سلام و عرض ادب خدمت همه بزرگواران
خانمی هستم ۲۷ساله،یک سال و نیم هست ازدواج کردم.در دوران دانشگاه جزو بهترین های دانشکده بودم و با رتبه بالا از دانشگاه شریف فارغ التحصیل شدم،اما از همان دوران خیلی با استرس کارها را پیش میبردم.
الان که وارد زندگی مشترک شدم این استرس متاسفانه طوری شده که حتی نمیتوانم یک مهمانی هم براحتی برگزار کنم و بیشتر لذت زندگی را از من گرفته، حتی به شدت از اینکه ادامه تحصیل بدهم میترسم.از طرفی همسرم هم دوست دارند باهم تحصیلاتمان را ادامه بدهیم اما ترسم از درون مانع میشود،حتی برای کارهای دیگر.
ممنون میشوم بنده را راهنمایی کنید.
سلام علیکم استاد
بنده خانومی 27ساله هستم که دوساله ازدواج کردم همسرم طلبس وبچه ندارم تابستون طی یک سرماخوردگی به تشخیص اشتباه دکتر گفتن که بدلیل بیماری اسکولیوز که از بچگی داشتم فقط ۲۹درصد ریم کار میکنه ودیگه نمیتونم بچه دار شم
شوک خیلی بدی به من وارد شد از اون به بعد
از لحاظ جسمی وضعیتم خوبه الحمدلله ومشکلی دیگه برای باروری ندارم
اما از اون لحظه به بعد تا بدست اوردن سلامتیم وتایید دکتر برای تایید بارداری
من مدام دلشوره بی مورد دارم
حتی تنگی نفس وضربان تند قلب
از مرگ میترسم از اینکه بگن کسی مرده یا مریض شده یا خودکشی کرده حالمو بد میکنه
پیش روانپزشکم رفتم ودارو استفاده میکنم
اما هنوز کنترل افکار منفی ذهنم دست خودم نیست
من از بچگی متقید بودم وهستم
نمیدونم باید چیکار کنم، مستاصلم کرده این حال....
سلام و عرض ادب
وقتتون بخیر
استاد بنده قبل از ازدواج یکی از شروطی که همیشه در ذهنم داشتم این بوده که همراه با خانواده همسر در یک ساختمان زندگی نکنم اما حالا بنا به شرایط اقتصادی امکان جداسازی نیست.
ان شالله چند وقت دیگر عروسی داریم اما این مسئله به شدت ذهن بنده رو درگیر کرده
( لازم به ذکره که جمعا دو فرزند هستند که برادر شوهرم مجرد و قم مشغول تحصیل هستند)
خانواده شوهرم افراد خوبی هستند اما با شناختی که حاصل شده احتمال رفت و آمد یا نظردهیشون در امور زندگیمون زیاده (که البته ان شاالله چیزی جز دلسوزی و محبت نیست...)
اما من استقلال و عدم دخالت اونها خیلی برام مهمه
دوست ندارم هر جا میریم یا هر کار میکنیم یا مهمانی رفت و آمد دارد آنها با خبر شوند یا شوهرم دائم آنجا رفت و آمد داشته و یا آنها دائما به منزل ما رفت و آمد داشته باشند.
(یا حتی به عنوان مثال اگر روزی بوی غذا بلند شد یا حتی سوخت آنها متوجه شوند که باعث خجالت بشه!)
خواهش میکنم راهنمایی کنید که چطور میتونم زندگیمو مدیریت کنم و تا آخر حفظش کنم.... ( در عین حال براشون مثل دخترشون باشم (دختر ندارند) اما حفظ حریم کنم، و همچنین شرایط ایده آلی رو برای آینده که عروس دیگری به جمع خانواده می پیونده حفظ کنم)
البته چون در مورد رابطه با خانواده شوهر مطالب مختلفی خوندم و یا تجربه اطرافیان و اتفاقاتی که امکان رخ دادنش هست رو شنیدم گویا خیلی حساس شدم
این مسئله خیلی ذهنم رو پریشان کرده و رنجم میده... و خب فکر هم میکنم اگر در این رابطه با همسرم صحبت کنم و نگرانیهام رو بگم و آنچه که من انتظار یا دوست دارم رو بیان کنم و یا ازش بخوام مقرراتی برای رفت و آمدها داشته باشیم کار صحیحی نباشه و تازه باعث ایجاد حساسیت ایشون بشه(؟...)
البته قبلا یکی دو بار بهشون غیر مستقیم گفتم که دوست ندارم یکجا ساکن بشیم اما بنا به شرایط مالی امکان جدا شدن نیست فعلا...
لطفا کمک کنید و نکات کلیدی و اساسی که راهنمای این مسیر هست رو بفرمایید
خدا خیرتون بده. تشکر
ان شاءالله به شرط حیات جلسه آینده در خدمت خواهم بود.
ارادتمند، محسن پوراحمد خمینی
هدایت شده از 🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
939.4K
#توصیه_مهم_تربیتی استاد پوراحمد در مورد وظیفه والدین در انتقال پیام انقلاب به فرزندان
❤️ انتشار دهید...
💓 کانال تربیتی همسران خوب 👇
http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
عرض سلام و ادب خداقوت
من خانمی 28 ساله هستم که 4ساله ازدواج کردم و یه دختر یک ونیم ساله دارم
از اول ازدواجمون مشکلات زیادی داشتیم بخاطر اینکه تفاوت فرهنگی زیادی باهم داریم و متاسفانه همه شرایط دست به دست هم داد و بخوبی پیش رفت که ما خیلی قشنگ ازدواج کردیم
درصورتیکه نه من اونی بودم که شوهرم میخواست و بخصوص شوهرم اصلا ملاکهای موردنظر من رو نداشت ولی جالبه که خیلی همه چیز خوب پیش رفت و هردومون مطمئن بودیم بهترین انتخاب همدیگه ایم
و از همون روزای اول شروع شد تمام بدبختی ها و مشکلات ما
خلاصه بهتون بگم که ما هردومون واقعا پشیمونیم
شوهرم مرد خیلی خوبیه ولی نه برای من
درصورتیکه خیلیها حسرت زندگی مارو میخورن و آرزوی شوهری مث شوهر منو دارن
و منم بهترین زن ازهرنظر هستم و شوهرمم همیشه اینو میگه ولی آخرش ته دلش همیشه آرزو میکنه کاشکی از همون دوروبریای خودش با یکی ازدواج میکرد... و منم ازصبح تاشب هرکاری شوهرم بکنه میگم چرا آخه چرا من اینهمه خواستگار خوب رو رد کردم آخرش به یکی شوهرکردم که هیچ تناسبی باهام نداره
هرکار کنه راضی نمیشم
ما اصلا حرف همو نمیفهمیم
اصلا دغدغه ها و اهداف و خواسته هامون مث هم نیس
نه اون حرفای منو میفهمه و نه من حرفای اونو
خواسته های اون برای من خیلی بی معنیه و خواسته های منم برای اون بی معنیه
هیچ حرفی باهم نداریم
حرفای من برای اون هیچ جذابیتی نداره و حتی کلی هم جبهه میگیره و حرفای اونم برا من جذاب نیس
تو دوتا دنیای جدا از هم زندگی میکنیم
نمیدونیم چجوری تاحالا دووم اوردیم
دوبار هم دادگاه پاسگاه رفتیم به قصد جدایی ولی بازم برگشتیم سرزندگیمون
هیچ علاقه ای به زندگیمون نداریم بخصوص من! و فقط بخاطر بچمون موندیم
من واقعا نمیتونم چطوری این شرایط رو تحمل کنم
همیشه هم باهم بحث و کل کل داریم. و البته روزای خوش هم داشتیم
ولی هردومون به بن بست رسیدیم
مشاوره هم رفتیم بی فایده ست
چیکار کنیم؟؟
من خیلی تحمل کردم و کوتاه اومدم و خودمو همونی کردم که اون میخواس ولی بازم میفهمم که پشیمونه
منم هزاربرابر اون پشیمونم
نمیخوامم پاسوز بچم بشم از طرفی طاقت دوریشم ندارم
ازهمه چی ناامیدم
بنظرتون راهی داره زندگی ما؟؟؟؟
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
✅ آی دی دریافت سئوالات 👇
@mpourahmad
لطفا سوالات حد اکثر تا ۱۵ سطر نوشته شده و راس ساعت ٢١.٣٠ به آی دی استاد پوراحمد ارسال نمایید.
تعداد سوالات ارسالی زیاد است و سوالات به ترتیب اولویت از کسانی که راس ساعت ٢١.٣٠ سوالشان را ارسال کنند پاسخ داده خواهد شد.
با تشکر
سلام وقت بخیر
منیکخانم۲۲سالههستم.مشکلم
برادوبارطلاق گرفتمطلاقاولی ازپسرعمومبود.اونمدردوراننامزدی فقطکهنامبردهباچاقوزدن توسرش وتوهمیشدهوازهمجداشدیم.به طورخلاصه میگم بعدازطلاقم یک سال حدوداًهرروزیهداستانبرامدرستمیکنهمجبورشدمازدواجکنمشوهردومم ۳۰ سالهومناون موقع ۱۹ ساله ام بودادمی خوبی بودولی متئسفانه بعداز۷ماهکهباهمزندگیکردیم نتونستیمادامهبدیماونهم ادم خلاف کاره(اسلحه ومشروب فروشه)واختلافات خانوادگی وحرفاینهکم ونهزیادهمش منومقصرمیدونستبهام دعوامیکنه وخلاصه میرم خونه بابام اون موقع نمیدونستم باردارمتاموقع زایمان هیچ سراغی ازمن نگرفت البته(موقعی که فهمید باردام پی دادکه بچه روسقط کنم)دیگهجواب ندادم پی میداد ولی من بیخیالزدم میدونم من اینجامقصرم ولی خب ادامه داستان بچه اموتاهشتماهی به دنیامیارمتوبیمارستانرهاش میکنم ومیام شکستسختی بودولی خب تحمل کردم مجبوربودم وبعداز ۱سال تودادگاه ازهم طلاق گرفتیم البته اون اسرارمیکردکه طلاقم بده ولیمنقبول نمیکردمچونخیلیدوستشدارموتاالانخلاصهمهچیتمومشدمنشرطم هر ماه ۲۴ساعت پسرمو ببینم ۱ سال و۳ ماهشه اذیتمیشهمیدونم ولی من وقتیمیبینمش دلم اروم میشه همه میگن ولش کن دلت میسوزه وبهش وابسته میشی ولی من نمیتونم. خانواده ام خیلیتوزندگیمدخالتمیکنن.وفقطدارنبدبختممیکننومنازاینکهاینقدغمتوزندگیمدیدمخیلیبداخلاقوصدامورفتارامافتضاحهیچوقتارامشندارمحتینمیدونمچجوریباپسرمرفتارکنممحبتکنماحساسموبیانکنمهمهازرفتارمفاصلهمیگیرنلطفاًراهنماییم کنید خیلیبه همکاریتوناحتیاجدارم💔
مشاوره محسن پوراحمد خمینی
سلام وقت بخیر منیکخانم۲۲سالههستم.مشکلم برادوبارطلاق گرفتمطلاقاولی ازپسرعمومبود.اونمدردوران
سلام علیکم
لطفا با منشی محترم هماهنگی کنید تا تلفنی صحبت داشته باشیم.
بررسی مسئله شما به زمان بیشتری نیاز دارد.
سلام ، پسر ۲ سال و ۷ ماهه دارم که شدیداً به من وابسته است، یعنی حتی اجازه نمیده پدرش بینی اش را پاک کند یا ساده ترین کارها رو انجام بده، حتی لقمه غذا رو حتما خودم باید بهش بدم..فقط میگه مامان..شما که می فرمایید فاصله بین فرزندآوری ۲/۵ تا ۳ باشه با این وضع من چه جوری برای بچه دوم اقدام کنم؟
برای از پوشک گرفتن ۷ ماه روش کار کردم هنوزم ۱۰۰٪ جواب نگرفتم و با یک مسافرت همه چیز به هم میریزه..دوست دارم بازم بچه داشته باشم اما با این وابستگی پسرم فکر می کنم زود باشه..می خواستم نظرتون رو هم بپرسم..
و اینکه چی کار کنم رابطه اش با پدرش خوب بشه..باباش خیییلی بهش محبت می کنه و بازی فوتبال و شتر بازی و ...می کنه اما پسرم حتی به زور بهش بوس میده یا شب بخیر و ....در حالی که روزی ۱۰۰ بار بیشتر دست و پای من رو می بوسه..این بوسیدن های زیادی اشکالی نداره؟؟به نظرتون با وجود این همه محبت چرا باید با پدرش رابطه اش خوب نباشه؟
سلام خسته نباشید میخواستم بدونم وقتی یه پسری خاستگاری میاد باید ازکجا فهمید آدم بدبین و شکاکی هست یا نه
چون مورد هایی و شنیدم که به خاطر شکاکیت و بدبینی همسرشون کارشون به طلاق کشیده شده ممنون از زحماتتون
باسلام
پسر ۶سال و نیمه ام نسبت به بعضی رفتارهای خواهر ۲سال ونیمه اش خیلی حساسه ، خییلی زیاد سربه سرش می زاره و میخاد لج خواهرش در بیاد
با اینکه من وپدرش بیشتر به پسرمون توجه داریم و تاجایی که بشه نیازاشو مرتفع میکنیم و بهش یادآوری میکنیم که کوچیک بودی چقد بغلت میکردیم
بااین حال برخی رفتارهاش آزاردهنده است
مثلا تا پدرش میخاد خواهر کوچکترشو بغل کنه اینم سریع گریه میکنه و میگه منم بغل کن
اگه دوتاشون مثلا یه کار مشابه انجام دادن همش میگه من اول شدم تا نگیم باشه شما اول شدی ول کن نیست
و اینطوری خواهرش گریه میکنه باز
چطور باهاش رفتار کنیم؟
تشکرفراوان
سلام .:
سلام استادگرامی ترخدا منو راهنمایی کنید من واقعا کم اوردم.من خانمی سی ساله و همسرم سی و شش ساله ومرد خوبیه.یک دختر سه سال و سه ماهه و یک دختر یک ماهه دارم.استاد دختر بزرگم واقعا رفتارش عذاب اور و خسته کننده شده دایم گریه میکنه یعنی یک بهانه ی الکی میتراشه و گریه میکنه.منو همسرم سعی فراوان میکنیم ک اروم باشیم و نکات تربیت رو رعایت کنیم ولی واقعا مارو ناچار میکنه گاهی بزنیمش.همش میخاد باما بازی کنه از صبح تا شب و ما خسته میشیم. یا گریه کنه یا ی چیزی بخوره.موقع خواب بقدری اذیت میکنه.گاهی هردوتاشون گریه میکنن و من کم میارم.قبل از اینکه دختر دیگه ام دنیا بیاد هم اینطور بود و با اون خوبه.ولی یکی دوسال پیش اینطور نبود.وسط گریه هاش میگه من نمیخام گریه کنم گریه ها خودشون میان و گریه ش ب سختی ساکت میشه.ضمنا ما در شهر دیگری از پدرمادرامون هستیم و اینجا هم رفتو امد کمی داریم مثلا هفته ای یکبار و بچهاشون کوچیکن و همبازی نداره.دوم اینکه ایا جیغ و گریه های زیادش ممکنه در روحیه دختر دیگم اثر منفی بزاره؟؟ لطفا بگید من چه کنم اجرتون با حضرت زهرا
مشاوره محسن پوراحمد خمینی
سلام .: سلام استادگرامی ترخدا منو راهنمایی کنید من واقعا کم اوردم.من خانمی سی ساله و همسرم سی و شش س
سلام علیکم
لطفا با منشی محترم هماهنگی کنید تا تلفنی صحبت داشته باشیم.
بررسی مسئله شما به زمان بیشتری نیاز دارد.
باسلام دختری9ساله دارم که احساس میکنم درمدرسه خیلی در دوستیابی یا وارد گروه شدن موفق نیست وخودش راکنارمیکشد.البته دو دوست صمیمی داره ولی خودش میگه بچه ها منو حساب نمیکنن بامن بازی نمیکنن وقتی میگم منم بیام زیادتحویلم نمیگیرن
سلام.جناب پوراحمد.من و شوهرم ۸ساله ازدواج کردیم.مزاج ایشون گرم و تر هست.مشکل من اینه که میل و قدرت جنسی ایشون خیلی زیاده و توی این سالها تغییری هم نکرده.همیشه از من توقع دارن آماده باشم فرقی هم نمیکنه که شب قبل رابطه داشتن یا همان روز.حتی ممکنه دریک شب دو با ارضا بشن پشت سرهم.ولی من با دو تا بچه ۵ و۲ساله و کارهای خونه نمیتونم زیاد پاسخوی ایشون باشم.دوست دارن من همیشه برم پیششون اگه نرم تا چند روز کج خلقی میکنن(شدید)میگن به نیازام نرسی منم به نیازهات نمیرسم،مشکل تویی حس نداری.الآن جوانی اینجوری هستی چه برسه به پیری.من۲۶سالمه و همسرم۳۴سالشونه.حالا من چیکار کنم؟خیلی هم قهر میکنن.باید برم نازشون بخرم😔