فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 به مناسبت ۱۸دی، سالروز حمله به پایگاه نظامی عینالاسد
🔵 واکنش عجیب رهبری در ماجرای عینالاسد!!!
🔹 شجاعتی مثالزدنی به سبک شاهِ ایران!!!
🔹برشی از سخنرانی#حجت_الاسلام_راجی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
بانوان آسمانی
#داستان_دوم🎬:
شهیده زهرا حسنی سعدی:
زهرا برای چندمین بار عکس را بویید و بوسید و همانطور که اشک از چشمانش پاک می کرد رو به همسرش محمد که او هم نخبه ای بود مثل خودش گفت : یادت است محمد، دو سال پیش بود،شهریور سال نودوشش، خودمان تازه به هم پیوند خورده بودیم، گلزار شهدای کرمان، سردار را دیدیم و سر از پا نشناخته به سمتش پرواز کردیم و به او گفتیم تازه ازدواج کردیم و سردار تا متوجه شد فرزند شهید حسنی سعدی هستم ،اشاره کرد که عکسی سه نفره بگیریم من و تو که سردار را مثل نگین انگشتر در برگرفتیم، یادت هست محمد که سردار چه گفت؟
محمد آهی کشید و همانطور که به طرف زهرا می آمد تا عکس را در دست بگیرد گفت : مثل روز در ذهنم ثبت شده، سردارمان لبخندی زد و گفت :این عکس عکس خوبی می شود و ماندگار خواهد شد.
زهرا با یادآوری آن خاطره عکس را به سینه اش چسپانید و هق هقش بلند شد : عموجان، حاج قاسم زود بود پر بکشی، دنیایی را عزادار عروجت کردی...
محمد جلوی صندلی زهرا زانو زد و گفت :گریه نکن عزیزم ،خوشا به سعادت سردار شهیدمان ، عمری مجاهدت کرد و عاقبت اجر مجاهدتش را با شهادت گرفت و کاش و ای کاش عاقبت ما هم با شهادت گره بخورد.
در این هنگام صدای گریه زهرا قطع شد و همانطور که خیره به عکس سه نفره شان بود، آه کوتاهی کشید وگفت : خدا می داند که تنها آرزویم شهادت است و بزرگترین آرزویم این است، چه آن زمان که در قم درس می خواندم ، چه آن زمان که پدرم را در راه خدا از دست دادم و چه زمانی که در المپیادهای مختلف مدال های رنگ و وارنگ میگرفتم ، حتی زمانی که سال ۱۳۹۲ در دانشگاه شریف قبول شدم و مشغول تحصیل در رشته فیزیک شدم ، یا آنموقع که برای گرفتن تخصص دکترا راهی کانادا شدم ، هیچ و هیچ از خدا نخواستم جز شهادت....
محمد، من زندگی ام را طوری تنظیم می کردم که برمدار شهادت بگردد، نه از سختی ها دلشکسته شدم و ناشکری کردم و نه موفقیت ها باعث غرورم شد، سعی کردم همیشه در کارم اخلاص باشد ،نمازم را همیشه اول وقت خواندم و در انجام واجبات و مستحبات تلاش کردم ، حجاب را، حجاب را از جان خود بیشتر دوست داشتم و سعی کردم در راهی قدم گذارم که مادرمان زهرای مرضیه سلام الله علمداری می کند و با درس از مادر همیشه پیرو ولایت و گوش به فرمان ولی زمانم بودم...همهٔ اینها را سرلوحه قرار دادم که به چشم خدا بیایم و مرا چون شهیدان گلچین کند...یعنی می شود؟
محمد لبخندی بر لب نشاند دستان زهرا را در دست گرفت و گفت : اگر تو بنده خوبی بودی ، خدای خوبتری داری و مطمئن باش آنگونه که تو را شیرین بیاید ،گلچینت می کند و با زدن این حرف از جا برخاست و گفت : دلم سخت گرفته ، میروم بیرون تو نمی آیی؟
زهرا عکس را از روی زانویش برداشت و به سینه چسپاند و گفت : نه ، می خواهم با سردار تنها باشم.
ساعتی از رفتن همسرش محمد میگذشت که صدای زنگ گوشی اش ،او را از عالم خود بیرون کشید.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌺🌺🌺🌺
#ادامه_داستان_دوم:
زهرا جا برخاست نگاهی به صفحه گوشی انداخت متوجه شد،همسرش محمد پشت خط است ، گوشی را وصل کرد ،هنوز کلامی از دهانش خارج نشده بود که محمد با هیجانی در صدایش گفت : زدند...عین الاسد را زدند ، زهرا....سپاه پایگاه نظامیان آمریکایی عین الاسد را در عراق با خاک یکسان کرد.
زهرا مانند کودکی ذوق زده ،بدون اینکه جوابی به این بلبل خوش خبرش دهد از اتاق بیرون آمد ، خودش را در آغوش مادر انداخت و گفت: «خدا را شکر انتقام حاج قاسم را گرفتیم» و سپس با خوشحالی ادامه داد: فردا باید شیرینی پخش کنم.
مجیده خانم ملایی مادر زهرا با دو دستش صورت زیبای دخترکش را که بیش از بیست و پنج سال از عمرش نمی گذشت، قاب گرفت و گفت : خدا را شکر بعد از این روزهای التهاب و عزا ،من خنده ات را دیدم.
زهرا بوسه ای از گونهٔ مادر گرفت و گفت : حالا با خیال راحت به همراه محمد به کانادا مراجعه می کنیم و سعی میکنیم مثل همیشه در عرصهٔ علم بدرخشیم و با کوله باری از تجربه و دانش به سرزمین پر از مهرمان مراجعه کنیم و به ملت ایران خدمت نماییم.
ساعت ۶صبح روز چهارشنبه ۱۸دی ماه ۱۳۹۸ بود ، محمدصالحه و همسرش زهرا حسنی سعدی سوار هواپیمای مسافربری اوکراینی شدند ، زهرا احساس خاصی داشت، حسی خوب که او را به ملکوت می کشاند، دقایقی از بلند شدن هواپیما نمی گذشت که زهرا و محمد به همراه دیگر همسفرانشان به آرزوی دیرینه شان رسیدند و آسمانی شدند و چه زیبا به دیدار پروردگارشان شتافتند..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلمی کمتر دیده شده از آخرین غبارروبی حرم مطهر سامرا توسط شهید #حاج_قاسم سلیمانی #سرباز_وظیفه #شهادت_امام_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یار سردار دلها
🔹«حسین یوسفالهی» شهیدی که #حاج_قاسم سلیمانی دربارهاش خاطرههای بسیاری نقل و وصیت کرده بود تا پیکرش در کنار مزار این شهید به خاک سپرده شود. #سرباز_وظیفه #وعده_صادق
🌠☫﷽☫🌠
🔻 اگر بخواهیم سلیمانی باشیم
🔹رهبر انقلاب: شهید سلیمانی، خصوصیّاتی را به عنوان یک مکتب، دارا بود و دنبال میکرد که به آن میگوییم «مکتب سلیمانی» [که همان] مکتب اسلام و قرآن است. اینطور شد شاخص، محور و مرکز. ما هم اگر همان ایمان و عمل صالح و پایبندی به این راه را داشته باشیم، میشویم سلیمانی. ۱۴۰۳/۱۰/۱۲
#امام_خامنهای #حاج_قاسم #سرباز_ولایت
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_صدـوـپنجـ
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
از آن نداشتم حتی در ،قیافه همین که دوست داشتم برای من کافی بود و او این را خوب فهمیده بود. هر زمان که
اشتیاق برای دیدن او برایم پیش میآمد این را درک میکردم که من باید مراقب خود باشم تا بیشتر از این طمع نکنم در مرحله بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه میتوانم مطابق قوانین و اصول از او خواستگاری کنم. به قوانین و اصولی که از دوران کودکی ام بزرگ شده بودم موضوع پسر عمویم حسن باعث نگرانی ابراهیم شده بود و او بیش از یک بار نگران این موضوع شده بود و برای اطمینان از صحت و سقم آنچه در گزارش آمده بود مرا با خود برد تا حرکات حسن را زیر نظر بگیرم و بیش از یک مورد را تایید .کردیم ما دیدیم که او در تاریخهای مشخص به ملاقات ابو ودیع می رفت و موترش را متوقف میکرد و نزدیک سرایا میرفت سپس از آن پیاده شد و پس از بیرون آوردن کارت مخصوص با خود و نشان دادن آن به سربازانی که از دروازه نگهبانی میکنند وارد میشد و برای یک ساعت یا چند ساعت ناپدید میشد. او بیرون می آمد و ما او را میدیدیم که به تعدادی مغازه رفت و آمد میکند که صاحبان آنها اشخاص معروفی بودند و بوی آنها بسیار تند و آرام بخش بود او را میدیدیم که در خیابانها دختران را آزار میدهد و انواع زشتی ها را به سمت آنها پرتاب می کند و چند تن فروش را با او میبینیم که سوار موترش میشوند و آنها را به جاهای دور می برد و گاهی یکی از آنها را با خود میبرد و یک مرد جوان مجرد را به یک مکان دور افتاده و متروک میبرد که تأیید می کرد که او در حال کار برای روسپیگری جوانان بود و همه چیز شفاف شده بود و نمی تواند تفسیر شک و تردید را تحمل کند. مادرم اجازه نمیداد هیچکدام از ما شبها دیر بمانیم و اگر یکی از ما میخواست تا دیر وقت بیرون برود سخت گیری می کرد، فکر میکردیم خواب است یا مشغول است اگر یکی از ما به در خانه نزدیک میشد از خواب می پرید و فریاد میزد «احمد کجایی و ابراهیم کجایی؟» و بعد یک نفر را بیاید که ما را از شر این سؤالات و پرسش های او نجات دهد. ابراهیم میدانست که در انجام کاری که میخواهد نسبت به حسن انجام دهد برایش مشکل ایجاد میکند
بنابراین با من موافقت کرد که زودتر به خانه برگردیم درس بخوانیم و سخت کار کنیم سپس زود بخوابیم و نیمه شب به او کمک کنم که از خانه خارج شود و منتظر باشم تا او بی سر و صدا برگردد و ما شروع به اجرای طرح کرده بودیم هفته ای یک بار بیرون میرفت یا دو بار بعد میآمد تشکری میکرد و میخوابید بدون اینکه از او بپرسم که چه چیزی اتفاق افتاد؟ کجا بود؟ و او چه کار کرد؟
یک شب ابراهیم با هیبت برگشت و معلوم بود که شرایط بسیار سختی را پشت سر گذاشتانده است و لباس هایش را عوض کرد و به رختخواب رفت و بدون اینکه حرفی با هم رد و بدل کنیم به خواب رفت و بعد از آن شب هیچ وقت با من بر مأموریتی برای نظارت و تعقیب حسن همراه .نشد حدود یک هفته بعد از آن شب به من :گفت ،احمد، نیازی به ادامه این برنامه نیست، پس وقت بگذار و هر طور که میخواهی عمل کن من از موضوع تعجب کردم و از او در این مورد سؤال نکردم انگیزههای آن یکی از شبهای بعد شب دیر به خانه بر میگشتم که در مسیر منحرف شدن به سمت یکی از جاده های فرعی، خودروی افسر اطلاعات «ابو ودیع را دیدم که در کنار جاده پارک شده بود.
بیرون از آن در حالی که طبق معمول لباس غیر نظامی خود را پوشیده بود و با چیزی در دست کنار دیوار مسجد ایستاده بود و به دیوار اشاره میکرد به یک کوچه فرعی پیچیدم تا با او برخورد نکنم که باعث میشد من دچار مشکل و درد سر شوم من صبر کردم تا او رفت سپس به راه خود برگشتم و از محلي که ابو ودیع در آنجا ایستاده بود گذشتم و متوجه شدم که بر دیوار تابلوهایی کشیده و اعدادي نوشته است.
وقتی به خانه رسیدم و وارد اتاق شدم ابراهیم را دیدم که روی تختش نشسته و مشغول خواندن یکی از کتاب های دانشگاهش است به او گفتم چه خبر است و او آماده شد تا بیرون برود سپس به ساعت نگاه کرد و گفت اگر نبود. خیلی دیر نیست، من برای دیدن این بیرون می روم، اما اگر در این ناوقت شب بیرون بروم، دولت مرا لو می دهد، پس تا صبح صبر می
کنیم.
صبح مدتی قبل از رسیدن به دیوار مسجد البته دیوار مورد نظر به من هشدار داد که بایستم یا با دست به دیوار اشاره نکنم بلکه بدون علامت با او صحبت کنم من با او صحبت کردم و قبل از رسیدن به آن محل را به او هشدار دادم که توانست آن را ببیند.
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_صدـوـششـ
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
خوب بعد از اینکه از محل رد شدیم زمزمه کرد از این تابلوها خیلی جاها هست و قبلا توجهم را جلب کرده بود و فکر می کردم تابلوی شهرداری برای فاضلاب یا برق یا چیزی شبیه آن است اما برای هوشمندی جاسوسان .است. یعنی نشانه هایی برای قرار ملاقات با ماموران بسیار مخفی و بسیار خطرناک هستند چرا که اگر سوخته و شناخته شده بودند این تلاش و این پیروزی لازم نبود دوباره به آن نگاه کردیم و وقتی از آن رد شدیم ابراهیم با خود زمزمه کرد و با خود گفت: این برای امروز است این برای این ساعت و این برای آن مکان .است
از او پرسیدم چی میگویی؟» گفت: «هیچی.»
خواهیم دید بعد از ظهر همان روز مرا با خود به داخل موتر برد و از من خواست که دفتر و خودکاری در بیاورم و آماده باشم تا برخی چیزها را ضبط کنم و شروع به رانندگی با موتر در خیابانهای کمپ کرد و هر وقت از یکی از دیوارها رد می شدیم سرعتش را کم میکرد و میگفت به دیوار سمت راستت نگاه کن این سیگنالی است شبیه سیگنال امشب آن را در دفتر یادداشت ضبط کن سپس علامت دوم آن را در دفتر یادداشت یک سوم و یک چهارم ثبت کردم و ما رفتیم اردوگاه به محله های دیگر این و آن را ضبط کردیم ده ها تابلو جمع آوری کردیم و در یکی از مساجدی که اذان مغرب در آنجا خوانده میشد، پایین آمدیم و نماز خواندیم، سپس به خانه برگشتیم.
وارد اتاق شدیم دفترچه را از دستم گرفت و روی میز گذاشت و شروع کرد به مقایسه بین اعداد و زمزمه کردن آیا این شباهت صد در صد را نمی بینی؟ بین (1) و (31) آیا این منطقی نیست؟ درست جوابش را دادم بعد شروع کرد به مقایسه عدد دوم و گفت: به نظر میرسد این یعنی ساعت، آیا نمی بینی که بین (1) و (24) و بر اساس تعداد ساعات روز است؟
این معقول نیست؟ پاسخ دادم: درست است
گفت: این اعداد نشانگر دقیقه است مگر نمی بینی در کنار اعداد بزرگی که ساعت را نشان می دهد که یا (15)، (30) یا (45) ،است کوچک هستند فقط گفتم صد در صد لبخندی زد و کف دستش را بالا آورد تا به کف دستم بزند، پس کف دستم را دراز کردم و با صدایی آرام به آن ضربه زد.
سپس گفت: این کد سرویس مخفی با مامورانش است احمد، آنالیز اش کرده ایم، و نکته مهم اینکه من فرصت را مناسب یافتم تا موضوعی را باز کنم که مدتهاست در مورد آن می سوزم، بنابراین گفتم: "آه مهم اکنون این است که ما از آن بهره مند شویم. دستگاه خود را روشن كنيد .حالا با تندی و عصبانیت سرش را بلند کرد و گفت این چه حرفی است که می زنی؟
درباره کسانی که گزارش را برای شما تهیه کردند با نگاهی ملامت آميز :گفت آیا قبول نکردیم این موضوع را فراموش کنیم؟ گفتم نه ما قبول نکردیم که فراموش کنیم، اما قرار گذاشتیم که با هیچکس در موردش صحبت نکنم و با تو حرف بزنم نه با کس دیگری
عصبی گفت: چه می خواهی؟ خودم را گیج ،دیدم چون دقیقاً نمیدانستم چه میخواهم بنابراین پاسخ دادم: "نمیدانم، نمیدانم. حالا فراموشش کنیم بعد از اینکه ابراهیم کاغذها را کاملاً از بین برد، به خواب رفتیم.
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
∞♥∞بسمالله الرّحمن الرّحيم
🌹✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بابَ اللَّهِ و َدَیّانَ دینِهِ
🌹✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ اللَّهِ
❣ #سلام_امام_زمانم❣
✨✨#ایهاالعـزیز°💚💚💚
هر روز...
روز ِتوست
هر ثانیه وُ دقیقه ...
بهِ بهانهی نام وُ یادت
نان بر سفرهمان است و
دلِمان ...
قُرصِ قرص است
از اینکه امام زمان داریم!
از پدر مهربانتَر...
از مادر دلسوزتَر...
و رفیقی شَفیق ؛
خوش بحال ما
که |تو| را داریم.❤️❤️❤️❤️
#اللهم_عجّل_لولیّک_الفرج_و_العافیّة #و_النّصر
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷