#پارت223 🌹دختر باران🌹
مامان نازگل با چشمهای اشکی بهم نگاه کرد و گفت:آره مریم؟ حرف زدی
_اوهوم.
مامان نگار و فاطمه همُ بغل کردن بلند شروع کردند گریه کردن.
محمدجواد بغ*لم کرد و با صدایی بغض آلود گفت:جوجه، دلم برای صدات تنگ شده بود.
دهانش کنار گوشم بود نفس که می کشید باعث شد قلقلکم بشه.
شروع کردم خندیدن
_وای محمدجواد تو رو خدا کنار گوشم نفس نکش، دلم ضعف رفت.
با لبخند و حالتی خاص توی صورتم نگاه کرد.
مامان فاطمه با چشم های ریز شده نگاهم کرد و گفت:محمدجواد چی کار کرد که شوک بهت وارد شد؟
محمدجواد با اعتراض گفت:مامان!
خاله فاطمه: یواش چته؟
-چی شد یهو؟
_یه خاطره نه چندان خوب.
مامان فاطمه و مامان نگار از اتاق بیرون رفتن.
-به محمد یا ساره بگم بیان؟
_نه، دوست ندارم خاطره های تلخ رو تعریف کنم
-ولی بالاخره محمد ازت می پرسه.
_نمیدونم.
صدای مامان فاطمه از توی پذیرایی اومد که گفت: پسرم به محمد آقا خبر بدیم بیان یادت هست که گفت هر وقت تونست صحبت کنه خبرش کنیم.
محمدجواد با حالت سوالی نگاهم کرد و گفت:بهش بگم؟
_نمیدونم فقط بهش بگید زیاد سوال نکنه یا حرف نزنه.
خنده ای کرد با گوشی شماره ی محمد رو گرفت، اسپیکر گوشیُ روشن کرد، بعد از چهار بوق صدای محمد اومد
محمد:سلام صبح بخیر بعدا زنگ بزن دارم پوشک عوض می کنم.
-سلام زنگ زدم بگم مریم صحبت کرد.
محمد:چی کارش کنم؟ ان شاء الله راه رفتنش رو ببینی.
در حالی که معلوم بود با ساره صحبت می کنه گفت:ای بابا ساره بیا خودت پوشکش کن بگذار ببینم این محمد جواد اول صبح از جون من چی می خواد.
محمد:خب تعریف کن.
-هیچی دیگه الان میای؟
محمد:کجا بیام؟
محمدجواد کلافه گفت:مسخره بازی در نیار گفتی مریم حرف زد بهت خبر بدم
محمد معلوم بود از اول اصلا حواسش به حرف های محمد جواد نبوده گفت:
مگه حرف زد؟
محمدجواد:مرد حسابی سر کارم گذاشتی؟ برو بابا، خداحافظ
خنده ی ریزی کردم
-بخند، بخند که حالا میاد تو رو هم کلافه کنه.
بلند شد لباسش رو مرتب کرد.
-مریم جان من امروز یک ساعت تدریس دارم زود میام.چیزی خواستی زنگ بزن.
_چشم.
با انگشت روی بینیم زد
-آفرین دماغ آلوچه.
کلیپسی برداشتم تا دم در همراهیش کردم.
مامان فاطمه:بیا بشین ببینم تعریف کن کی قرار هست برام یه نوه بیاری؟
کنار مامان نگار نشستم.
_فعلا که می خوام درس بخونم
مامان فاطمه: مریم سن و سالی نداره خودش رو باید محمدجواد بزرگ کنه.
مامان فاطمه:حالا هرچی
مامان نگار معلوم بود از این حرف خوشش نیومده گفت: برم ناهار بگذارم
مامان فاطمه وقتی از رفتن مامان نگار مطمئن شد خنده ی خاصی کرد و گفت:
مامان بزرگت ناراحت شد.
خنده ای کردم
صدای زنگ موبایل مامان نگار بلند شد.
مامان نگار:مریم جان گوشی من و جواب بده.
_بله سلام بفرمایید
مردی جواب داد:
... نگار خاله کجایی بیا باید خودت کارگر بگیری
نمیدونستم چی باید بگم
_مامان یه آقایی هست من نمیدونم چی بگم.
از آشپزخونه بیرون اومد گوشی رو ازم گرفت و جواب داد.
بعد از یک ربع صحبت وقتی تماس قطع کرد. نگاهی به من کرد و گفت:مریم جان باید برگردم.
با ناراحتی گفتم:چرا؟
__عزیز دلم باید خودم بالاسر زمین ها باشم.
با ناراحتی داخل اتاق رفتم.
صدای صحبت کردن مامان فاطمه که سعی در راضی کردن مامان نگار داشت می اومد ولی باز مامان نگار راضی نشد
هرگونه کپی برداری حرام است.
با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹