#من_میترا_نیستم
#قسمت_هشتم
مادرم بین بچهها فرق نمی گذاشت ولی به مهران و زینب وابسته تر بود.
مهران نوه اولش بود و عزیزتر. زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود همیشه کنار مادرم می نشست و قصههای قرآنی و امامی را با دقت گوش میکرد و لذت میبرد.
مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود هر وقت به خانه ما می آمد زینب دور و برش می چرخید و با دقت به حرفهایش گوش میکرد.
مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید برای همین به او علاقه زیادی داشت.
بابای بچه ها ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می رفت، بعد از ظهر برمیگشت
روزهای پنجشنبه نیمروز بود ظهر از سرکار میآمد.
در باغچه خانه گوجه و بامیه و سبزی می کاشت.
زمستان و تابستان باغچه سبز بود و سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می کردیم.
حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد روی زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت.
تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم، شبها در حیاط میخوابیدم
جعفر بعد از ظهرها آب را توی حیاط باز میکرد و زیرِ در را میگرفت
حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پر از آب میشد این آب تا شب توی حیاط بود شب زیر در را برمی داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر میشد با این کار حیاط سیمانی خانه خنک می شد و ما روی زمین زیر انداز می انداختیم و رختخواب پهن می کردیم
هوا را نمیتوانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم اما زمین را میتوانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم.
خانه های شرکتی دوتا شیر آب داشت شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شستوشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود
گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز میکردیم همراه آب یک عالمه گوشماهی میآمد
دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند.
بعد از ظهرها هر کاری میکردم بچه ها بخوابند خوابشان نمیبرد و تا چشم من گرم میشد میرفتند و توی آب حیاط بازی می کردند...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#خاطرات
#زندگی_نامه
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
🔻قسمت هشتم
🔷...این حس گمگشتگی را سالها بعد که حسابی بااو رفیق شدم بیشتر در درون اویافتم.هادی مسیرهای مختلفی رارفت تا گمگشته اش راپیداکند.
❇به این حقیقت رسیدم که هادی با همه ی مشکلاتی که در خانواده داشت و بسیار سختی میکشیداما به دنبال گمشده درونی خودش میگشت.
💟هادی فوتبالیست خوبی بود.ودرتمامی زمینه هاازبچهاجلو میزد وکاری را به خوبی انجام میداد اما احساس میکردم بازهم گمشده ی خودش را پیدا نکرده است.بعد دراردوی راهیان نور ومشهداورا میدیدم که بیش از همه فعالیت میکرد اما هنوز.....
✳ازلحاظ کار و درامد شخصی هم وضع او خوب شداما باز به آنچه میخواست نرسید.بعد با بچهای قدیمی جنگ رفیق شد. با انها به این جلسه و ان جلسه میرفت.دنبال خاطرات شهدا بود.
✴بعدموتور تریل خریدبرای خودش کسی شده بودبا برخی بزرگترها این طرف و ان طرف میرفت اما باز هم.....
✳تااینکه پایش به حوزه باز شد.کمتر از یکسال در حوزه بوداما گویی هنوز....
بعدهم راهی نجف شد.روح ناارام هادی،گمشده اش را درکنار مولایش امیر المومنین(ع)پیدا کرد
🌟او در آنجا آرام گرفت و برای همیشه مستقر شد
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتم
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada