eitaa logo
سبک زندگی همسران
117 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
6 فایل
https://eitaa.com/hamsaraneh15739 🌱❤️کانال سبک زندگی همسران برای زندگی بهتر با آرامش بیشتر برای شما عزیزان❤️🌱 این کانال را به دوستان خود معرفی کنید و در اجر معنوی آن شریک باشید 🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹دختر باران🌹 خواست مخالفت کنه اما سریع گفتم: الان پیشت بودم چی گیرم اومد؟من حوصله ی خودم رو ندارم چه برسه حوصله ی تو آدم فروش رو چند قدم جلو رفتم اما چیزی یادم اومد راه نرفته رو برگشتم. _در ضمن میبینی به دردت نمی خورم و از دستم خسته ای یا نمیدونم از بودنم خجالت می کشی هیچ مشکلی نیست ولم کن به حال خودم نمیگم طلاقم بده ولی میتونی بری ازدواج کنی. -من غلط... _هیچی نگو این چندمین بار بود جلوی همکارت این حرف رو بهم زدی،من اینم راهی برای تخلیه ترس و اضطرابم ندارم. من مجبورم با بازی و شوخی و خنده سرم رو گرم کنم و مشکلاتمُ یادم بره، میتونی بی شکایت و گیر دادن باهام زندگی کن ،الانم شامت رو خوردی دوست داشتی بگذار یخچال دوست نداشتی بگذار بیرون خودم بگذارم یخچال. داخل اتاق مهمان شدم خسته روی تخت دراز کشیدم. ضعف عجیبی تمام بدنم رو گرفته بود.چشم هام آروم بسته شد.از فردا دیگه باهاش حرف نمیزنم. کم کم چشم هام سنگین شد خوابم رفت. توی خواب خودمُ بین آتیش می دیدم، حرارت و گرمای اطراف اونقدر زیاد بود که سوختن پوست خودمُ احساس می کردم. با بی حالی چشم هامُ باز کردم و نشستم اونقدر تشنه بودم که احساس خشکی کلافه کننده ای توی شکم و تمام بدنم حس می کردم. ایستادم ولی پاهام توان نداشت،بطری آب رو برداشتم و سر کشیدم خنکی آب باعث شد کمی از گرمای وجودم کم بشه. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹دختر باران🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خواستم به اتاق برگردم اما دلم برای محمدجواد تنگ شده بود پوف کلافه ای کشیدم طرف اتاق خواب رفتم کنارش دراز کشیدم. دستش رو روی شکمم انداخت.لبخندی روی صورتش نشست.زیر لب زمزمه کرد: خوشم میاد کفتر جلد خودمی. _خیلی پررویی. چشم هام باز گرم خواب شد نمیدونم این خستگی از جسمم بود یا از روحم؟صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.هنوز گرم خواب بودم تلفن رو برداشتم با صدایی دو رگه گفتم:بله؟ صدای مردونه و آشنایی داخل گوشه پیچید و گفت:شریفی هستم،میشه گوشی رو به همسرتون بدید؟ اسم رو چند بار تکرار کردم،پوزخندی زدم تیمسار شریفی. محمدجواد جلوم ایستاد و سوالی نگاهم کرد. _بله الان گوشی رو میدم بهش. گوشی رو به محمدجواد دام، ساعت داخل آشپزخونه شش و نیم رو نشون می داد. _انگار چه خبره؟الان وقت زنگ زدنه؟ میز صبحانه رو آماده کردم.محمدجواد در حالی که توی فکر بود روی صندلی نشست.وقتی دید حرفی نمیزنم گفت:علیک سلام بانو. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹