eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام😊✋ محمد جوکار و جواد عبدی هستیم. خوشحالیم که امروز به مهمانی ما اومدین😍 مطمئن باشین دست خالی بیرون نمیرین🌷 همه میدونن ما شهداء خیلی مهمان نواز هستیم♥️ برای شادی روح همه شهدا صلوات ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
درشهرِ کوچکِ خود گمنام بود.. حالا دنیـ🌏ـا او را می‌شناسد😍 آری شهـ🕊ـادت با آدمی چنین میکند هرچـه گمنام‌تر مشهورتر❤️ 😌☝️ 🌸 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🌸آنچه در قسمت قبل خواندید: اما رفت تا من در ترس تنهايي و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حيدر و دلشوره بازگشتش را يک تنه تحمل کنم. 🦋 ✨با رفتن حيدر ديگر جاني به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گريه اي که دست از سر چشمانم برنميداشت، به سختي خواندم. ميان نماز پرده گوشم هر لحظه از مويه هاي مظلومانه زن عمو و دخترعموها ميلرزيد و ناگهان صداي عمو را شنيدم که به عباس دستور داد : برو زن و بچه ات رو بيار اينجا، از امشب همه بايد کنار هم باشيم. و خبري که دلم را خالي کرد: فرمانداري اعلام کرده داعش داره مياد سمت آمرلي! کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معني داعش براي من بود و سقوط آمرلي يعني همين که قامتم شکست و کنار ديوار روي زمين زانو زدم. ✨ دستم به ديوارمانده و تنم در گرماي شب آمرلي، از سرماي ترس ميلرزيد و صداي عباس را شنيدم که به عمو ميگفت : وقتي موصل با اون عظمتش يه روزم نتونست مقاومت کنه، تکليف آمرلي معلومه! تازه اونا سُني بودن که به بيعتشون راضي شدن، اما دستشون به آمرلي برسه، همه رو قتل عام ميکنن! تا لحظاتي پيش دلشوره زنده ماندن حيدر به دلم چنگ ميزد و حالا ديگر نميدانستم تا برگشتن حيدر، خودم زنده ميمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بيفتم، همان بهتر که ميمُردم! ✨حيدر رفت تا فاطمه به دست داعش نيفتد و فکرش را هم نميکرد داعش به اين سرعت به سمت آمرلي سرازير شود و همسر و دو خواهر جوانش اسير داعش شوند. اصلا با اين ولعي که ديو داعش عراق را ميبلعيد و جلو مي آمد، حيدر زنده به تلعفر ميرسيد و حتي اگر فاطمه را نجات ميداد، ميتوانست زنده به آمرلي برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت طوري بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گريه هايم همه را به هم ريخت. ✨ درِ اتاق به ضرب باز شد و اولين نفر عباس بود که بدن لرزانم را درآغوش کشيد، صورتم را نوازش ميکرد و با مهرباني هميشگي اش دلداري ام ميداد : نترس خواهرجون! موصل تا اينجا خيلي فاصله داره، هنوز به تکريت و کرکوک هم نرسيدن. که زن عمو جلو آمد و با نگراني به عباس توصيه کرد : برو زودتر زن و بچه ات رو بيار اينجا! عباس سرم را بوسيد و رفت و حالا نوبت زن عمو بود تا آرامم کند : دخترم! اين شهر صاحب داره! اينجا شهر امام حسن ! ✨و رشته سخن را به خوبي دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشي مؤمنانه دنبال حکايت را گرفت : ما تو اين شهر مقام امام حسن رو داريم؛ جايي که حضرت توقف کردن و نماز خوندن! چشمهايش هنوز خيس بود و حالا از نور ايمان ميدرخشيد که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد : فکر ميکنيد اون روز امام حسن براي چي در اين محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ايمان داشته باشيد که از سالها پيش واسه امروز دعا کردن که از شر اين جماعت در امان باشيم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (س) هستيد! ✨ گريه هاي زن عمو رنگ اميد و ايمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برايمان از کرامت کريم اهل بيت بگويد : در جنگ جمل، امام حسن (ع) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ايمان داشته باشيد امروز شيعيان آمرلي به برکت امام حسن آتش داعش رو خاموش ميکنن! ✨ روايت عاشقانه عمو، قدري آراممان کرد و من تا رسيدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حيدر نياز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زينب تا پاي تلفن دويد و من براي شنيدن صدايش پَرپَر ميزدم و او ميخواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نميتواند از مسير موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشي که براي رسيدن به تلعفر ميکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه شان را جواب نميدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نميدهد. عمو نميخواست بار نگراني حيدر را سنگينتر کند که حرفي از حرکت داعش به سمت آمرلي نزد و ظاهراً حيدرهم از اخبار آمرلي بيخبر بود. ✨ ميدانستم در چه شرايط دشواري گرفتار شده و توقعي نداشتم اما از اينکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هيچ چيز مثل صدايش آرامم نميکرد که گوشي را برداشتم تا برايش پيامي بفرستم و تازه پيام عدنان را ديدم. همان پيامي که درست مقابل حيدر برايم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حيدر، همه چيز را از خاطرم برده بود. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨اشکم را پاک کردم و با نگاه بيرمقم پيامش را خواندم : حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنيدي! اين تازه اولشه، ما داريم ميايم سراغتون! قسم ميخورم خبر سقوط آمرلي رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمي! رنگ صورتم را نميديدم اما انگشتانم روي گوشي به وضوح ميلرزيد. نفهميدم چطور گوشي را خاموش کردم و روي زمين انداختم، شايد هم از دستان لرزانم افتاد. ✨ نگاهم در زمين فرو ميرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکي که عدنان برايم تدارک ديده بود، ميبرد. حالا ميفهميدم چرا پس از يک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اينبار تنها نبود و ميخواست با لشگر داعش به سراغم بيايد! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جايش را کرده بود که اول بايد حيدر کشته شود تا همسرش به اسيري داعش و شرکاي بعثيشان درآيد و همين خيال، خانه خرابم کرد. براي اولين بار در عمرم احساس کردم کسي به قفسه سينه ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهاي بدنم از هم پاره شد. ✨در شلوغي ورود عباس و حليه و گريه هاي کودکانه يوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتي براي نفس کشيدن بايد به گلويم التماس ميکردم که نفسم هم بالا نميآمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت ميکردند، اما طوري که ما زنها نشنويم و همين نجواهاي پنهان، برايم بوي مرگ ميداد تا با صداي زهرا به حال آمدم : نرجس! حيدر با تو کار داره. ✨شنيدن نام حيدر، نفسم را برگرداند که پيکرم را از روي زمين جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اينهمه وحشت پيش کسي که احساسم را نگفته ميفهميد، ساده نبود و پيش از آنکه چيزي بگويم با نگراني اعتراض کرد : چرا گوشيت خاموشه؟ همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم يک کلمه بگويم: نميدونم... و حقيقتاً بيش از اين نفسم بالا نميآمد و همين نفس بريده، نفس او را هم به شماره انداخت : فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت ديگه ميرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برميگردم. اما من نميدانستم تا فردا زنده باشم که زير لب تمنا کردم : فقط زودتر بيا! ✨و او وحشتم را به خوبي حس کرده و دستش به صورتم نميرسيد که با نرمي لحنش نوازشم کرد: امشب رو تحمل کن عزيزدلم، صبح پيشتم! فقط گوشيتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم! خاطرش به قدري عزيز بود که از وحشت حمله داعش و تهديد عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشي را که روشن کردم، پيش از آمدن هر پيامي، شماره عدنان را در ليست مزاحم قرار دادم تا ديگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس تهديد وحشيانهاش لحظهاي راحتم نميگذاشت. ✨ تا سحر، چشمم به صفحه گوشي و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبري شود و حيدر خبر خوبي نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حيدر پُر از سرگرداني بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالي و خبري از خودش نيست. فعلا ميمانَد تا فاطمه را پيدا کند و با خودش به آمرلي بياورد. ساعتي تا سحر نمانده و حيدر به جاي اينکه در راه آمرلي باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حاليکه داعش هر لحظه به تلعفر نزديکتر ميشد و حيدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حيدر بود که سرش فرياد زد : نميخواد بموني، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن! ولي حيدر مثل اينکه جزئي از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت ميکرد و از پاسخهاي عمو ميفهميدم خيال برگشتن ندارد. تماسش که تمام شد، از خطوط پيشاني عمو پيدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پاي تلفن نشست و زير لب ناله زد : ميترسم ديگه نتونه برگرده! ✨ وقتي قلب عمو اينطور ميترسيد، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشي را برداشتم و دور از چشم همه به حياط رفتم تا با حيدر تماس بگيرم. نگاهم در تاريکي حياط که تنها نور چراغ ايوان روشنش ميکرد، پرسه ميزد و انگار لابلاي اين درختان دنبال خاطراتش ميگشتم تا صدايش را شنيدم : جانم؟ و من نگران همين جانش بودم که بغضم شکست : حيدر کجايي؟ مگه نگفتي صبح برميگردي؟ نفس بلندي کشيد و مأيوسانه پاسخ داد : شرمندم عزيزم! بدقولي کردم، اما بايد فاطمه رو پيدا کنم. و من صداي پاي داعش را در نزديکي آمرلي و حوالي تلعفر ميشنيدم که با گريه التماسش کردم : حيدر تو رو خدا برگرد! 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨فشار پيدا نکردن فاطمه و تنهايي ما، طاقتش را تمام کرده بود و ديگر تاب گريه من را نداشت که با خشمي عاشقانه تشر زد : گريه نکن نرجس! من نميدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچيک کجا آواره شدن، چجوري برگردم؟ و همين نهيب عاشقانه، شيشه شکيبايي ام را شکست که با بيقراري شکايت کردم : داعش داره مياد سمت آمرلي! ميترسم تا مياي من زنده نباشم! ✨از سکوت سنگينش نفهميدم نفسش بنده آمده و بي خبر از تپشهاي قلب عاشقش، دنيا را روي سرش خراب کردم : اگه من اسير داعشيها بشم خودمو ميکشم حيدر! به نظرم جان به لبش رسيده بود که حرفي نميزد و تنها نبض نفسهايش را ميشنيدم. ✨ هجوم گريه گلوي خودم را هم بسته بود و ديگر ضجه ميزدم تا صدايم را بشنود : حيدر تا آمرلي نيفتاده دست داعش برگرد! دلم ميخواد يه بار ديگه ببينمت! قلبم ناله ميزد تا از تهديد عدنان هم بگويم و دلم نمي آمد بيش از اين زجرش بدهم که غر ش وحشتناکي گوشم را کر کرد. در تاريکي و تنهايي نيمه شب حياط، حيران مانده و نميخواستم باور کنم اين صداي انفجار بوده که وحشتزده حيدر را صدا ميکردم، اما ارتباط قطع شده و ديگر هيچ صدايي نمي آمد. عباس و عمو با هم از پله هاي ايوان پايين دويدند و زن عمو روي ايوان خشکش زده بود. ✨ زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حيدر را تکرار ميکردم. عباس گوشي را از دستم گرفت تا دوباره با حيدر تماس بگيرد و ظاهراً بايد پيش از عروسي، رخت عزاي دامادم را ميپوشيدم که ديگر تلفن را جواب نداد. جريان خون به سختي در بدنم حرکت ميکرد، از ديشب قطره اي آب از گلويم پايين نرفته و حالا تواني به تنم نمانده بود که نقش زمين شدم. ✨ درست همانجايي که ديشب پاهاي حيدر سست شد و زانو زد، روي زمين افتادم و رؤياي روي ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان ميگرفت. بين هوش و بيهوشي بودم و از سر و صداي اطرافيانم تنها هياهويي مبهم ميشنيدم تا لحظه اي که نور خورشيد به پلکهايم تابيد و بيدارم کرد. ✨ميان اتاق روي تشک خوابيده بودم و پنکه سقفي با ريتم تکراري اش بادم ميزد. براي لحظاتي گيج گذشته بودم و يادم نمي آمد ديشب کِي خوابيدم که صداي انفجار نيمه شب مثل پتک در ذهنم کوبيده شد. سراسيمه روي تشک نيم خيز شدم و با نگاه حيرانم دور اتاق ميچرخيدم بلکه حيدر را ببينم. درد نبودن حيدر در همه بدنم رعشه کشيد که با هر دو دستم ملحفه را بين انگشتانم چنگ زدم و دوباره گريه امانم را بريد. ✨ چشمان مهربانش، خنده هاي شيرينش و از همه سختترسکوت مظلومانه آخرين لحظاتش؛ لحظاتي که بيرحمانه به زخمهايش نمک پاشيدم و خودخواهانه او را فقط براي خودم ميخواستم. قلبم به قدري با بي قراري مي تپيد که ديگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزيده و از چشمانم به جاي اشک خون ميباريد! از حياط همهمه اي به گوشم ميرسيد و لابد عمو براي حيدر به جاي مجلس عروسي، مجلس ختم آراسته بود. به سختي پيکرم را از زمين کندم و با قدمهايي که ديگر مال من نبود، به سمت در رفتم. ✨ در چوبي مشرف به ايوان را گشودم و از وضعيتي که در حياط ديدم، ميخکوب شدم؛ نه خبري از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حياط کيسه هاي بزرگ آرد به رديف چيده شده و جواناني که اکثراً از همسايه ها بودند، همچنان جعبه هاي ديگري مي آوردند و مشخص بود براي شرايط جنگي آذوقه انبار ميکنند. سردسته شان هم عباس بود، با عجله اين طرف و آن طرف ميرفت، دستور ميداد و اثري از غم در چهره اش نبود. ✨دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بايستم و مات و مبهوت معرکه اي بودم که عباس به پا کرده و اصلا به فکر حيدر نبود که صداي مهربان زن عمو در گوشم نشست : بهتري دخترم؟ به پشت سر چرخيدم و ديدم زن عمو هم آرامتر از ديشب به رويم لبخند ميزند. وقتي ديد صورتم را با اشک شسته ام، به سمتم آمد و مژده داد : ديشب بعد از اينکه تو حالت بد شد، حيدر زنگ زد. و همين يک جمله کافي بود تا جان زتن رفته ام برگردد که ناباورانه خنديدم و به خدا هنوز اشک از چشمانم ميباريد؛ فقط اينبار اشک شوق! ديگر کلمات زن عمو را يکي درميان ميشنيدم و فقط ميخواستم زودتر با حيدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨حالم تماشايي بود که بين خنده و گريه حتي نمي- توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگي، خنده اش گرفت و سر به سرم گذاشت : واقعاً فکر کردي من دست از سرت برميدارم؟! پس فردا شب عروسيمونه، من سرم بره واسه عروسي خودمو ميرسونم! و من هنوز از انفجار ديشب ترسيده بودم که کودکانه پرسيدم : پس اون صداي چي بود؟ ✨ صدايش قطع و وصل ميشد و به سختي شنيدم که پاسخ داد: جنگه ديگه عزيزم، هر صدايي ممکنه بياد! از آرامش کلامش پيدا بود فاطمه را پيدا کرده و پيش از آنکه چيزي بپرسم، خبر داد : بالاخره تونستم با فاطمه تماس بگيرم. بنزين ماشينشون تموم شده تو جاده موندن، دارم ميرم دنبالشون. اما جاي جراحت جملات ديشبم به جانش مانده بود که حرف را به هواي عاشقي برد و عصاره احساس از کلامش چکيد : نرجس! ✨بهم قول بده مقاوم باشي تا برگردم! انگار اخبار آمرلي به گوشش رسيده بود و ديگر نميتوانست نگراني اش را پنهان کند که لحنش لرزيد : نرجس! هر اتفاقي بيفته، تو بايد محکم باشي! حتي اگه آمرلي اشغال بشه، تو نبايد به مرگ فکر کني! با هر کلمه اي که ميگفت، تپش قلبم شديدتر ميشد و او عاشقانه به فدايم رفت : به خدا ديشب وقتي گفتي خودتو ميکُشي، به مرگ خودم راضي شدم! و هنوز از تهديد عدنان خبر نداشت که صدايش سينه سپر کرد : مگه من مرده باشم که تو اسير دست داعش بشي! گوشم به عاشقانه هاي حيدر بود و چشمم بيصدا ميباريد که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پيدا بود دوباره خبري شده و با دلشوره هشدار داد : به حيدر بگو ديگه نميتونه از سمت تکريت برگرده، داعش تکريت رو گرفته! ✨و صداي عباس به قدري بلند بود که حيدر شنيد و ساکت شد. احساس ميکردم فکرش به هم ريخته و ديگر نميداند چه کند که براي چند لحظه فقط صداي نفسهايش را ميشنيدم. انگار سقوط يک روزه موصل و تکريت و جاده هايي که يکي پس از ديگري بسته ميشد، حساب کار را دستش داده بود که به جاي پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش براي من تپيد : نرجس! يادت نره بهم چه قولي دادي! ✨ و من از همين جمله، فهميدم فاتحه رسيدن به آمرلي را خوانده که نفسم گرفت، ولي نيت کرده بودم ديگر بي تابي نکنم که با همه احساسم خيالش را راحت کردم : منتظرت ميمونم تا بياي! و هيچکس نفهميد چطور قلبم از هم پاشيد؛ اين انتظار به حرف راحت بود اما وقتي غروب نيمه شعبان رسيد و در حياط خانه به جاي جشن عروسي بساط تقسيم آرد و روغن بين مردم محله برپا بود تازه فهميدم درد جدايي چطور تا مغز استخوانم را ميسوزانَد. لباس عروسم در کمد مانده و حيدر دهها کيلومتر آن طرفتر که آخرين راه دسترسي از کرکوک هم بسته شد و حيدر نتوانست به آمرلي برگردد.آخرين راننده کاميوني که توانسته بود از جاده کرکوک براي عمو آرد بياورد، از چنگ داعش گريخته و به چشم خود ديده بود داعشيها چندکاميون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بريده اند. ✨همين کيسه هاي آرد و جعبه هاي روغن هم دورانديشي عمو و چند نفرديگر از اهالي شهر بود تا با بسته شدن جاده ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه اي که داعش به آمرلي رسيده بود، جوانان براي دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسن ترها وضعيت مردم را سر و سامان ميدادند. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ من دو تا بیسکوئیت برای جبهه فرستادم که برادرها خوشحال شوند؛ امیدوارم که پیروز شوید! 🔹سردار شهید حسن باقری در روز‌های منتهی به فتح خرمشهر در بین رزمندگان، روایتگر نامه دختر ۱۲ ساله‌ای شد که به زبانی ساده، همدلی مردم را به افرادی می‌گفت که جانانه برای دفاع از ایران اسلامی در میان موشک و آتش در حال جنگیدن بودند. 🔸نویسنده نامه زهرا نقی‌زاده، دانش‌آموز دبستان شهید محراب قهدریجان است. سردار شهید این نامه که از میان نامه‌های مردمی رسیده است را در جمع رزمندگان قرائت می‌کند: 🔹من پدرم که شهید شد ما چهار فرزند و و یکی از آن ها برادرم است و هفت سال دارد و کلاس اول است من پدرم که شهید شد هیچ ناراحتی ندارم به خاطر اینکه برای اسلام شهید شد 🔹من آرزو دارم که پسر باشم وبه جبهه بیایم و شهید شوم ولی نمی‌توانم به جبهه بیایم. در راهپیمایی می روم و درس می خوانم. من خیلی آرزو دارم که شهید شوم. من قرآن می‌خوانم من دعاهای زیادی می‌خوانم که رزمندگان اسلام پیروز شوند و صدام و آمریکا نابود شوند ... 🔺این نامه با صفا را با صدای شهید بشنویم تا کمی از فضای روزمرگی جدایمان کند. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
اولین بانوان شهیده ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌺آداب قبـــل از خواب🌺 🌸قبل از خواب وضــــو بگیریم 👈 ثواب شب زنده داری واز حضرت رسول صلى الله عليه و آله«هر كس با وضو بخوابد، گويى تمام شب را به عبادت احيا كرده باشد. 🌺تلاوت آیة الکرسی 🌺تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها هم قبل خواب بسیار سفارش شده : 🌸ﺧﺘـــــﻢ کردن قرآن با خواندن سه بار سوره توحید. 🌺ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﻔﯿــــــﻊ ﺧﻮﺩ ﮔﺮدانیم: ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻲ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﻭَﺍﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍوِّ ﻋَﻠَﻲ جمیع ﺍﻻ‌َﻧْﺒِﻴﺎﺀِ ﻭَﺍﻟﻤُﺮْﺳَﻠﻴﻦ.َ 🌺 ﻣﺆﻣﻨﯿﻦ ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺳﺎﺯیم : ُ ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺍﻏْﻔِﺮْ ﻟِﻠْﻤُﺆْﻣِﻨﻴﻦَ ﻭَﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨﺎﺕِ. 🌺ﺣـــــﺞ ﻭﺍﺟﺐ ﻭ ﻋﻤـــﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭیم: ﺳُﺒْﺤﺎﻥَ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺍﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠّﻪِ ﻭَ ﻻ‌ﺍِﻟﻪَﺍِﻻ‌َّ ﺍﻟﻠّﻪُ ﻭَ ﺍﻟﻠّﻪُ ﺍَﻛْﺒَﺮُ. 🌸تلاوت 👈معوذتین (سوره ناس و فلق) 🌺آیه آخر سوره مبارکه کهف جهت بیدار شدن برای نماز شب و نماز صبح 🔹 قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا آیه ۱۱۰ سوره مبارکه کهف 🌺سوره ى تكاثر ایمنـی از عذاب قبر 🌷 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ🔹حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ🔹 كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ🔹ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ🔹كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ🔹 لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ🔹 ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ🔹 ثُمَّ لَتُسْأَلُونَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ 🌺ثواب ۳ بار تلاوت👇 برابر با خواندن ۱۰۰۰رکعت نماز یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ 🌺پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: هر کس آیه «شهداللّه» را در وقت خواب بخواند، خداوند هفتاد هزار فرشته به واسطه آن خلق می کند که تا روز قیامت برای او طلب آمرزش کنند. (مجمع البیان؛ ج 2/421) 🔹{آل عمران آیه «۱۸»} : 🔹شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
قربـان‌غریبۍات‌‌شـۅَم‌مـَھدۍجـٰان . السلام‌علیڪ‌یابقیة‌اللھ❤️ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فرزندعلی اکبر تـولـد :۱۳۴۲/۰۸/۰۴ مـحل تـولـد :تهران شهادت : ۱۳۶۱/۰۲/۲۰ محل شهادت :خرمشهر تاهل :مجرد دسـته اعـزامـی :سپاه پاسداران تـحصیـلات :سوم راهنمایی مـزار : تهران .بهشت زهرا سلام الله ✍ _دو سال از شهادت برادرش احمد به دست کومله در ۲۴ اردیبهشت سال ۵۹ می‌گذشت که علی و یونس نیز در جنوب به شهادت رسیدند. علی روز ۱۹ اردیبهشت سال ۶۱ در خرمشهر شهید شد و یونس یک روز بعد در شلمچه به شهادت رسید. اتفاقاً در مسجد برای ختم علی، حاجی داشت سخنرانی می‌کرد که خبر یونس را هم آوردند و او پشت میکروفن اعلام کرد شهید سوم من هم آمد. همین که این خبر را گفت مسجد به هم ریخت. ما هم در منزل مراسمی زنانه داشتیم و یک خانم در حال سخنرانی بود. داشتم چای می‌دادم. بعد از مدتی پسر دایی‌ام آمد و گفت: خدا به این مادر صبر بدهد. این را گفت و خبر شهادت یونس را اعلام کرد. خانم سخنران ناراحت شد. گفتم ناراحتی ندارد ما خودمان این راه را انتخاب کردیم و تا آخر می‌رویم. به دخترهایم گفتم مبادا گریه کنید. وصیت برادرانتان است که در انظار گریه نکنید. یکی از خانم‌ها گفت: مگر تو زن بابای بچه‌ها هستی؟ من هم با ناراحتی گفتم: بله! من جایگاه بچه‌های خودم را می‌دانستم و آنچه من درک می‌کردم آنها درک نمی‌کردند. روای: مادر شهید ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
صادق آهنگران تو یه تیکه از شعرش می‌خونه: "شمع شبهای دوعیجی می‌شدیم" میدونید این مصرع یعنی چی؟! عراق تو منطقه دوعیجی بمب فسفری مینداخت. فسفر وقتی با اکسیژن هوا ترکیب بشه شعله‌ور میشه رزمنده ها که زیر این بمب هاگیر میکردن، فسفر به تنشون میچسبید، و با هیچ وسیله ای دیگه خاموش نمیشد واونا میسوختن و میسوختن و میسوختن... و صبح، باد خاکستر هاشون رو می‌برد... به خدا قسم که ما خیلی مدیونیم! چه خون هایی ریخته شد تا ماها شاید بیدار بشیم، تا شاید بیایم پایِ کار.. خواهرم حجابت🧕 برادرم نگاهت👀 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مسعود رشیدی لوتی بامرامی که همه مدعیان شهادت را پشت سر گذاشت ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷