eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.3هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
24 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از شهدای بزرگوار جنگ تحمیلی، است که زیر دست منافقین کوردل و زیر شکنجه های آنها به شهادت رسید؛ شکنجه هایی که باعث شد تا به ناهید لقب را بدهند؛ زیرا او هم به مانند حضرت سمیه زیر شکنجه به شهادت رسید.تاریخ شهادت سمیه کردستان روز نخست آذرماه سال شصت و یک ذکر شده است. وقتی انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید، غرب کشور دچار هرج و مرج شد؛ گروهک های ضد انقلاب مثل کوموله و دموکرات که فکر می کردند نظام نمی تواند جلوی آنها باایستد قد علم کردند. غرب کشور شلوغ شد. تشکیلات مارکسیستی به شدت فعالیت می‌کردند و حتی اجازه نمی دادند که نیروهای ارتش و سپاه وارد کردستان شوند. ناهید فاتحی کرجو که از فعالان انقلابی در غائله کردستان به شمار می‌رفت، با برادران سپاه پاسداران در سنندج همکاری داشت و چند تن از اعضای کوموله نقش مهمی ایفا کرد. درپی همین شناسایی‌ها بود که شد و آنها به دنبال فرصتی برای انتقام جویی از وی بودند.«کوموله»‌ها ناهید ۱۶ ساله را به شدت شکنجه می کردند. بودند و _پایش را کشیده بودند. تمام سر و بدنش به علت ضربات ناشی از شکنجه کبود بود. کوموله به ناهید گفته بود اگر به (امام) خمینی دشنام بدهی تو را آزاد می کنیم. سرانجام سمیه کردستان را شبانه به بیابان‌های اطراف روستا می‌برند و جلوی چشمان خودش برایش قبر حفر کرده و او را می‌کنند. ناهید شانزده ساله زنده زنده دفن می‌شود. ❤️ ❤️ ._._._._🌷♡🌷_._._._. @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
یک روز پس از شهادت ناهید در میان اهالی آبادی صحبت‌هایی درباره زنده به گور کردن دختر ۱۶ ساله به گوش می‌رسد. گروهک «کوموله» برای آن که بر جنایت خود سرپوش بگذارد ابتدا اعلام می‌کند که ناهید را آزاد کرده، اما با پافشاری مردم و پیدا شدن قبر شهید «ناهید فاتحی کرجو» معروف به «سمیه کردستان» آن‌ها اقرار می‌کنند که چون او جاسوس بوده او را اعدام کرده اند. مادر ناهید که تمام استان را به دنبال دخترش بود، سرانجام رد ناهید را در روستای «هشمیز» پیدا می‌کند. مردم روستا محل زنده به گور شدن این شهید را به مادر نشان می‌دهند. مادر ناهید از نیروهای سپاه پاسداران می‌خواهد تا برای شناسایی دخترش، نبش قبر انجام شود و پس از شناسایی ناهید، پیکر او را به بهشت زهرا (س) تهران منتقل می‌کنند. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
همیشه فکر میکردم فقط مردان در مقابل شکنجه تحملشان زیاده😔 اما تاریخ نشون داده شیر زنانی مثل شهیده ناهید فاتحی چقدر شجاع و صبور و مقاوم هستند. 😭😭😭😭😭😭 برای شادی روح همه شهداو واین شهیده عزیز صلوات🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعين ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🔖خاطرای از ...🌷🕊 به روایت همسر شهید ✍ _سید رسول در مراسم خواستگاری گفت كه هدف من جبهه رفتن و شهید شدن است و ازدواج من به دلیل كامل شدن دینم است تا یادگاری از خود داشته باشم. او با وجود سن كم، سراپا صداقت و راستی بود.» پدرم كمی در قبول این ازدواج تردید داشت، من خواب دیدم كه لباس عروسی بر تن دارم و برادرم- كه شهید شده بود- آمد و پیشانی مرا بوسید و تبریك گفت و گفت: تو عروس فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) شدی، خوشا به سعادتت، عاقبت‌به خیر شدی، وقتی از خواب بیدار شدم،‌به این ازدواج و وصلت رضایت دادم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فصل هشتم : عشق یعنی آشنایی با خدا مهدی صاحب زمان از ما رضا 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 تنهایی خجالت می کشید موتور را تمیز کند می گفت:«عزیزم تو هم بیا پیش من باش»، بین خانواده خود من هم، حمید خیلی با حجب و حیا بود، با اینکه پدر من دایی حمید می شد ولی رفتارش خیلی با احترام بود تازه موتور را شسته بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، باز هم فراخوان بود جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان را می شنیدم حالم خراب می شد و بند دلم پاره می شد ،احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس می کردم حمید آماده شد و رفت به مادرم گفتم: «این بار سوریه است، شک ندارم!» چند ساعتی گذشت، حوالی ساعت ده شب بود که برگشت به شدت ناراحت بود و در لاک خودش رفته بود که گاهی با پدرم زیر گوشی حرف می زدند جوری که من متوجه نشوم برایشان میوه بردم و گفتم :«شما دو تا چی به هم میگین؟ می خوای بری سوریه؟»، پدرم خندید و گفت:« حمید جان دختر من زرنگتر از این حرفاست نمیشه ازش چیزی پنهون کرد». حمید با سر حرف پدرم را تأیید کرد و به من گفت: «آره درست حدس زدی اعزام سوریه داریم همه رفقای من می خوان برن ولی اسم من توی قرعه کشی درنیومد»،با تعجب گفتم:«مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی می خواد؟»،پدرم گفت:«چون تعداد داوطلب ها خیلی زیاده ولی ظرفیت اعزام ها محدود برای همین قرعه کشی می کنن که هر سری به تعدادی اعزام بشن»، حمید با پدرم حرف می زد که واسطه بشود برای رفتنش 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هشتم : عشق یعنی آشنایی با خدا مهدی صاحب زمان از ما رضا 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 می گفت:«الآن وقت موندن نیست، اگر بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا(س) میشم». به حدی از این جاماندگی ناراحت بود که نمی شد طرف حمید بروم این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم داشتم تلویزیون نگاه می کردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد روغن داغ روی دستش ریخته بود کمی با تأخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم چیز خاصی نشده بود وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده ،خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت:« تو چرا زندایی کمک خواست با تأخیر بلند شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود کار زشتی کردی !به زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش، تازه اون که مادره !باید بلافاصله می رفتی!». مهرماه ٩٤ مادر بزرگ مادریم مریض شده بود من و حمید به عیادتش رفتیم، اصلاً حال خوبی نداشت خیلی ناراحت شده بودم، بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم داخل اتاق کلی گریه کردم عمه وقتی صدای گریه من را شنید بغض کرده بود حمید داخل اتاق آمد و گفت:«عزیزم میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه می کنی بغض مادرم می ترکه من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم»، دست خودم نبود گریه امانم نمی داد نمی دانم چرا از وقتی که بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بود این همه دل نازک شده بودم حمید وقتی دید حالم منقلب شده به شوخی گفت:«پاشو بریم بیرون، تو موتور سواری خونت اومده پایین !باید ترک موتور 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هشتم : عشق یعنی آشنایی با خدا مهدی صاحب زمان از ما رضا 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش». چون نمی خواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم حمید وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند خانه که رسیدیم نوه های صاحبخانه جلوی در بودند،هر چیزی که خریده بود را به آنها تعارف کرد، همیشه دست و دل باز بود، هر بار که خوراکی می خرید اگر نوه های صاحبخانه را وسط پله ها می دید به آنها تعارف می کرد اگر من شله زرد یا آش می پختم می گفت: «حتماً یه کاسه بدیم به صاحب خونه یه کاسه هم بذار کنار ببریم برای مادرم ».وقتی نصف بیشتر خوراکی ها را به نوه های صاحب خانه داد از پله ها بالا آمد و گفت:«من که از پرونده اعمالم خیلی می ترسم حداقل شاید به خاطر دعای خیر این بچه های معصوم خدا از سر تقصیراتم بگذره». یک هفته ای از این ماجرا نگذشته بود که تلویزیون اعلام کرد حاج حسین همدانی در سوریه به شهادت رسیده است، وقتی حمید خبر شهادت را شنید جلوی تلویزیون ایستاده گریه می کرد خیلی خوب سردار همدانی را می شناخت چون در چندین دوره آموزشی که در تهران برگزار شده بود با این شهید برخورد داشت با حسرت گفت:« حاج حسین حیف بود، ما واقعاً به حضورش نیاز داشتیم»،همان روز عمه ما را برای ناهار دعوت کرده بود، موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم :«سردار همدانی شهید شده، حمید از شنیدن این خبر کلی گریه کرده»، حمید تا شنید چشم هایش را گردکرد که یعنی :«برای چی به مادرم گفتی»،من هم فقط شانه هایم را انداختم بالا،دوست نداشت عمه ناراحتیش را ببیند، برای همین رفت داخل اتاق و با خواهرزاده هایش 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هشتم : عشق یعنی آشنایی با خدا مهدی صاحب زمان از ما رضا 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 مشغول توپ بازی ،شد به سر و کله هم می زدند بیشتر صدای حمید می آمد تا بچه ها، هنوز هم گاهی اوقات بچه های خواهرش می گویند.کاش دایی بود با هم توپ بازی می کردیم! گروهی که اسمشان در قرعه کشی برای اعزام به سوریه در آمده بود پشت هم دوره های آماده سازی و آموزش رزم می رفتند روزهایی که حمید توی این جمع نبود دنیا برایش شده بود مثل قفس! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری نداشت، حس آدم جا مانده ای را داشت که همه رفقایش رفته باشند. موقع اعزام این گروه پروازشان چند باری به تعویق افتاد،هر روز که حمید به خانه می آمد من از رفتن رفقایش می پرسیدم حمید با خنده می گفت:«جالبه هر روز صبح از اینها خداحافظی می کنیم دوباره فردا صبح بر می گردن سر کار، بعضی از همکارا میگن ما دیگه روی رفتن سمت خونه نداریم هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما رو راهی می کنن ماخداحافظی می کنیم باز شب بر می گردیم خونه!». شانزدهم مهر با ناراحتی آمد و گفت: «بالاخره رفتند و ما جا ماندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد همه رو تک تک بغل کرد ازشون حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد»،بابا سر این چیزها حساس بود خیلی زود احساساتی می شد این صحنه ها او را یاد دوران دفاع مقدس و رفقای شهیدش می انداخت همان موقع ها بود که مستند ملازمان حرم صحبت های همسران شهدای مدافع حرم از شبکه افق پخش می شد پدرم زنگ می زد به حمید و می گفت:«نذار فرزانه این برنامه ها رو ببینه»، یک دوره ای شبکه افق خانه ما 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
🕊زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 به دلخواه صلوات ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❣بسم الله الرّحمن الرّحيم ❣ ❤️ 🌺السلام عَلَى وَلِيِّ الْحَسَنِ وَ وَصِيِّهِ وَ وَارِثِهِ سلام بآار ولى و جانشين حسن (عسكرى) و وصى و وارث او🌺 💚اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنّصر 🌱تویی...ربیع الأنام همان بهار که قرار است تیشه ای باشد برای شکستنِ انجماد دل هایی، که سالهاست یخ زده اند! به گمانم حلول تو،نزدیک است! ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️🌺 😭😭 در سال 1327 در تربت جام در یک خانواده کارگری بدنیا آمد پس از اتمام تحصیلات متوسطه در سال 1346 با استخدام در آموزش و پرورش به تدریس در مدارس راهنمایی شهر پرداخت.شهید علی اکبر دهقان از رزمندگان دفاع مقدس بود بود که عشق به امام حسین علیه السلام کار او را بدانجا رساند که آرزویش شهادتی همچون مولایش سیدالشهدا بود. وقتی شهید دهقان و عده ای از برادران رزمنده در جاده بصره-شلمچه در حال حرکت بودند، در پی انفجار های پیاپی دشمن، شهید علی اکبر دهقان از پشت مورد اصابت گلوله قرار گرفت، در همان لحظه همرزمانش که می خواستند به سرعت از منطقه دور شوند متوجه می شوند، در حالیکه بدن این بزرگوار بدون سر می دوید، سرش چند دقیقه ای یا حسین گویان روی زمین می غلتید. تمام ده یا پانزده نفری که آنجا بودند دیگر یارای جمع آوری پیکر را نداشتند.. 🌸وصیت نامه ی شهید ألسلام علی الرأس المرفوع خدایا من شنیده ام که امام حسین (علیه‌السلام ) با لب تشنه شهیدشده ، من هم دوست دارم این گونه شهید بشم… خدایاشنیده ام که سر امام حسین (ع ) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم ازپشت بریده بشه… خدایا شنیده ام سر امام حسین (علیه السلام ) بالای نیزه قرآن خونده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دونم که بتونم با اون انس بگیرم و بتونم بعد مرگم قرآن بخونم، ولی به امام حسین (علیه السلام ) خیلی عشق دارم دوست دارم وقتی شهید میشم سر بریده ام به ذکر حسین حسین باشه... ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ برای شادی ارواح مطهر شهداء وشهید عزیز علی اکبر دهقان الفاتحه مع الصلوات ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
«شهادت، شوخی نیست! قلب آدمو بو می‌کنند بوی دنیا و تعلقاتش را داد رهایت می‌کنند. می‌گویند: برو درد بکش پخته شو منیّت‌ رو رها کن.» ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فصل هشتم : عشق یعنی آشنایی با خدا مهدی صاحب زمان از ما رضا 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 ممنوع بود! آن روزها برای همه ما سخت می گذشت حمید می گفت کل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است، خیلی بی تاب شده بود، نماز شب خواندن هایش فرق کرده بود هر وقت از دانشگاه می آمدم ،از پشت در صدای دعاهایش را می شنیدم وارد که می شدم چشم های خیسش گواه همه چیز بود، دلش نمی خواست بماند، میل رفتن داشت. کمی که گذشت تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد زنگ می زدند و از حال و هوای سوریه می گفتند صدا خیلی با تأخیر می رفت، حمید سعی می کرد به آنها روحیه بدهد بگو بخند راه می انداخت هر کدام از رفقایش یک جوری دل حمید را می بردند آقا میثم از اعضای گروهانشان می گفت :«من همین جا می مونم تا تو بیایی ،سوریه اینجا ببینمت بعد برگردم ایران »،همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود:«حمید من دو تا پسر دارم، ابوالفضل و ،عباس اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده». حمید خانه که می آمد می گفت :«به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن»، من هم گاهی از اوقات به دور از چشمان حمید می نشستم پای سیستم عکس های گروهی حمید با همکارانش را می دیدم مخصوصاً برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم می سوخت با گریه دعا می کردم به خدا می گفتم: «خدایا تو رو به حق پنج تن این همکار حمید بچه داره، انشاء الله سالم برگرده»، آن روزها اصلا فکرش را نمی کردم که چند هفته بعد همین عکس ها را ببینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم. 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 به واسطه دوستم کتاب«دخترشینا»،به دستم رسیدروایت زندگی زن و شوهری را می خواندم که شبیه زندگی خودمان بود، عشقی که بینشان بود، خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستارخجالت می کشید یا مأموریت های همیشگی شهید، نبودن ها و فاصله ها،همه اینها را در زندگی مشترکمان هم می توانستم ببینم، صفحه به صفحه می خواندم و مثل ابر بهار اشک می ریختم و با صدای بلندگریه می کردم،هرچه به آخر کتاب نزدیک می شدم ترسم بیشترمی شد،می ترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب درآخر قصه تکرار بشود. به حدی درحال و هوای کتاب و زندگی«قدم خیر» قهرمان کتاب 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 دختر شینا غرق بودم که متوجه حضور حمید نشدم بالای سر من ایستاده بود و چهره اشک آلودم را نگاه می کرد، وقتی دید تا این حد متأثر شده ام کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد، گفت:«حق نداری بقیه کتاب رو بخونی، تا همین جا خوندی کافیه»، باهمان بغض و گریه به حمید گفتم:«داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست می ترسم آخر قصه عشق ما هم به جدایی ختم بشه». آنقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعت هیچ صحبتی نمی کردم حمید مشغول سر و کله زدن با آبمیوه گیری بود که درست کار نمی کرد چون توی مخابرات مشغول بود دست به کار فنی خوبی داشت هر چیزی که خراب می شد سعی می کرد خودش درست کند، از کلید و پریز گرفته تا لولای در و شیر آب، خیلی کم پیش می آمد که بخواهیم چیزی را بدهیم بیرون درست کنند داخل آشپزخانه خودم را مشغول کرده بودم با مرور خاطرات دختر شینا به اولین روزهای عقدمان رفته بودم که با حمید خیلی رسمی صحبت می کردم اسمش را هم نمی توانستم بگویم، ولی حالا حمید برای من همه چیز شده بود و لحظه ای تاب دوریش را نداشتم. با شنیدن صدای تلفن از عالم خاطراتم بیرون آمدم، مسئول بسیج دانشگاه بود، اصرار داشت برای اردوی دانشجویان جدیدالورود دانشگاه همراهش باشم دلم پیش حمید بود نمی خواستم تنهایش بگذارم ولی دوستان دیگرم شرایط همراهی کاروان را نداشتند، بعد از موافقت حمید 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 هشتم آبان همراه با دانشجویان به سمت رامسر راه افتادیم، قبل از اردو برایش آش شله زرد پختم، معمولاً قبل از اردوهایی که می رفتم برایش دو سه وعده غذا می پختم و داخل یخچال می گذاشتم تا خودش گرم کندو بی غذانماند. هوای رامسر ابری بود و باران شدیدی می آمد بعد از یک روز برگزاری کلاس های آموزشی روز دوم دانشجویان را کنار ساحل بردیم، دریا طوفانی بود با دانشجوها کلی عکس گرفتیم و بعد هم به سمت کاخ موزه پهلوی حرکت کردیم فصل پرتقال و نارنگی بود، بعضی از دانشجوها شیطنت می کردند و از میوه های درختان باغ جلوی موزه می چیدند. با حمید که تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهید مدافع حرم استان قزوین شهید« رسول پورمراد» به شهرک قلعه هاشم خان زادگاه این شهید رفته است زیاد نمی توانست صحبت کند وقتی گفتم:«بچه ها از باغ پهلوی حسابی میوه چیدند»،گفت:«عزیزم به اون میوه ها لب نزن بیت الماله معلوم نیست شاه اون زمون با مال کدوم رعیت این باغ ها رو مال خودش کرده اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال و نارنگی می خرم»، چون کلوچه دوست داشت موقع برگشت برایش کلوچه خریدم خانه که رسیدم حمید رفته بود باشگاه لباسهایش را شسته بود و روی طناب پهن کرده بود اجازه نمی داد من لباسهایش را بشورم از لباس 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
...سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این‌طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم، منو بی‌خبر نذار». با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»...😭😭 برشی از کتاب 📚 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._