که یک میلیون و پونصد قیمتشه
_: حالا آخرش چقدر این کتاب رو به ما میدید؟
_ باور کن، کتاب اصلا سودی نداره، منم عشقم کتاب بازیه که اینجا وایسادم، وگر نه میکردم سوپری درامدم ده برابر الان بود
کلامشان را پاره کردم و گفتم: من همینو میخوام
فروشنده گفت: تا حالا اینجا ندیدمت، اولین باره میای؟
هادی گفت: بهتره بگی اولین باره کتاب میخری؟
هر سه قاه قاه خندیدیم و بعد گفتم: آره، بار اوله از اینجا کتاب میخرم
فروشنده چشمی بین من و هادی رد و بدل کرد و گفت :چون مشتریامون کمه، تقریبا همه رو میشناسم، برای شما _ مقداری مکث کرد
سینهام پر از ضربان بود، میدانستم که اگر پولم کم باشد میتوانم روی هادی حساب کنم اما دلم میخواست کل پول کتاب را خودم بدهم
هادی پرید وسط صحبت فروشنده و گفت: این کارت خدمتتون رمزشم 1357
فروشنده نگاهش به کارت افتاد و بعد به جلد سیاه کتاب و گفت: 290 خیرش رو ببینید
و کارت را کشید، کتاب را در پاکتی گذاشت و به دست ما داد
از کتاب فروشی که بیرون آمدیم هادی گفت: میدونم چقدر دوستش داری و یک ساله میخوای بخریش اما جور نمیشه برات، فکر پولش رو نکن این هدیه من به تو، کتاب بخر و کتاب بخون حتی اگه پولشو نداری.
@toolid_mohtava
@hamnevisan
#دوره_روایت_نویسی 5️⃣
📜قابِ پنجره
🖌چمن خواه
هر وقت به داخل کوچه میپیچیدم و چشمم به درِ سبزِ رنگ و رو رفتهای که سال ها، رنگ نخورده بود، میافتاد . با خودم میگفتم توی یک فرصتِ مناسب با یک جعبه شیرینی به دیدن خانم همسایه بیایم و درباره خاطرات فرزندش با هم صحبت کنیم.
یکروز که از جلوی خانهشان رد میشدم با خودم گفتم بهتره اول وقت بگیرم ببینم چه زمانی خانه تشریف دارند، بعد بیام. برگشتم و دستم را روی زنگ گذاشتم، زنگ خراب بود. چند بار به در کوبیدم. یکبار دوبار. کسی جواب نداد. با نوکِ انگشتان خیلی آرام به پنجرهی مشرف به کوچه زدم. صدایی نشنیدم.
با ناامیدی چند قدمی دور شدم. با صدای باز شدن پنجره برگشتم. جلو رفته با خوشرویی سلام و علیک کردم. پیرزن با مهربانی توأم با تردید نگاهم کرد. گفتم: همسایهی انتهای کوچه هستم. مرا شناخت. آخه چندین بار به مناسبتهای مختلف به دیدنش رفته بودم. از دیدنم خوشحال شد. نسبت به چند وقت پیش، چهرهاش خیلی شکسته شده بود. توانایی ایستادن نداشت. دستش را به پنجره تکیه داد تا نیفتد.
گفتم: مادرجان! اجازه میدهید یک روز بیام خونهتون تا در مورد شهیدتون با هم صحبت کنیم؟ گفت: بله بیایید. قدمتون سر چشم. حتما از خاطراتش برایتان میگویم. ولی....پرسیدم: ولی چی؟ با خودم گفتم ولی چی؟ اتفاقی افتاده؟ در افکار خودم غوطه ور بودم که گفت: دخترم! بعد از اینکه پسرم در اوایل جنگ با صدام، شهید شد. پسر دومم به بیماری سرطان مبتلا گشت و بعد از طی یک دوره بیماری سخت، تسلیم امر خداوند شد.
در حالیکه چشمانش پر از اشک شد، با صدای لرزانی ادامه داد. بعد خدا، همه امیدم به همسرم بود که از من نگهداری و پرستاری میکرد و نمیگذاشت آب توی دلم تکان بخورد. خرید خانه، پخت و پز، جارو و... همه چیز به عهده خودش بود. ولی او هم مرا تنها گذاشت.
من ماندهام با این پسرم. حرفش را قطع کردم و گفتم: خدا رحمت کند عزیزانت را. انشاءالله تنِ پسرت سالم باشد، سایه تون بالای سرش باشه. در حالیکه اشکهایش را با دستمال پاک میکرد، گفت: این پسرم بعد از مرگ پدر و برادرانش، ناراحتی اعصاب گرفته. خیلی منزوی شده. دوست نداره کسی خونهمون بیاد.
ناچارم به حرفش گوش کنم و باب دلش باشم. خیلی دوست دارم دعوتتان کنم، به منزلمون بیایید و با هم صحبت کنیم؛ ولی میترسم پسرم ناراحت شود. در همین حال خداحافظی کرد و به آرامی پنجره را بست.
همینطور که به سمت خانه میرفتم. با خودم گفتم چقدر از خانوادهی شهدا غافلیم. غفلت از پدر و مادرهایی که ثمرهی عمرشان را برای دفاع از کشور و اسلام فرستادند؛ تا ما در امنیت و آرامش زندگی کنیم. خدایا ما را شرمندهی شهدا و خانوادهی شهدا نکن.
@hamnevisan