#پارت962 🌹دختر باران🌹
از دست سحر خیلی ناراحت بودم این دفتر کم کم داشت برای من و شوهرم دردسر می شد.داخل پذیرایی روی مبل نشستم،سحر سریع آماده شده روبروم ایستاد.
*مریم زنگ میزنی یه آژانس برام بگیری؟
با ناراحتی گفتم:باشه.
سحر که فکر کرد از رفتنش ناراحتم من رو بغل کرد و گفت:ناراحت نباش یه بار دیگه که حالم بهتر باشه پیشت میام.
_برو کنار شیرینی هات رو بدم ببری.
با خنده جواب داد:نمی خواد .
شیرینی ها رو داخل ظرف گذاشتم دستش دادم.
_بگیر هر وقت در یخچال رو باز کنم شیرینی ها رو ببینم یادت می افتم.
با خنده شیرینی ها رو می گیره.تلفن رو بر می دارم برای سحر ماشین می گیرم.
*مریم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_تو بگو تا ببینم چی میشه.
*مامان گفت بیام خونتون دفتر خاطرات مامانت رو ببرم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی حرام شرعی است.🔥
رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد
کد ثبت وزارت ارشاد:#137745
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه