سلام خوبانِ خدا
السلام علیک یا صاحب الزمان☀
#خیانت_امتحانی_سخت
#ماجرای_ناردونه_خانم
قسمت نهم
🔹 گفت سخت است نمی شود
من یه عمر خودم را ندید گرفته ام
یه عمر بچه هایم را فدای دیگران کرده ام
حسشونو خراب کردم که عجله کنند تا نکند به دیگران بربخورد
یه عمر از حق خودم گذشته ام
کم مسافرت رفته ام که برای شوهرم هزینه تراشی نشود
در موقعیتهای مختلف در خریدهایم
تفریط کرده ام تا بتوانیم خانه بخریم
و....
✅ گفتم هر انسانی در ابتداهمین را میگوید
آیا دوست داری همسرت یا دیگران
زمان و زبان و احساست را مدیریت کنند؟
یعنی
اینکه زمانت چطور بگذرد و چه احساساتی داشته باشی و لحظات عمرت با چه افکار و رفتاری بگذرد
بسته به رفتار و خواسته و شخصیت دیگران داشته باشد؟
🔹گفت مُسلَّماً نه
✅ گفتم باید به خودت، بازگردی...
باید ببینی چه باید باشی و چه هستی؟
فاصله ی بین باید و واقعیت وجودی تو
و
فضای خانواده ات، با دانایی و هدفمندی و تلاش تو، طی میشود.
🔹 گفت چطور ممکن است؟
✅ گفتم ابتدا باید به «من میتوانم» اعتقاد پیدا کنی
تو مانند سایر مُراجعانم
انسانی پُر از استعداد و توانمند هستی آنها توانستند تو هم میتوانی
و
من کنارت هستم تا
وقتی باور کردی میتوانی، چگونه ماندن را بیاموزی...
🔹 گفت: من به شدّت تحقیر شده ام و عقب مانده ام
من خودم را دستِ کم گرفته ام از کودکی، پدرم بداخلاق بود و مادرم نمیتوانست جوابش ندهد ما که جرأت نمی کردیم به پدرم بگوییم داد نزند فقط از مادرم التماس میکردیم که ساکت باشد و حرف نزند اما همیشه موقع خشمناکی نهایتا مادرم که جلوی زبانش را نمیتوانست بگیرد کتک میخورد و
ما
یاد گرفتیم برای رهایی از رنجِ کتک خوردن، ناحق بشنویم و سکوت کنیم
و پنهانی اشک بریزیم....
اون وقتها من که حتی عروسک نداشتم موقع بازی، یک بالشِ کوچک را برمیداشتم و سرش داد میزدم و میگفتم تو بچه ی فسقلی👶🏻 من که مامانت هستم رو اذیت میکنی... او را خیلی کتک میزدم و به او پشت میکردم و میخوابیدم
و این کتک زدن کودکِ کوچکم، در بازی، انتقامی بود که از ناتوانی خودمان میگرفتم....
هرچند
ذاتا دختری شاد و پرانرژی بودم اما
رفتارهای پدرم باعث میشد در تضاد باشم
در جمع دوستان، پرانرژی و باشُکوه و زیبا
و
در جمع خانواده، بی عُرضه و کمتر از بقیه
پدرم
دخترهمسایه را عاقل و خانوم خطاب میکرد و مرا سرزنش میکرد در حالیکه در مدرسه همه مرا خانوم و خوب میدانستند
...
بعداز ازدواج
گمان کردم خانواده ای که مرا انتخاب کرده اند از خانواده ی خودم، اصلی تر و به من
نزدیکتر هستند
زمان عقد
عالی بودم و اقوامِ همسرم از ادب و زیبایی من سخن میگفتند
وای چه حسی!. ـ..
مورد تأییدِ خانواده بودن، نیازی واقعیست که تازه داشت برآورده میشد
تازه خانواده ی واقعییَم را یافته بودم عضو خانواده ی واقعی ام میشدم
خانواده ای که قدرم را میدانند زیبایی مرا پسندیده اند عقاید و اخلاق مرا برتر دیده اند و من
به تعریفهای #واسطهٔ_ازدواجمان مطمئن بودم که برترین خانواده و
از بین آن همه خواستگار،
بهترین خواستگارم را انتخاب کرده ام
آه که
چقدر واسطهٔ ازدواجمان، انسان نشناس بود که متوجه ریاکاری و عقده های اینها نشده بود
بعداز ازدواج
هم همسرم و هم خانواده اش، گویی فراموش کردند که زیبایی و فرهنگ و ادبِ من، جذبشان کرده بود
طوری رفتار میکردند که انگار، مرا نمیبینند
دائم
از دو دختر خود تعریف میکردند، همسرم میگفت خواهران من، خیلی عاقلند آنقدر که مادرم مدیریت خانواده را به آنها سپرده
و
من
خوشحال بودم که چنین خواهرشوهرهایی دارم و نمیخواستم باور کنم ندیدن یا رقیب انگاشتنِ من، باعث تعریفهای مُکرّرِ همسرم و مادرش از خواهرشوهرهایم است
ادامه دارد...
https://eitaa.com/hamsaranehamdel_rahejavedan
سلام برآزادیبخش، مهدی💫