eitaa logo
حَنا خانوم🧑🏻‍🍳🥘
10هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
16.4هزار ویدیو
3 فایل
✨️ ﷽ ✨️ اَللَّهُمَّ یَا مُفَتِّحَ الْاَبْوَابْ اِفتَحْ لَنَا خَیْرَ الْبَابِ اَللَّهُمَّ ارْزُقْنَا رِزْقًا حَلَالًا طَیِّبًا وَرِزْقًا وَاسِعًا بِرَحْمَتِکَ یَا اَرْحَمَ الرَّاحِمین ادمین👈 @hoseiny110 @khademmahdy69
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم نفسش را بیرون می‌‌فرستد. - اشکال نداره، آجی. ذهنش هنوز آنجا مانده است. می‌ترسد نعیمِ خشمگین و بی ملاحظه که بلایی به سر ستار بیاورد! خود را سرزنش می‌کند که ای کاش می‌ماند. اما مگر کاری از دستش برمی‌آمد؟ چیزی جز داد و بیداد؟ سعی می‌کند از افکارش فاصله بگیرد و به این امیدوار باشد که اتفاقی نمی‌افتد. ساعتی بعد، به خانه می‌رسند. داخل می‌روند. برکه مشغول تاب دادن پاهایش که هیراد را رویشان خوابانده است. هدیه، کنار گوش حنانه خواب بودنِ هیراد را اطلاع می‌دهد تا سلامش مثل همیشه پرانرژی و جان‌دار نباشد. اما خود حنانه هم انرژی ندارد و حالش گرفته است. آرام سلام می‌کند و داخل اتاق می‌رود. لباس هایش را تعویض می‌کند و همانجا می‌نشیند. موبایلش را از درون کیفش بیرون می‌کشد. برکه، همین لحظه وارد اتاق می‌شود. خندان جلو می‌آید و بغلش می‌کند. - سلام علیکم. چه خبرا؟ چیکارا کردی امروز؟ حنانه، لبخندی می‌زند. - هنوز دوره های آموزشی رو می‌گذرونیم، ان‌شاءالله هفتهٔ دیگه آموزشات اولیه تموم می‌شه. گونه‌اش را می‌بوسد. - خداروشکر. می‌نالد: - وای حنا ولی تنها تو خونه موندن خیلی حوصله سر برِ... حنانه، اما حواسش جای دیگریست. لبانش را با زبان تر می‌کند و بی‌ارتباط به حرف برکه می‌‌گوید: - نعیم..نعیم امروز اومد جلو موسسه. چشمان برکه، به قاعدهٔ توپ گرد می‌شوند. دست روی دهانش می‌گذارد و با خشم می‌‌گوید: - دروغ نگـــــــــو! حنانه، بی‌اختیار بغض می‌کند. - منو کشوند تو‌ ماشینش، می‌خواست بگه دوباره باهاش ازدواج کنم! همینقدر وقیحانه، برکه! عین..خیالش نیست چقدر منو عذاب داده! نمی‌فهمه کابوس شب‌هامِ! اشک هایش روی گونه‌اش می‌ریزند. تن صدایش پایین است و نمی‌خواهد هدیه متوجه‌اش شود. ادامه می‌دهد: - خدا...خدا آقای منتظری رو رسوند! این‌بار، هیجان درون قلب برکه منفجر می‌شود. - وای وای! همین ستار منتظری؟ عاشق پیشه؟؟؟ حنانه، اخمی تحویلش می‌دهد. - تو این شرایطم دست برنمی‌داری؟ نچی‌ می‌کند و با هول و ولا می‌گوید: - حنا، درست برام توضیح بده! حنانه، کلافه پوفی می‌کشد و دست زیر چشمانش. - عجب کاری کردم بهت گفتم... دستانش را می‌گیرد و با مهر لب می‌زند: - قربونت برم من، حنا. تو الان نباید ناراحت باشی! بگو چرا؟؟ - چرا؟ لبانش کش می‌آیند. - چون تو الان یه فرشته نجات داری که دقیقاً وقتی که نیازه پیداش می‌شه! این واقعاً برام ثابت شده! مشت حنانه، روی بازویش فرود می‌آید. - برکـــــــــه! می‌خندد. - نعیم هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. خداروشکر منتظری دیدش! الان دیگه عین یه بادیگارد هوای حنانه خانوم ما رو داره. ناگهان جدی می‌شود. - نعیم دیگه چی می‌گفت؟ منتظری چطوری ردش کرد؟ حنانه، با انگشتانش بازی می‌کند. - هیچی! تا اومد حرف بزنه آقای منتظری از راه رسید... با خجالتی که نمی‌داند برای چه سراغش آمده، باقی ماجرا و جزئیاتش را هم می‌گوید. برکه، جیغ خفه‌ای می‌کشد. - حنـــــــــا... به جون خودم عاشقت شده! حنانه، لبش را می‌گزد. - برکه، واقعاً جنبه نداری بهت بگم ها! در ضمن، از ماجرای نعیم به هدیه نگی، نمی‌خوام نگرانش کنم. خب؟ از میان لبان کش آمده‌اش، «چشم» بیرون می‌فرستد و بعد با جدیت می‌گوید: - حنانه، ولی باید یه فکری برای نعیم بکنیم... چیه هی میاد تو رو اذیت می‌کنه و به زور می‌خواد باهات حرف بزنه! بیا بریم ازش شکایت کنیم تا دستش بیاد! حنانه، واقعا می‌ترسد از نعیم. از نعیمی که می‌داند هر کاری از پسش برمی‌آید!
به قلم حنانه، عاجز ‌و لرزان می‌‌گوید: - نمی‌دونم... نمی‌دونم باید چیکار کنم! همش می‌ترسیدم از این روز! دیگه شاید موسسه هم نرم... اگه دوباره بیاد سراغم چی؟ برکه، او را در آغوش می‌گیرد. - اینجوری بغض نکن دیگه، حنا. نمی‌تونه هیچ کاری کنه. تو از این به بعد تو‌ موسسه منتظر بمون، هدیه که بهت زنگ زد بیا بیرون. حنانه، از آغوشش بیرون می‌آید. - باشه. اشاره به گوشی‌اش می‌زند و ادامه می‌دهد: - به آقای منتظری زنگ بزنم، نه؟ با شیطنت می‌‌گوید: - خوبه دیگه! الان دیگه جناب عاشق پیشه جا تو دلت باز کرده و تو هم می‌خوای خودت بهش زنگ بزنی! حنانه، به گفته‌اش می‌خندد. - انقدر شایعه می‌سازی خسته نمی‌شی؟! با لبخند وسیعش می‌گوید: - نــــــه! بهش زنگ بزن و تشکر کن. با تعجب ادامه می‌دهد: - ولی حنا... منتظری از کجا فهمید نعیم شوهرته؟ حنانه شانه‌ای بالا می‌اندازد‌. - نمی‌دونم! شاید همین که نعیم گفته شوهرمه، اونم فهمیده اوضاع از چه قراره. کم و بیش ماجرای منو می‌دونه... سری تکان می‌دهد. تردید حنانه را برای تماس گرفتن می‌بیند، موبایل را از درون دستانش بیرون می‌کشد و شمارهٔ ستار را می‌گیرد. صدای بوق، حنانه را هول می‌کند. تماس را روی حالت بلندگو می‌گذارد و موبایل را به دست حنانه می‌دهد. - سلام. صدای بم و مردانهٔ ستار از گوشی پخش می‌شود و حنانه با خجالت لب می‌زند: - سلام، خوبین؟ زنگ..زدم‌ بگم بابت امروز هم ممنونم هم عذر..می‌خوام... برکه از این همه هول زدگیِ حنانه خنده‌اش می‌گیرد و به سرش ضربه‌ای آرام می‌زند. - داری گل می‌کاری، حنا! دمت گرم! همینطوری پیش برو! حنانه، از خجالت سرخ می‌شود. صدای ستار می‌آید و حتی از پشت گوشی هم خشم صدایش مشهود است: - امیدوارم دیگه سر و کله‌اش پیدا نشه. نباید بهش اجازه بدین اینقدر شما رو ضعیف ببینه و فکر کنه هر بلایی که می‌خواد می‌تونه سرتون بیاره. حنانه، بغض می‌کند و سکوت. ستار ادامه می‌دهد: - می‌دونم امروز ترسیدید ولی اینجوری نشه که از ترسش بخواین خودتون رو تو خونه حبس کنید! روال عادی زندگی‌تون رو ادامه بدین و بیشتر مراقب خودتون باشید. به خانم فلاح می‌سپارم که حواس‌شون بیشتر باشه تا غریبه‌ای مزاحم نشه. حنانه نمی‌داند چه کلمه‌ای برای قدردانی از او مناسب است. کدام کلمه است که می‌تواند وسعت تشکرش را در آن جای دهد؟ صدایش بی‌اختیار می‌لرزد: - ممنونم... - حنانه خانوم! دارین گریه می‌کنید؟ ستار با تعجب و نگرانی‌ای که تنها خودش می‌داند در قلبش نشسته، می‌گوید و حنانه دست زیر چشمانش می‌کشد. این وحشت بی‌اختیار در وجودش جای گرفته و نمی‌فهمد کی‌‌ و چطور باعث بارش چشمانش می‌شود. می‌‌گوید: - چی..چیزی نیست... ببخشید مزاحمتون..شدم. بازم ممنون! ستار می‌فهمد به پایان مکالمه‌شان نزدیک شده‌اند و حنانه قصد خداحافظی را دارد. می‌گوید: - خواهش می‌کنم. خدانگهدارتون. حنانه، «خداحافظ» را می‌‌گوید و بعد تماس را قطع می‌کند. آرام لب می‌زند: - خیلی..بد حرف زدم، برکه؟ برکه، لبخندی مهربان می‌زند و‌ گونه‌اش را می‌بوسد. - از بد هم یه چی اونور تر! فدا سرت! حنانه، صدای خنده‌اش بالا می‌رود. - داری سر به سرم می‌ذاری یا جدی می‌گی؟ لبی کش می‌دهد. - حالا تو نگران چی هستی، عشقم؟ خیالت راحت! ستار منتظری نظرش عوض نمی‌شه که هیچ بلکه بیشتر از قبل هم عاشق پیشت می‌شه!
به قلم حنانه، می‌خندد. - یه جوری حرف می‌زنی هر کی ندونه انگار آقای منتظری چند بار اومده خواستگاری منم ردش کردم! صدای خنده‌شان بلند می‌شود و در همین لحظه، درب اتاق باز می‌شود و هدیه در قابش نمایان. دست به کمر می‌زند و با چشمانی ریز شده می‌گوید: - چی می‌گید به هم شما دو تا؟؟ صداتون تا صد محله بالا تر هم رفت! برکه و حنانه می‌ایستند. - نگویم راز مگو به کسی! برکه با لبخندی دندان نما می‌‌گوید و از اتاق بیرون می‌زند. هر دو به کمک هدیه برای مهیا کردن نهار می‌روند و برکه سعی می‌کند ذهن حنانه را از نعیم و اتفاقات امروز دور کند. طاقت دیدن اشک‌ها و حال بدش را ندارد و نمی‌خواهد ببیند خواهر مهربانش حالش گرفته است... بعد از خوردن نهار، یک چرت کوتاه خود را میهمان می‌کنند. برکه خیره به موبایلش و مشغول پیام دادن به لیلا است. پیام لیلا می‌رسد: «می‌گم برکه نمی‌تونی بیای بوتیک ببینمت؟ اون فسقلی بچه‌تو که تو عکس دیدم، ولی حضوری یه چیز دیگه‌س! دلم می‌خواد لپاشو بکشم!» با لبخند از ذوق و شوق لیلا تایپ می‌کند: «چرا بوتیک حالا؟ یه جا بهتر قرار بذاریم.» لیلا، نیم نگاهی به سامیار می‌اندازد. این بار بدون شوخی می‌نویسد: « برکه! سامیار هم معلوم نیست چش شده! همش تو فکره! حتی دیروز توی بوتیک با کامرانی بحثش شد! در این حد!» نفسش را بیرون می‌فرستد. « به من چه!» لیلا، لبخند محوی می‌زند. «به تو چه؟ از وقتی تو رفتی اوضاعش این شده! چرا خودتو می‌زنی به اون راه، خره؟ واقعاً می‌خوای بگی نفهمیدی ازت خوشش اومده؟؟؟» با تعجب برایش تایپ می‌کند: «یعنی تو الان منظورت از اینکه بیام بوتیک همو ببینم این بود که اون منو ببینه، لیلا؟؟! آره؟؟» با آمدن مشتری، دستان لیلا از تایپ کردن متوقف می‌شود و سوال برکه را ناچاراً بی‌جواب می‌گذارد. برکه، در افکار خود غوطه‌ور شده و نمی‌‌داند چی به چی ست! چطور لیلا تا این اندازه با اطمینان حرف می‌زند؟ نگاهش را به سقف خانه می‌دوزد و دستانش را زیر سرش قلاب می‌کند. اگر واقعاً سامیار به او حسی داشته باشد، خودش چی...؟! برکه هم دل بسته است یا نه...؟! . . خانم مولایی، لبخند و اشاره به صندلی های چرمی می‌زند. - خوش آمدید، بفرمایید بشینید. خودش پشت میزش جا گیر می‌شود و ستار هم روی صندلی می‌نشیند. خانم مولایی، دستانش را روی میز می‌گذارد و می‌‌گوید: - ممنون که قبول کردید بیاین، آقای منتظری. سالی که پیشمون بودید بچه‌ها واقعا راضی بودند. لبخندی می‌زند. - خداروشکر. وظیفه‌ام رو انجام دادم... ان‌شاءالله که امسال هم راضی باشند. خانم‌ مولایی با اطمینان سری تکان می‌دهد. - حتما همینطوره. برای حقوق بهتون پیام دادم. اگر مشکلی هست، بفرمایید؟ سری به نفی تکان می‌دهد. - مشکلی نیست. نگاه به ساعت مچی‌اش می‌اندازد. - وقت کلاس نگذره! خانم مولایی می‌ایستد. - درسته، بفرمایید. از دفتر مدیریت بیرون می‌آیند و به سمت کلاس می‌روند‌. ستار زیر لب «بسم‌الله» را زمزمه می‌کند و پشت سر خانم مولایی داخل کلاس می‌رود. با ورود مدیر، کلاس در سکوت فرو می‌رود و نگاه ها میخِ ستار می‌شوند. ستار یک بار دیگر هم دقیقاً در همین کلاس بوده است و همین احساس بهتری را به او می‌دهد. نگاه به دانش آموزانِ حیران می‌اندازد‌ و خانم مولایی او را معرفی می‌کند. دقایقی بعد کلاس از حضور مدیر خالی می‌شود و ستار بی‌معطلی سراغ درسش می‌رود. صدای پچ‌پچ دختر ها را می‌شنود، اما چیزی نمی‌گوید. کمی سر و صدا ها جان می‌گیرد و اخم ریزی میان ابروانش می‌اندازد. خودکارش را آرام روی میز می‌زند. - حواسا به درس مون باشه. سکوت می‌شود. همچون سکوت بیابانی در دل تاریکیِ شب! سری از رضایت تکان می‌دهد و ادامهٔ درسش را سر می‌گیرد. دقایق پایانیِ کلاس، به دانش آموزان استراحت می‌دهد و از جایش برمی‌خیزد. همین که از اتاق بیرون می‌زند، نفسش را بیرون می‌فرستد و دست به پیشانی‌اش می‌کشد. سر درد امانش را بریده و حتی مسکنی که ساعتی پیش خوره هم فرجی نکرده است! از مدرسه بیرون می‌زند و سوار ماشینش می‌شود. همان که می‌خواهد استارت ماشین را بزند، موبایلش زنگ می‌خورد. آن را برمی‌دارد و نگاه به نام مخاطبش می‌اندازد. با دیدن نام «احمد» لبخند می‌زند و آیکون سبز رنگ را می‌کشد. - به به! سلام علیکم آقا احمد! احمد از استقبال ستار خنده‌اش می‌گیرد. - سلام، داداش. خوبی؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
به قلم - خداروشکر. تو چطوری؟ در خدمتم! احمد لبخندی می‌زند و یک راست می‌رود سر اصل مطلب. - پس فردا مراسم عقدمِ. زنگ زدم بگم حتما باید بیایی و منتظرت هستم. لبخند ستار وسیع می‌شود. - مبارک باشه، داداش. مگه قرار نبود زودتر از اینا مراسم بگیرید؟ - یه سری مشکلات به وجود اومد که تاریخ عقب افتاد تا امروز. میای دیگه؟ به خانواده هم بگو، بیان. نگاهش را به درب مدرسه که دانش آموزان از آن خارح می‌‌شوند می‌دوزد. - مگه می‌شه نیام؟ ولی خانواده‌ فکر نکنم بیان، داداش. ممنون از دعوتت. - حتماً بهشون بگو، ستار. بیان خوشحال می‌شیم. لبخندی می‌زند. - چشم، داداش. باقی رفقا هم میان؟ احمد، می‌خندد. - آره. عرفان انقدر برنامه ریخته برام! باهات هماهنگ نکرده؟ می‌تواند تصور کند عرفان چه برنامه هایی دارد و همین مسبب وسیع‌تر شدن لبخندش می‌شود. - نه، حتما امروز زنگ می‌زنم ببینم چه برنامه‌ای داره! - آقا احمد نمیای؟ صدای ظرفیت و آرام خانمی می‌آید و احمد چشم به خانمش می‌دوزد. به عادت همیشه و بی‌حواس از اینکه ستار فرصت طلب پشت خط است، می‌‌گوید: - الان میام عزیزِ دل. گوشهٔ چشم ستار چین می‌افتد. - بدو برو، زن ذلیل! انقدر حرف می‌زنی که خانومت هم خسته شد! خداحافظ! احمد سری به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌خندد. - خداحافظ. کارت دعوتت رو دادم به عرفان، ازش بگیر. تماس را قطع و حرکت می‌کند. ذهنش، فرصت طلب است و باز فکر حنانه را در آن می‌اندازد. یاد نعیم و حرف هایش..! به اویی که وقیحانه دوباره از خواستن حنانه می‌گفت و آتش درون قلب ستار بیش از قبل جان می‌گرفت. چرا باید خشمگین شود؟ چرا باید از اینکه کسی دم از خواستن حنانه بزند و او آتشی شود؟ نفس سنگینش را بیرون می‌فرستد. چرا باید هنوز صدای لرزان حنانه در گوشش تکرار شود و نگرانش کند؟! جوابش یک‌ کلمه ست! «عشق»! عقلش، شبِ چشمانش، قلب بی‌قرارش... همه روز و شب یادآور حنانه اند. حنانه‌ای که بی‌خبر در دلش نشسته است و انکار کردنش خیال باطلی بیش نیست! صدای ظبط ماشینش را کمی بالا می‌برد. «دختر آبادانی بی‌قراره دختر آبادانی بی‌قراره عاشق شده و خبر نداره عاشق شده و خبر نداره از کوی دلم تو گذر کن از کوی دلم تو گذر کن سری بر بالا ما رو نظر کن سری بر بالا ما رو نظر کن» صدای موسیقی شاد و خوانندهٔ پرانرژی بندری بلند می‌شود و او که انتظارش را ندارد، تک خنده‌ای مردانه سر می‌دهد و زیر لب می‌‌گوید: - از دست تو ستـــــــاره! محتوای فلش موسیقی هایش را ستاره تنظیم کرده است و این آهنگ شاد هم دقیقاً زمانی قسمت گوش های ستار می‌شود که در میان «عشق» و انکار آن درگیر است و میان زمین و آسمان... خنده‌اش به لبخند ریزی جمع می‌شود. جای انکار نیست... عشق حنانهٔ آرام و معصوم در دلش افتاده و خودش هم خوب می‌فهمد چقدر دیدن او، روزش زیبا و شیرین و اتفاقی مثل چند روز پیش و دیدن چشمان نم‌دار او چقدر ذهنش را درگیر و نگرانش می‌کند... با فکر درگیرش، به خانه می‌رسد. به محض ورودش به خانه، صدای زنگ موبایلش بلند می‌شود. بدون آنکه لباس هایش را تعویض کند، تنش را روی مبل راحتی رها می‌کند و نگاه به نام مخاطب زنگ زده می‌اندازد. نام «عرفان» برایش چشمک می‌زند. آیکون سبز رنگ را می‌کشد و روی حالت بلندگو می‌گذارد. صدای شادابِ و بلند عرفان درون خانه پخش می‌شود: - سلـــــــام عـــــرض شـــــــد، آقـــــا معلـــــــم!
به قلم لبانش کش می‌آیند‌. - سلام علیکم. بفرما ببینم چی می‌خوای بگی! - اووو! چه عجله‌ای داری ها! درو باز کن پشت درم! عرفان می‌‌گوید و همزمان صدای زنگ واحد ستار بلند می‌شود. متعجب می‌خندد و می‌‌گوید: - الان تویی پشت در؟ - وای! کـــــف کردم داداش! من نیستـــــم ها! داشتم سر به سرت می‌ذاشتم. وا کن درو ببین کیه! ستار، از چشمی در نگاه به بیرون از آن می‌اندازد‌ و با ندیدن شخصی، متعجب می‌‌گوید: - هیچ کس نیست! - چطو هیچ کس نیست. درو باز کن خب! دست آزادش را به سمت در می‌رود و آن را باز می‌کند. چیزی نمی‌گذرد که چهرهٔ عرفان جلویش ظاهر می‌شود و صدایش در گوشش پخش. - عه! من بودم! اخمی تحویلش می‌دهد و تماس را قطع می‌کند. - خوشت میاد سر کارم بذاری؟ عرفان، او را کنار می‌زند و داخل می‌رود. - آره. مشکل داری؟ درب خانه را می‌بندد و دستی به چشمان خسته‌اش می‌کشد. روی مبل، کنار عرفان می‌نشیند و می‌‌گوید: - اینم وقت اومدنِ آخه؟ من الان چشام می‌افتن رو هم! خودت می‌دونی که می‌رم مدرسه. عرفان، نگاه به سر تا پایش می‌اندازد. - مگه سه شبنه ها بیکاری‌ نداشتی؟ سرش را به مبل تکیه می‌دهد. - اینم پر شد. می‌رم همون دبیرستان دخترانه. عرفان، چشمکی به رویش می‌زند. - تو هم آب ندیدی وگرنه شناگر ماهری ای ها! به خاطر دبیرستان دخترانه از تنها روز بیکاری ات هم گذشتی؟ یه تخته کم داری تو؟ تک خنده‌ای سر می‌دهد. - یه چی بهت می‌گم ها! به جای اینکه بگی معذرت می‌خوام که مزاحمت شدم، صاف صاف تو چشمام نگاه می‌کنی و تخریب می‌کنی. پاشو برو خونتون کوچولو! عرفان از جملهٔ آخرش، حرصی می‌شود و کف دستش به پشت گردن ستار می‌کوبد. - اومدم در مورد مراسم عقد احمد بگم. حواست هست فردا تولدشِ دیگه؟ با کف دست، ضربه‌ای آرام به پیشانی‌اش می‌زند‌. - کلاً یادم رفته بود! خب..‌. تولد بگیریم براش؟ عرفان دهان باز می‌کند که جوابش را بدهد، اما صدای زنگ موبایل ستار بلند می‌شود و اجازه را به او نمی‌دهد. ستار نگاه به نام مخاطب زنگ زده می‌اندازد و با دیدن نام «حنانه خانوم» تپش های قلب بی‌قرارش را حس می‌کند. ثانیه‌ای را خیره به صفحهٔ موبایلش می‌ماند و بعد آیکون سبز رنگ را می‌کشد. موبایل را روی گوشش می‌گذارد. - سلام، حنانه خانوم‌. گوش های عرفان تیز می‌‌شوند و نگاهش کنکاشگرانه. - سلام، خوبید؟ ببخشید مزاحمتون شدم، خواب..که نبودید؟ حنانه می‌‌گوید و نمی‌داند ستارِ پشت خط چگونه در سوسوی ذهن خود خواهان دیدار اوست. لبانش را با زبان تر می‌کند. - نه، بیدار بودم. بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟ لرزش صدای حنانه را می‌فهمد. - می‌تونم بپرسم به..به شوهر‌‌..سابقم چی گفتین؟! ابروان ستار در هم گره می‌خورند و در جایش می‌ایستد. - هر چیزی که لازم بود بدونه تا دیگه مزاحم شما نشه
به قلم صدای حنانه می‌آید. - چ..چرا بهش نگفتید که من..من و شــ.... ستار که می‌تواند حرفش را پیش پیش بخواند، میان کلامش می‌پرد و می‌‌گوید: - چرا بگم؟ الان دیگه مزاحمتون نمی‌شه! صدای فین فین حنانه می‌آید. - خب..خب مشکل همین جاست! اون..اون این چیزا سرش..نمی‌شه! ن...نمی‌دونم شمارهٔ منو..از کجا پیدا کرد.. چند دقیقه..پیش بهم زنگ زد و گفت..یه..یه بلایی سر شما میاره! گره اخم های ستار، کور تر می‌شوند. از جایش برمی‌خیزد و بی‌هدف مسیری را طی می‌کند. - هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه! - می‌تونه، آقا ستار... می‌تونه... حنانه است که لرزان می‌‌گوید و نمی‌داند ستار با شنیدن نامش از زبان او چه بر سر دین و ایمانش می‌آید! چنگ به موهایش می‌زند و به کانتر تیکه می‌دهد. با همان جدیت و عصبانیت لب می‌زند: - حتما شما هم کلی گریه و زاری راه انداختی و التماسش کردی! بهش گفتین که دروغ گفتم؟؟؟ حنانه، با صدای گرفته‌اش می‌گوید: - اصلا..اصلا نذاشت من حرف بزنم... هر..هر چی بهش..زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده! می..می‌خوام بهش پیام بدم که شما دروغ گفتید.. می‌ترسم..بلایی سر شما بیاره! باور کنید..هر کاری از دستش برمیاد... من..می‌شناسمش... نفس سنگینش را بیرون می‌فرستد. دست خودش نیست که زیر لب ناسزایی نثار نعیم می‌کند و چشمان به خون نشسته‌اش را می‌بندد. - هـ... هستید؟ چشمانش را باز می‌کند و می‌گوید: - هیچی بهش نگید! شمارش رو بفرستید برای من. حنانه، نالان لب می‌زند: - خواهش می‌کنم بیشتر..از این خودتون رو..درگیر نکنید. به اندازهٔ کافی..به من لطف کردید... خودم..حلش می‌کنم. خدانگهدار. تماس، در عین ناباوری قطع می‌شود و ای کاش حنانه می‌فهمید که دلِ رفتهٔ ستار این حرف ها حالی‌اش نمی‌شود... مگر می‌تواند بشیند و ببیند که نعیم او را آزار می‌دهد؟! مگر می‌تواند بسازد با صدای همیشه لرزانش؟... نفس کلافه‌اش را بیرون می‌فرستد. عرفان، کنارش می‌آید و دست روی شانه‌اش می‌گذارد. و ستار به یاد می‌آورد عرفانی هم اینجاست! عرفان با اخم می‌پرسد: - چی شده؟ دستی به صورتش می‌کشد. - هیچی... داشتی می‌گفتی، بگو! عرفان، تلنگری به پیشانی‌اش می‌زند. - میگم چی شده! نمی‌خوای بگی؟ پوفی می‌کشد و روی مبل می‌‌نشیند. کمی آب برای خودش درون لیوان می‌ریزد و جرعه‌ای از آن می‌نوشد. عرفان کنارش می‌نشیند و منتظر نگاهش می‌کند. بعد از دقایقی سکوت، لبانش را با زبان تر می‌کند و می‌گوید: - یه بلایی سرم اومده عرفان... عرفان، متعجب نگاهش می‌کند. - درست حرف بزن، ستــــــار! حنانه کی بود؟ چی گفت الان که انقدر بهم ریختی؟؟! از خشم، دستانش مشت می‌شوند و ماجرا را شرح می‌دهد. عرفان هم بعد از گفته هایش کلافه می‌شود، اما طلبکار می‌‌گوید: - چرا نخود هر آشی می‌شی، ستار؟؟؟ الان خوبت شد یکی می‌خواد سر به تنت نباشه؟؟ آره؟؟؟ نگاهش را بالا می‌کشاند. چشمان کلافه و نگرانش را به عرفان می‌دوزد. اگر چه می‌داند عرفان نمی‌تواند درکش کند، اما لب می‌زند: - نخود هر آش نیست، عرفان... یه جای کار قلبم داره می‌لنگه... عرفان، ثانیه‌ای را بهت زده خیره‌اش می‌ماند و بعد بلند می‌‌گوید: - ستــــــــار!! شوخــــــی نکــــــن! سرش را پایین می‌اندازد. کدام عضو از چهره‌اش ربط به شوخی پیدا می‌کند که عرفان حرف از شوخی می‌زند؟! چهره‌اش چیزی جز نگرانی‌ای که همانند خوره به جانش افتاده را نشان نمی‌دهد... جز همان عشقی که بی‌خبر در دلش جای گرفته است...
به قلم - عاشق شدی، بدبخت... عرفان بعد از مکثی کوتاه می‌گوید و سر ستار بالا می‌پرد. خودش تا به الان جرئت این را نداشت که کلمهٔ «عشق» را به زبان بیاورد و حالا... عرفان به حال و روزش می‌خندد. - چیه؟ چرا اینطوری نگام می‌کنی! دروغ می‌گم؟؟؟ نفسش را بیرون می‌فرستد و نگاه از او می‌گیرد. - شاید عشق نیست، عرفان! نمی‌دونم... عرفان، نچی می‌کند و می‌گوید: - وقتی اینجوری به خاطرش بهم ریختی یعنی چی؟ ترحم؟ دلسوزی؟ دستی به چشمانش می‌کشد. - ترحم نیست، عرفان... یه حس عجیب و غریب و تازه ست! عرفان، لبخندی بناگوش می‌زند. - قربون دادا! چرا نمی‌خوای قبول کنی؟ تو هم رفتی قاطی مرغا که! من و مرتضی موندیم! خنده‌اش می‌گیرد. - تو این وضعیت هم دست بر نمی‌داری، نه؟ اخم ریزی میان ابروان عرفان جا خوش می‌کند‌ و بی‌توجه به سوال او می‌‌گوید: - ستار... نابینا بود، نه؟ سری تکان می‌دهد و منتظر نگاهش می‌کند. عرفان ادامه می‌دهد: - مطمئنی...؟ خانواده‌ات چی؟ مشکلی ندارن با این موضوع؟ از سمت غریبه و آشنا خیلی حرف در میاد... نمی‌داند چرا لبخند می‌زند. - عرفان... می‌دونم نمی‌تونی منو بفهمی... ولی به نظرم این حسی که تو قلبم به راه افتاده، قدرتش بیشتر از اینه که بخواد به خاطر مخالفت و حرف یه عده به راحتی کنار بکشه و کوتاه بیاد! تنها دغدم الان اینه که کسی بهش آسیب نزنه. خشم تموم وجودم‌و می‌گیره وقتی فکر می‌کنم اون مرتیکه بخواد بلایی سرش بیاره... صدایش هم گرفتار خشم می‌شود. عرفان که از حال و احوال او متعجب شده است، می‌گوید: - خب حالا! لازم نیست لیوان‌و بشکونی، ستار! به خود می‌آید و از فشار دستانش که به دور لیوان، اما به خیال گردنِ نعیم پیچانده، می‌کاهد. نفسش را بیرون می‌فرستد و با سردرگمی می‌گوید: - چیکار کنم الان، عرفان؟ بهم گفت دیگه دخالت نکنم، ولی نمی‌تونم، نمی‌شه! - باهاش حرف بزن. از حست بهش بگو! حرف عرفان، حلقهٔ چشمانش را گشاد می‌کند. - چی می‌گی عرفان؟! عرفان، شانه‌ای بالا می‌اندازد. - داداش من، بالاخره که باید بگی بهش! زودتر بهش بگی خیال خودت هم از اینکه می‌تونی بهتر مواظبش باشی راحت تره! نه؟ چنگی میان موهایش می‌زند. گمان می‌کرد هنوز آمادگیِ گفتن حسش را به حنانه ندارد. ترسش از این است که از حسش بگوید و حنانه دست رد به سینه‌اش را بزند. حتی از تصور «نه» گفتن حنانه، قلبش می‌لرزد و ویران می‌شود! کلافه پوفی می‌کشد. - اگه بخوای همینطور ادامه بدی چیزی ازت نمی‌مونه، ستار! باهاش منطقی صحبت کن و بگو که دست تنها بیشتر خودشو تو دردسر می‌اندازه. تنها سری به تایید تکان می‌دهد. - حالا..برنامه‌ات رو بگو. می‌خوای چیکار کنیم برای احمد؟
به قلم عرفان، دستانش را به هم می‌کوبد. - اول اینکه جنابعالی ماشین ناز پرورده‌ات رو نمیاری! چون قبل از مراسمش می‌خوام براش خاک هوا کنم و تو هم خیلی سوسولی و هی غر می‌زنی! خودم میام دنبالت! لبخند شرور آمیزی می‌زند و ادامه می‌دهد: - می‌ریم‌ آرایشگاهش... بعد بساط کیک و شمع و تولد! همونجا یه سورپرایز ریز می‌زنیم. اوکیه؟ لبخند محوی می‌زند. - دمت گرم. من اوکیم! عرفان، دست روی زانویش می‌زند و می‌ایستد. - حله داداش. من دیگه می‌رم. تو عاشق شدی حال نداری! کارت دعوت را روی میز اندازد. - اینم کارت دعوتت. سری به چپ و راست تکان می‌دهد و بدرقه‌اش می‌کند. عرفان، کفش هایش را پا می‌زند و قبل از خروج کاملش از خانه، نگاهش می‌کند و لبخند مسخره‌ای تحویلش می‌دهد. - خداحافظ عاشقِ بدبخت! می‌خندد و بعد از گفتن خداحافظ، در را می‌بندد. تنها که می‌شود، مغزش مورد هجومِ بی‌امان سوالات قرار می‌گیرد. با خود می‌گوید؛ شاید حضوری حرف زدن بتواند بهتر حنانه را قانع کند. با او تماس نمی‌گیرد. می‌داند که حنانه مخالفت می‌کند و مانع آمدنش می‌شود. با تصمیمی ناگهانی، از خانه بیرون می‌زند و راه خانه‌شان را پیش می‌گیرد. ساعتی بعد، به مقصد می‌رسد. چشمانش خیره به درب خانه هستند و با دستانش روی فرمان ضرب گرفته است. دلش را به دریا می‌زند، دستگیره در را می‌کشد و از ماشین پیاده می‌شود. درب خانه را می‌کوبد و دست در جیب، منتظر می‌ماند. کفشش را درون چالهٔ کوچک آسفالت که درونش آب کمی جمع شده می‌کوبد که در همین لحظه، درب خانه باز و چهره‌ٔ محصور شده در چادر برکه، نمایان می‌شود. برکه که از دیدن او متعجب شده است، مبهوت «سلام» می‌کند. ستار می‌‌گوید: - سلام. می‌شه به حنانه خانوم بگید بیان؟ برکه سیر تا پیاز ماجرا را می‌خواند. خوشحال می‌شود برای حنانه... برای اویی که حمایتگری همچون ستار دارد. کسی که از سر و وضع آشفته‌اش، از چشمان خسته‌اش، از ابروان درهمش همه چیز روشن و آشکار است. سری تکان می‌دهد و داخل می‌رود. دقیقه‌ای بعد، حنانه بیرون می‌آید و قدم های آرامش را به سمت درب خانه برمی‌دارد. ستار با دیدنش، تپش قلب می‌گیرد و می‌هراسد از اینکه صدای تپیدنِ بی‌مهابایش به گوش حنانه برسد! - سلام. حنانه آرام و محجوب سلام می‌کند و او را به خود می‌آورد. نامردی‌ست که از محدودیتش نهایت استفاده را می‌برد و پرحرارت و بدون پلک زدن تماشایش می‌کرد. زیر لب «استغفرالله» را زمزمه می‌کند و کلافه نگاه می‌گیرد. - سلام. با نعیم چیکار کردید؟ حنانه، پرِ روسری‌اش را به دور انگشتش می‌پیچاند. - برای چی اومدید اینجا؟ آقای منتظری... خواهش می‌کنم خودتون رو درگیر من و مشکلاتم نکنید. این کارتون بیشتر باعث رنجش من می‌شه تا رضایتم... هوای سرد و پاییزی، هنگام حرف زدن بخار را از دهانشان بیرون می‌فرستد. ستار نگاهش می‌کند و لب می‌زند: - ولی برای من برعکسِ... حنانه، با ناراحتی می‌‌گوید: - من هیچ وقت از شما کمک نخواستم، آقای منتظری! چرا به حرف های من توجــ.... - نمی‌تونم! عقلم هم بگه نه قلبم نمی‌ذاره، حنانه خانوم! ستار است که میان حرفش می‌‌پرد و با احساس کلمات را بر زبان می‌آورد. حنانه، مات می‌ماند. ستار، در حرارت گفته هایش می‌سوزد و با نگرانی‌ای که در قلبش به جولان افتاده است، خیرهٔ حنانه می‌ماند. سکوت او را که می‌بیند، خود ادامه می‌دهد: - من هستم تا شر نعیم کم بشه... فقط نمی‌تونم با خودم کنار بیام که تنها با اون بی‌غیرت روبرو باشی. حنانه، نمی‌داند باید چه بگوید. انگار به دنیای دیگری پرواز کرده است و چیزی از گفته های ستار را درک نمی‌کند! صحبت های برکه در مغزش اکو می‌شوند و بر ناباوری‌اش می‌افزاید. چگونه می‌تواند باور کند مرد روبرویش هر چند غیر مستقیم از حس قلبش گفته است؟!
به قلم - از وقتی که زنگ زدین با خودم درگیرم. هر کار کردم نتونستم خودم‌و قانع کنم! ستار می‌گوید و حنانه به خود می‌آید. صدایش می‌لرزد. - من..من..ترحم نمی‌خوام... می‌خواهد قدمی به عقب بردارد و برود، اما ستار سریع می‌‌گوید: - به خدا قسم که ترحم نیست! هر چه می‌کند نمی‌تواند بگوید. نمی‌تواند احساسی را که درون قلبش به تکاپو افتاده است، شرح دهد. لبانش را به هم می‌فشارد و مستأصل خیرهٔ حنانه می‌ماند. اشک حنانه، روی گونه‌اش می‌غلتد. - آقا ستار... ممنونم، ممنونم بابت تموم کمک‌هاتون، ولی من از پس خودم برمیام. مثل تموم این سالهایی که بر اومدم... کلافه پوفی می‌کشد و دستی میان موهایش. - احساس من نه از روی ترحمِ، نه از روی حس برادرانه... حنانه خانوم... مکث می‌کند. - نفهمیدم کی... نفهمیدم چطور ولی تا به خودم اومدم دیدم یه گوشه از قلبم پیش شما مونده! خودش هم باور نمی‌کند... باور نمی‌کند حرف دلش را بازگو کرده! اعتراف کرده است... به عشقی که ناخواسته در قلبش جوانه زده است... به حسی که این مدت تمامش را درگیر خود کرده... حنانه، مات مانده است و نمی‌داند باید چه بگوید. چشمهٔ جوشان اشک هایش از شدت بهت بند آمده است و دستانش سرد شده اند. قلبش خود را به در و دیوار قفسهٔ سینه‌اش می‌کوبد و بدش نمی‌آید که از آن بیرون بزند. بی‌اختیار، قدمی به عقب برمی‌دارد و در مقابل چشمان بهت زدهٔ ستار، به سمت خانه می‌رود. ستار، نفس سنگینش را بیرون می‌فرستد و خود را سرزنش می‌کند. شاید وقتش حالا نبوده است... شاید حالا حنانه گمان کند تمام احساسش از روی ترحم است و دلسوزی... درب باز ماندهٔ خانه‌شان را می‌بندد و بعد به سمت ماشینش می‌رود. نم‌نم باران شروع و قطرات، به شیشهٔ ماشین کوبیده می‌شوند. سوار ماشین می‌شود و حرکت می‌کند. شاید باید به حنانه حق بدهد. چه انتظاری داشت؟ انتظار داشت حنانه چه بگوید؟ مثلاً بخندد یا خوشحال شود؟ نفس کلافه‌اش را بیرون فرستاد. زیر لب زمزمه می‌کند: - ستار... وقتش نبود! وقتش الان نبود... خود را پشت هم سرزنش می‌کند که کاش اختیار زبان خود را از دست نمی‌داد و پرده از راز قلبش کنار نمی‌زد. پشت چراغ قرمز می‌ایستد و شیشه ماشین را کمی پایین می‌دهد. هوای سرد و مطبوع به داخل اتاقک ماشین راه پیدا و کمی حالش را بهتر می‌کند. •°•°•°•° موبایلش زنگ می‌خورد و با دیدن نام «عرفان»، پاسخ آن را می‌دهد. صدای عرفان، بلافاصله درون گوشی می‌پیچد: - جنگی بیا پایین، ستار. مهلت نمی‌دهد و تماس را قطع می‌کند. لبخندی می‌زند و با برداشتنِ کت سورمه‌ای رنگش، از واحد بیرون می‌آید. سرعت به خرج می‌دهد تا زودتر خود را به پایین برساند و باز مجبور به شنیدن غرغر های عرفان نباشد. از آپارتمان بیرون می‌آید و زیر نم‌نم باران به سمت ماشین عرفان می‌رود. سوار ماشین می‌شود. - سلام. عرفان، ماشین را به حرکت در می‌آورد. - و علیک! خوشتیپ کردی! - ناسلامتی عقدِ رفیق‌مونه! کجاست کیک و بساط تولد؟ - سپردم مرتضی بیاره. می‌خندد. - مرتضی؟ یادته صبحانه رو بهش سپردیم چیکار کرد؟ یادش نره؟ - قبول دارم یه خورده آلزایمر داره، ولی نه این دفعه رو حواسش هست. خیالت تخت. لبخندی می‌زند و سری تکان می‌دهد. ساعتی بعد به آرایشگاهی که احمد در آن برای مراسم عقدش آماده می‌شود، می‌رسند.
به قلم احمد را غافلگیر می‌کنند و یک تولد کوچک و به یاد ماندنی برایش می‌گیرند. رفاقت میان‌شان آنقدر شیرین و بی‌آلایش است که حاضر نیستند آن را با هیچ چیزی در این دنیا عوض کنند... احمد آماده می‌شود و از آرایشگاه بیرون می‌آید تا به دنبال عروسش برود. عرفان، پشت فرمان می‌نشیند و ستار هم روی صندلی شاگرد. کمربندش را می‌بندد و با نیم نگاهی به او می‌‌گوید: - عرفان زیاده روی نکنی، خب؟ عرفان پوزخندی می‌زند. - ببین ستار! اگه می‌خوای هی غر بزنی همین جا پیاده شو! به گفته‌اش می‌خندد. - خیل خب! حرکت کن. تا گفته‌اش را به زبان می‌آورد، ماشین از جا کنده می‌شود و به سرعت از کنار ماشینِ گل زدهٔ احمد عبور می‌کند. مرتضی هم کم نمی‌گذارد و پایش را روی گاز می‌فشارد. شرایط که جور بود، لایی می‌کشیدند و خاک هوا می‌کردند. احمد مسیر را با لبخند طی می‌کند و بالاخره به آرایشگاه زنانه می‌رسد. از ماشین پیاده می‌شود و مرتضی جلویش ظاهر. کتش را برایش مرتب می‌کند و می‌گوید: - برو ببینم چه می‌کنی. احمد، لبخندی می‌زند. شوق دارد برای دیدن روی ماهِ همسرش و صبرش به سر رسیده است. زنگ آیفون را می‌زند و منتظر می‌ماند. عرفان، مرتضی و ستار، از دور تماشایش می‌کنند و در دل عشق که رفیق‌شان سر و سامان گرفته است. عرفان، ستار را مخاطب قرار می‌دهد: - چند وقت دیگه قراره تو همین صحنه رو تجربه کنی، عاشقِ متعرفِ بدبخت! مرتضی که تازه دارد بو هایی می‌برد، می‌‌پرسد: - نـــــه! خدایی خبریه؟ عرفان، ابرویی بالا می‌اندازد. - کجای کاری! بدبخت رفته اعتراف هم کرده! صدای خندهٔ مرتضی بالا می‌رود. - دروغ نگــــــــــو! عرفان بی‌توجه به چشمان تهدیدگرِ ستار می‌‌گوید: - دروغم کجا بود! الان تو مرحلهٔ پسا اعتراف عشقی به سر می‌بره. یه حالتی که میون زمین و آسمون معلقِ و منتظرِ که جواب رو بفهمه. اگه جواب مثبت باشه به زمین برمی‌گرده ولی اگه جواب منفی باشه متاسفانه مستقیم به دیار باقی می‌پیونده. صدای خندهٔ هر سه‌شان بالا می‌گیرد. تحلیل های عرفان هر چند با شوخی، اما انگار حقیقتی برای قلب ستار هستند. اگر حنانه بی‌میل به او باشد چه...؟! - مصداق بارزش رو تماشا می‌کنی. یه مجنونِ دیوونه! به خود می‌آید و عرفان نگاه می‌کند. - انقدر راز داری که موندم چطوری ازت تشکر کنم! مرتضی به شوخی اخمی می‌کند. - خوبه دیگه! ما غریبه شدیم که خبر نداریم از این اتفاقا! بی‌معرفت شدی آقا ستار... نگاهش را به مرتضی می‌دوزد. - عرفان اتفاقی فهمید. وگرنه من قصد نداشتم فعلا به هیچ کس بگم. مرتضی، لبخندی شیطون می‌زند. - پس موضوع جدیه! زود جواب بله رو بگیر تا عروسیت رو با احمد بگیریم. به گفته‌اش می‌خندد و هیچ نمی‌گوید. همسر احمد از آریشگاه بیرون می‌آید و احمد با گرفتنِ دستش او را به سمت ماشین راهنمایی می‌کند. درب ماشین را برایش باز می‌کند. همسرش می‌نشیند و او هم لباس عروس را داخل جا می‌دهد. پشت فرمان می‌نشیند. مرتضی به سمت ماشین خودش می‌رود و ستار و عرفان هم سوار ماشین می‌شوند.
به قلم . . درب خانه باز می‌شود. شیدا، دستانش را با حوله خشک می‌کند و از آشپزخانه بیرون می‌آید. امیر خرید ها را روی کانتر می‌گذارد. - بفرمایید بانو. لبخند می‌زند و همانطور که پلاستیک میوه ها را درون سینک برای شستن‌شان خالی می‌کند، می‌‌گوید: - دستت درد نکنه. بیا از غذا تست کن ببین خوب شده. امیر داخل آشپزخانه می‌رود و قاشق درون خورشت سبزی می‌زند. فوتی روانه‌اش می‌کند و بعد وارد دهان. از طعم خوشش، لبخندی روی لبانش می‌نشیند. - چه کردی، انار خانوم! عالیه. لبخندی از سر ذوق بر لب می‌نشاند و زیر لب «خداروشکر» زمزمه می‌کند. امشب میهمان خانه‌شان عمویش است و کیان و خانواده‌اش. سنگ تمام گذاشته تا هیچ کم و کاستی نباشد. - نمی‌خوای لباس عوض کنی؟ الان می‌رسن. نگاهش را به امیر دوزد. - الان می‌رم. میای میوه ها رو بشوری؟ امیر صدرا کنار سینک می‌آید و آستین های پیرهنش را بالا می‌زند. - آره، برو. از آشپزخانه بیرون می‌زند و به سمت اتاق‌شان می‌رود. لباس بلند و راحتش را می‌پوشد و شال سر می‌کند. آخرین نگاه را به چهرهٔ خود درون آینه می‌اندازد و بیرون می‌آید. به محض خروجش، صدای زنگ آیفون بلند می‌شود. گوشی‌‌اش را برمی‌دارد. - کیه؟ - مهمــــــــون. صدای سرخوش کیان است که به گوش می‌رسد. با لبخند «بفرمائید» می‌‌گوید و دکمه را می‌فشارد. امیر صدرا از آشپزخانه بیرون می‌آید و کنار شیدا می‌ایستد‌. خاله‌اش امشب میهمان هستند و نمی‌داند بعد از این همه سال اولین ملاقات‌شان قرار است چگونه بگذرد. این مدت درگیر کار های اساس کشی بودند و خاله‌اش را ندیدند. با باز شدنِ درب خانه، به خود می‌آید. اول از همه پدرش داخل می‌شود و با رویی خوش با هردوی آنها احوال پرسی می‌کند. خاله عطیه، کفش های پاشنه دارش از پا بیرون می‌کشد و داخل می‌آید. چشمان امیر، صورتش را می‌کاوند. صورتش از آخرین دیدار، کمی پُر تر شده و انگار چشمانش هم کشیده شده‌اند. خاله عطیه، لبخند بی معنایی به روی شیدا می‌زند و دستش را می‌فشارد. شیدا با لبخند مهربانش می‌‌گوید: - سلام‌. خیلی خوش اومدید. خاله عطیه، در جوابش تنها سری تکان می‌دهد. نزدیک امیر صدرا می‌رود و نامحسوس سر تا پایش را از نظر می‌گذراند. دستانش را برای به آغوش کشیدنش باز می‌کند و امیر با تعلل خود را در آغوش او جا می‌دهد. خاله عطیه، دست روی کمر امیر صدرا می‌کشد. - تسلیت می‌گم. خاله عطیه، با مادرش فرق می‌کند... همچون دو قطب همنام آهن‌ربا که هیچ جوره نمی‌شود آنها را به هم چسباند. آرام تشکر می‌کند و از آغوش هم جدا می‌شوند. کمی دلخور است که به شیدایش بی‌محلی کرده است، اما می‌داند اخلاقش همین است. با شوهر خاله‌اش هم کوتاه احوالی پرسی می‌کند و کیان، با نیش باز شده‌اش آخر از همه داخل می‌آید. دست روی سینه می‌گذارد و رو به شیدا می‌‌گوید: - سلام علیکم. شرمنده مزاحمتون شدیم، زحمتتون دادیم. شیدا، آرام می‌خندد. - سلام، خوش اومدید. کیان، نگاهش می‌کند و چشمکی می‌زند. - ولی یادم نمی‌ره واسه من یه زن وطنی پیدا نکردی! ما که داریم می‌ریم... لبخندش، وسیع می‌شود. - قول می‌دم برای دفعه بعد که بیاین براتون پیدا کنم. این دفعه نشد..
به قلم کیان، با رضایت سری تکان می‌دهد و کنار امیر صدرا می‌رود. دستش را روی شانهٔ او می‌کوبد و می‌‌گوید: - چه حسی داری قراره دیگه تا چند وقت منو نبینی؟ راستشو بگو؟ واقعاً دلش برای او تنگ می‌شود. این مدت هم حسابی کمک حالشان بوده است و هم با شوخی های گاه و بی‌گاهش، مرهم. لبخندی می‌زند. - دروغ بگم، آره! کیان، بامزه نگاهش می‌کند. - هر هر هر! بی‌مزه. به سمت جمع خانواده می‌روند و شیدا هم وارد آشپزخانه می‌شود. فنجان ها را از چای گل‌محمدیِ خوش‌بو پر می‌کند و درون سینی می‌گذارد. امیر صدرایِ غرق صحبت را صدا می‌زند و او زحمت تعارف چای ها را می‌کشد. از آشپزخانه بیرون می‌آید و کنار خاله عطیه، روی مبل، می‌نشیند. دلش نمی‌خواهد این جو سنگین و سرد بین‌شان ادامه داشته باشد. لبخند گرمی می‌زند و می‌گوید: - به سلامتی کی عازمید؟ خاله عطیه، نیم نگاهی به او می‌اندازد. - آخر همین هفته. سری تکان می‌دهد. - تا آخر هفته خونهٔ آقا بزرگ می‌مونید؟ پوزخندی گوشهٔ لب خاله عطیه می‌نشیند. - هه! یه روز تو خونهٔ اون پدر بزرگ از دماغ فیل افتادتون بودیم یه جوری نگاه مون می‌کرد انگار اومدیم خونه و زندگی‌شو غارت کنیم! با آنکه خودش هم دل خوشی از آقا بزرگ ندارد، اما ناراحت می‌شود. هر چه نباشد او پدر بزرگش است و باید احترامش حفظ شود. اخم ریزی میان ابروانش جا خوش می‌کند، اما سعی دارد آن را نشان ندهد. - آقا بزرگ کلا نگاه هاشون خاصِ. شاید شما بد برداشت کردین. خاله عطیه، نگاه پرحرفی به روانه‌اش می‌کند. - من که می‌دونم همون مجبورت کرد با امیر ازدواج کنی! چی شده که حالا ازش دفاع می‌کنی؟؟ نیشخندی می‌زند و ادامه می‌دهد: - معلومه از اون دخترایی هستی که هی می‌خوان خودشون رو تو دل این و اون جا کنن. این شدت از رُک بودن خاله عطیه، اذیتش می‌کند. اینکه او را چنین دختری می‌بیند برایش عجیب است... مگر در اولین دیدار ها چه دیده که اینگونه شیدای محجوب و آرام را قضاوت می‌کند؟! شیدای بی‌زبان، تنها نگاهش را می‌گیرد. نمی‌خواهد بیشتر از این بی‌احترامی ببیند و بشنود. صدای پوزخندی صدا داری خاله عطیه به گوشش می‌رسد، اما باز هم سکوت پیشه می‌کند. - علیرضا نمی‌خواد ازدواج کنه؟ خاله عطیه می‌پرسد و نگاه متعجب شیدا به چشمانش دوخته می‌شود. - نه..‌. یعنی..به من مربوط نیست. عمو اختیار زندگی خودشون رو دارن... آرام لب می‌زند تا صدایش به گوش دیگر اعضای جمع نرسد‌. خاله عطیه، پشت چشمی نازک می‌کند. - به سال نکشیده اونم می‌ره دوباره ازدواج می‌کنه. مردا همینن! نمی‌داند باید چه بگوید. صحبت کردن با او برایش آزار دهنده است و به دلش نمی‌نشیند. به بهانهٔ جمع کردن فنجان های چای از جایش برمی‌خیزد. فنجان های خالی شده را درون سینی برمی‌گرداند و به آشپزخانه می‌رود. کیان، پشت سرش وارد آشپزخانه می‌شود. بهانه‌اش نوشیدن آب است، اما حرف دیگری دارد. رو به شیدا می‌گوید: - یه لیوان آب بهم می‌دی؟ شیدا، لیوان آبی برایش می‌ریزد و به دستش می‌دهد. کیان، جرعه‌ای از آب می‌نوشد و می‌گوید: - اگر مامانم حرفی می‌زنه، ناراحت نشی. اخلاقش همینه‌... به کیان نگاه می‌کند و لبخندی به معرفت و ادبش می‌زند. - باشه. ممنون که براتون مهمه...!