eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.3هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
24 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ نام پدر :محمد تولد : ۱۳۴۴/۴/۴ شهادت: ۱۳۶۱/۱۰/۱۵ ✍ _ناهید سنندج در خانواده‌ای مذهبی است. پدرش در ژاندارمری کار می کرد و اهل سنت بود. مادرش سیده زینب، زنی شیعه، زحمتکش و خانه دار بود که فرزندانش را با عشق به اهل بیت علیه سلام بزرگ می‌کرد. کوموله»‌ها ناهید را به شدت شکنجه می کردند. موهای سرش را تراشیده بودند و همه ناخن های دست و پایش را کشیده بودند. تمام سر و بدنش به علت ضربات ناشی از شکنجه کبود بود. کوموله به ناهید گفته بود اگر به امام خمینی ره دشنام بدهی تو را آزاد می کنیم. سرانجام سمیه کردستان را شبانه به بیابان‌های اطراف روستا می‌برند و جلوی چشمان خودش برایش قبر حفر کرده و او را زنده زنده دفن می‌کنند. . یکی از شهدای بزرگوار جنگ تحمیلی، شهیده ناهیده فاتحی است که زیر دست منافقین کوردل و زیر شکنجه های آنها به شهادت رسید؛ شکنجه هایی که باعث شد تا به ناهید لقب سمیه کردستان را بدهند؛ زیرا او هم به مانند حضرت سمیه زیر شکنجه به شهادت رسید او یازده ماه شکنجه و زنده به گور شدن را به جان خرید تا حرمت امام خویش را نشکند پیکر مطهر این شهیده به تهران منتقل و سپس در گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله به خاک سپرده شد 😭😭😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام جعفر صادق (علیہ السلام)🌸 🌸شایسته است مؤمن 💫هشت خصلت داشتہ باشد: 💫در ناملایمات روزگار، سنگین (باوقار)باشد 💫در هنگام نزول بلا بردبار باشد 💫هنگام راحتی شکرگزار باشد 💫بہ آنچه خداوند به او داده، قانع باشد 💫به دشمنان خود ظلم قرار نکند، 💫بار خود به دوش دوستانش نیفکند 💫بدنش از او خسته ؛ 💫مردم از دست او آسوده باشند 📚کافی ، ج٢ ، ص۴٧ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🕯دین از تو پدیدار شده 🖤حضرت صادق (علیه‌السلام) 🕯شیعه ز تو بیدار شده 🖤حضرت صادق (علیه‌السلام) 🕯از مــکــتــب تــو 🖤جن و ملک علم گرفتند 🕯انــســان ز تــو 🖤 دیــنــدار شــده 🕯حضرت صادق (علیه‌السلام) 🖤 شهادت امام صادق(علیه‌السلام) 🕯تـــسـلـــیـــت و تــعـــزیــت ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی یک قطره اشک 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ نه ما می خوایم کارهاشون رو بکنیم که از تهران برن مکه زود رفتم تو و شناسنامه اش را آوردم گرفتند خداحافظی کردند و رفتند. دو روز بعد شناسنامه را آوردند و گفتند: «الحمدالله همه ی کارها جور شد.» یکی شان بسته ای داد به ام «چیه؟» «لباس احرام آقای برونسیه» قضیه ظاهراً جدی شده بود گفتم:«خب ایشون که هنوز جبهه هستن!» «وقتش بشه، خودشون می آن مشهد» وقتی رفتند آمدم تو نفسی تازه نکرده بودم باز زنگ زدند. «دیگه کیه؟!» رفتم دم در، زن همسایه بود. «زود بیا که تلفن داری» «کیه؟» «آقای برونسی» نفهمیدم چطور خودم را رساندم پای تلفن گوشی را برداشتم سلام کرده و نکرده جریان را به اش گفتم:: با صدای بلند خندید گفت:« مکه کجا؟ ما کجا؟» فکر کردم دارد شوخی می کند. کمی بعد فهمیدم نه واقعاً خبر ندارد به خنده گفتم: «شما کجای کار هستین؟ حتى لباس احرام هم براتون خریدن» «نه حاج خانم،ما مکه ای نیستیم» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی یک قطره اشک 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ بالاخره هم باور نکرد شاید هم کرد ولی خودش را به قول خودش، لایق نمی دانست. دو روزمانده به حرکتش آمد روز بعد خداحافظی کرد و رفت تهران ،از آن جا هم مشرف شد حج قبل از رفتنش پرسیدم «کی بر میگردین؟» گفت: «ان شاءالله اگر به سلامتی برسم تهران، زنگ میزنم خونه همسایه و به تون میگم.» دو سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدندخانه، گفتم :«خوبه وقتی آقای برونسی برگشتن براشون دست و پایی بکنیم» برادرش خندید گفت: «من گوسفندش رو هم خریدم، تازه یک گوسفند هم داداش خودتون خریده»..... خودم هم از همان روز دست به کار شدم به قول ،معروف دیگر سنگ تمام گذاشتیم حتی بند و بساط بستن یک طاق نصرت را هم جور کردیم گفتیم وقتی از تهران زنگ زد سریع سرکوچه می بندیمش همه ی کارها روبراه شد. یک روز رفتم پیش مادرم که خانه اش نزدیک خودمان بود گرم صحبت بودیم یکدفعه یکی از همسایه ها در نزده دوید تو! نگاهش هیجان زده بود. «چه خبره؟!» «بدو که آقای برونسی از مکه اومدن.» «نه!» از تعجب یکه ای خوردم گفت:«باور کن برگشته الان تو خونه است.» نفهمیدم چطور چادر سر کردم دمپایی ها را پا کرده و نکرده دویدم طرف خانه، تو که رفتم دیدم بله با دو تا حاجی دیگر کنار اتاق نشسته است روی لبش لبخند بود. مادرم هم رسید بچه ها و کم کم برادرش و بقیه هم آمدند با همه روبوسی کرد و احوالپرسی، خنده از لبش نمی رفت با دلخوری به اش گفتم:« برای چی بی سرو صدا اومدین؟!» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی یک قطره اشک 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ بقیه هم انگار تازه فهمیدند چی شده شروع کردند به اعتراض گفت:« اصلا ناراحت نباشین، فردا صبح زود إن شاء الله می خوام مشرف بشم حرم، وقتی برگشتم هر کار دلتون خواست بکنید.» دلخورتر شدم رو کردم به برادرم با ناراحتی گفتم :«شما چرا همین جور وایستادی؟» «چکار کنم آبجی؟» «اقلاً برین یکی از گوسفندها رو بیارین سر ببرین» به شوخی گفت:« من الان این جا خودم رو می کشم و گوسفند رو نه ،حال آقا خیلی ضد حال زد به ما.» گفت که:«من فردا صبح مشرف میشم حرم، شما طاق ببندید، گوسفند بکشید، خلاصه هر کار دارید بکنید.» حرصم در آمده بود گفتم:«الان کارتون خیلی اشتباه بود مردم فکر میکنن ما چون نمی خواستیم خرج بدیم و از کسی پذیرایی کنیم،شما بی سرو صدا اومدین» «شما ناراحت نباشین، تا فردا صبح.» صبح فردا، دم اذان آماده ی رفتن شد گفت: «اصلاً نمی خواد دستپاچه بشین، ما سه نفری مشرف می شیم حرم و تا ساعت ده نمی آیم.» از خانه رفتند بیرون دیگر خاطر جمع بودم ساعت ده می آیند. بچه ها هنوز از خواب بیدار نشده بودند فکر آماده کردن صبحانه بودم یکدفعه در زدند رفتم دیدم هر سه تاشان برگشتند! «شما که گفتین ساعت ده می آین؟» چیزی نگفت آن دو نفر حاجی رفتند توی خانه، من هم خواستم بروم صدام زد:«بیا این جا کارت دارم» رفتم نگام کرد گفت:«شما که میخواین طاق ببندین مگر من رفتم اسم عوض کنم؟» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
🕊زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 به دلخواه صلوات ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌤او میآید اما یادمان باشد...! اگر با آمدن خورشید از خواب بیدار شویم نمازمان قضاست...💔 السلام علیک یا صاحب الزمان ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️ زندگی نامه شهید مدافع حرم مهدی ثامنی‌راد شهید مهدی ثامنی‌راد، فرزند داود در 23 بهمن 1361 در شهر ری متولد شد و ساکن ورامین بود. تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی ادامه داد و در هفتم آذر 1388 ازدواج کرد. حاصل این ازدواج یک فرزند دختر به نام «فاطمه سلما» بود. شهید ثامنی‌راد یکی از رزمندگان فاتحین لشکر 27 محمد رسول الله تهران بود. او در 22 بهمن 1394 در سن 33 سالگی در جنوب حلب در سوریه به شهادت رسید، اما پیکر مطهرش در منطقه ماند و در شمار شهدای مفقودالاثر جای گرفت. تا اینکه بعد از گذشت سه سال و اندی از شهادتش پیکر مطهر این شهید مدافع حرم در یکم تیر 1398 به میهن بازگشت. شهید مهدی ثامنی‌راد همواره در اردوهای جهادی حضوری فعال داشت. همواره تلاش داشت تا خانواده‌های معظم شهدا را به سفر راهیان نور ببرد؛ زیرا می‌گفت که پدران و مادران شهدا علاقه دارند تا محل شهادت فرزندان خود را ببینند. در عیدها و تابستان‌ها به همراه جمعی از دوستان، گروه‌های جهادی تشکیل می‌داد و به مناطق مختلف برای خدمت‌رسانی به مردم محروم می‌رفت. سیستان و بلوچستان، اهواز و مناطق غرب کشور از جمله نواحی بود که شهید ثامنی‌راد در آن حضور پیدا می‌کرد و حتی در زلزله ورزقان نیز حضور داشت و به همراه همسرشان به مردم خدمت می‌رساند.❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
مهدی متولد بیست و سوم بهمن بود ولی چون روز بیست و دوم بهمن روز خاصی بود و همۀ ایران غرق در شادی و جشن بودند و یک روز بیاد ماندنی بود، همیشه می‌گفت: «متولد بیست و دوم بهمن هستم.» و عروجش هم به آسمان‌ها که همان تولد دوباره و ورود به دنیای دیگر است، بیست و دوم بهمن ساعت شش و چهل و پنج دقیقه صبح اتفاق افتاد. اما من نمی‌دانستم آن کوهی که برای یک عمر قرار بود به آن تکیه کنم را از دست داده‌ام. هجده روز بعد خبر شهادت مهدی را به من دادند. همۀ وجودم با این خبر فرو ریخت. فاطمه سلما بی قراری می‌کرد و من که خیلی ناراحت بودم و اعصابم به هم ریخته بود، با اشک و گریه خوابم برد. مهدی را در خواب دیدم که لباس رزم به تن داشت و کنارم نشست و با لبخندی زیبا به من نگاه می‌کرد. با من حرف نمی‌زد، اما در نگاهش آرامش موج می‌زد. مهدی آمده بود که به من بگوید در کنار من است و من را تنها نخواهد گذاشت. ته دلم خیالم راحت بود که برمی‌گردد و پیکری هست که با آن وداع کنم. چون در وصیتش نوشته است: «فاطمه سلما را روی پیکرم بیندازید.» اما وقتی خبر دادند که پیکر دست داعش است و باز نخواهد گشت، آن امید را هم از دست دادم، اما خدا را شکر کردم که با شهادت رفت و واقعاً لیاقتش این بود. چون بالاخره هر کس روزی خواهد رفت، چه بهتر که با شهادت مرگش رقم بخورد.❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
روایتی از زبان همسر شهید مدافع حرم مهدی ثامنی‌راد آقا مهدی دانشجوی کاردانی مربی جنگ افزار دانشگاه امام حسین علیه‌السلام بود. وقتی به خواستگاری آمد، گفت از نظر مادی هیچ چیز ندارم، من چون به لحاظ اعتقادی ایشان را خیلی قبول داشتم گفتم: «مادیات برایم مهم نیست، در زندگی چیزهای دیگری می‌خواهم که در وجود شما می‌بینم.» در همان جلسه اول خواستگاری طی 20 دقیقه‌ای که با هم صحبت کردیم حدود یک ربعش دربارۀ شهدا حرف زدیم. ایشان تأکید داشت که من دوست دارم شما به اعتقادات من احترام بگذارید. آدم متدین، دین‌دار، خوش اخلاق و مردمی‌ای بود. خیلی به ایتام اهمیت می‌داد. همیشه تأکید داشت و در وصیتنامه‌اش نیز آورده است که دست بر سر یتیم کشیدن عاقبت به خیری دارد. زندگی‌اش در اردوی جهادی، سفر زیارتی برای ایتام و کمک‌رسانی خلاصه می‌شد. بارها افرادی را برای اولین بار به سفرهای زیارتی برده بود. هر شب 2 رکعت نماز می‌خواند، وقتی جواب خواستگاری مثبت شد از من هم خواست این 2 رکعت نماز را بخوانم. گفت این نماز به نیابت از حضرت زهرا علیهاالسلام برای سلامتی حضرت صاحب الزمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف است که اگر این را بخوانی شبت را با آرامش به صبح می‌رسانی. خیلی شغلش را دوست داشت. زمانی که در سوریه جنگ شد کاملا در جریان اوضاع آنجا بود و خیلی دوست داشت سوریه برود. زمانی هم که تصمیمش را برای رفتن قطعی کرده بود، همۀ اطرافیان و دوستانش گفته بودند که تو یک دختر هفت ماهه داری، حتی فرمانده‌اش نیز گفته بود که با وجود دخترت نرو، اما مهدی در جواب گفته بود برای مواظبت از بچۀ من، مادرم و همسرم هستند ولی مثل بچۀ من در سوریه زیاد هستند. عاشق شهدا و شهادت بود. می‌گفت: «دوست دارم تا می‌تونم خدمت کنم و بعدش خدا مرگم رو در شهادت قرار بده.» واقعاً لایق شهادت بود. تنها چیزی که می‌توانست مزد آن همه خوبی باشد شهادت بود. رابطه‌اش با شهدا و خانواده‌های آنها عالی بود. هر جا خانواده شهیدی می‌دید بسیار تکریم می‌کرد و برایشان ارزش احترام زیادی قائل بود. پدربزرگ و مادربزرگم که پدر و مادر شهید بودند، آنقدر این سال‌ها از مهدی محبت دیده بودند که الان می‌گویند داغ مهدی برای ما خیلی سنگین‌تر از داغ پسر خودمان است. وقتی گلزار شهدا می‌رفتیم، اول شهدای گمنام را زیارت می‌کرد. بعد سر مزار سایر شهدا می‌رفت. ارتباط خاصی با شهدای گمنام داشت. کتاب زندگی نامۀ شهدا را زیاد مطالعه می‌کرد. همیشه می‌گفت: «اگه من شهید شدم برای من مراسم سوم، هفتم و چهلم نگیرید؛ برای من یادواره شهدا بگیرید تا از همۀ شهدا یاد بشه.» بعد تولد فاطمه سلما به حدی درگیر کارها بودم که حتی تلویزیون تماشا نمی‌کردم. اهل تلفن همراه و فضای مجازی هم نبودم و از اوضاع و احوال سوریه بی‌خبر بودم. چون نمی‌خواست اضطراب و استرس داشته باشم، از وضعیت آنجا چیزی برایم نمی‌گفت.
قسمتی از وصیت نامه شهید راستی که صحبت و درددل زیاد است ولی نه این حقیر مجال نوشتن دارم و نه این جا دل و جان فرصتی می دهد که از کربلایی بودن دل کند و آن را توصیف کرد. چند خواهش دارم؛ یکی این که نماز اول وقت که گشایش از مشکلات است. دوم: صبر و تحمل سوم: به یاد امام زمان (عج) باشیم. در آخر از همه دوستان درخواست دارم که بنده را حلال کنند. اگر در فرصتی باعث آزرده شدن دل شما شدم، از من بگذرید. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
نحوه شهادتشون از زبان دوستان و هم‌رزمان شهید شب عملیات چشمانش خیلی زیبا شده بود. در ساختمانی منتظر شروع عملیات بودیم، گفتند: «نماز بخوانید تا حرکت کنیم.» وقتی وضو گرفت پرسیدم: «چشمات خیلی قشنگ شده مهدی، چه کار کردی؟» لبخند زد و گفت: «سرمه کشیدم.» عملیاتی که قرار بود انجام دهیم سه محور داشت. محوری که مهدی در آن حضور داشت موفق شده بود، ولی چون عملیات از قبل لو رفته بود، داعش ما را دور زده و در محاصره افتاده بودیم، کار گره خورده بود و موفقیت ما در آن محور بی ثمر شده بود. در محور کناری درگیری شدید شد، با مهدی برای کمک به آنها رفتیم. در یک ساختمان زمین‌گیر شدیم که حجم آتش زیادی تهیه کنیم تا بچه‌ها بتوانند برگردند. تک تیرانداز ملعون داعشی، بچه‌ها را از ساختمان‌های روبرو می‌زد. مهدی عرض ساختمان را دوبار رفت و برگشت تا محل اختفای تک تیرانداز را پیدا کرد. آر پی جی را آماده کرد؛ بلند شد و نشانه رفت. در چشمان زیبایِ سرمه کشیده‌اش نفرت و کینۀ دشمنان اهل بیت علیهم‌السلام را می‌دیدم. دستش را روی ماشه برد تا بزند، اما غافل از اینکه آن تکفیری ملعون، مهدی را زودتر دیده و نشانه رفته است. قبل از اینکه مهدی شلیک کند، یک گلوله بالای پیشانی‌اش خورد و پیکر تنومندش چون سروی که تبر خورده باشد افتاد. گلوله مجال پلک زدن هم به او نداد و همان لحظه به شهادت رسید و دعای ایتام سوری که همیشه مورد عنایت مهدی بودند در حقش به اجابت رسید. خواستیم او را به عقب بیاوریم که دوباره شلیک کرد و یک تیر هم به پایش خورد. حجم آتش خیلی زیاد شد. به دلیل شرایط منطقه دستور عقب‌نشینی صادر شد و توان برگرداندن او را نداشتیم. خود را به سختی به عقب رساندیم و مهدی و تعدادی دیگر از شهدا همانجا ماندند و به رسم تأسی گمنامان پیوستند و دشمن تکفیری پیکرهای آن را مبادله نکرد و تحویل نداد.😭😭
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی یک قطره اشک 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ چیزی نگفتم دنبال حرفش را گرفت «حالا خدا خواسته مشرف شدم مکه و مدینه، نرفتم که اسم عوض کنم، رفتم زیارت توفیقی بوده نصیب شده.» دقیق شد تو صورتم گفت :«خوب گوش بده ببین چی می خوام بگم من یک بسیجی ام، فرض کن که تو جبهه چند نفری هم زیر دست من بودند " 1 ". مثل همین شهید صداقت " ۲. و شهدای دیگه، خودت رو بگذار جای همسر اونا که یک کسی با شرایطی که گفتم، رفته مکه و ،برگشته حالا هم طاق بسته، شما از اون جا رد بشی با خودت چی میگی؟ اون هم تازه با چند تا بچه ی کوچیک؟» باز چیزی نگفتم. پرسید: «نمیگی: ها شوهر ما رو کشتن خودشون اومدن رفتن مکه همین رو نمی گی؟» ساکت بودم قسمم داد جوابش را بدهم و راست هم بگویم سرم را انداختم پایین کمی فکر کردم آهسته گفتم:« شما درست میگی» انگار گرم شد گفت: «اگر یک قطره اشک از چشم یتیم بریزه می دونی خدا با من چیکار می کنه زن؟ اطاق بستن یعنی چی؟ مراسم چیه»؟» وقتی دید قانع شدم گفت:« حالا هر کس می خواد بیاد خونه ی ما قدمش رو چشمهامون،ما خیلی هم خوب ازشون پذیرایی می کنیم.» تا سه روز مهمان ها همین طور می آمدند و می رفتند ما هم پذیرایی می کردیم. پاورقی ۱ - تا بعد از شهادت آن بزرگوار نمی دانستم که در جبهه مسؤولیت دارد ۲ _از شهدای محله طلاب،مشهد،که همسایه ی ما بود. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی هزینه ی سفر حج 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ بعد از سه روز ،گوسفندها را هم کشتند خرج دادند و همه را دعوت کردند. تو این مدت جالب تر از همه این بود که هر کس می آمد خانه مان، تازه می فهمید حاج آقا رفتند مدینه و مکه. صادق جلالی رفته بود مکه وقتی برگشت با همسرم رفتیم .دیدنش خانه شان آن ،موقع در کوی طلاب بود. قبل از این که وارد بشویم توی راهرو چشمم افتاد به یک تلویزیون رنگی،با کارتن و بند و بساط دیگرش بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی، صحبت کشید به سفر حج او و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و چه نیاورده می خواستم از تلویزیون رنگی سؤال کنم اتفاقاً خودش گفت:« از وسایلی که حق خریدنش رو داشتم فقط یک تلویزیون رنگی آوردم» گفتم :«ان شاء الله که مبارک باشه و سالهای سال براتون عمر کنه.» خنده ی معنی داری کرد و گفت:«اون رو برای استفاده ی شخصی نیاوردم» «پس برای چی آوردین؟» «آوردم که بفروشم و فکر می کنم شما هم مشتری خوبی باشی آقا صادق» «چرا بفروشین حاج آقا؟» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی هدیه های شخصی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ گفت: «راستش من برای این زیارت حجی که رفتم یک حساب دقیقی کردم، دیدم کل خرجی که سپاه برای من کرده شانزده هزار تومان شده» مکث کرد. ادامه داد:«حالا هم می خوام این تلویزیون رو به همون قیمت بفروشم که پولش رو بدم تا خدای نکرده مدیون بیت المال نباشم» ساکت شد. انگار به چیزی فکر کرد که باز خودش به حرف آمد و گفت:« از تو بازار هم خبر ندارم که قیمت اینا چند هست.» مانده بودم چه بگویم بعد از کمی بالا و پایین کردن ،مطلب ،گفتم :«امتحانش کردین حاج آقا؟» «صحیح و سالمه.» گفتم:« من تلویزیون رو میخوام ولی تو بازار اگر قیمتش بیشتر باشه چی؟» گفت: «اگر بیشتر بود که نوش جان تو اگر هم کمتر بود که دیگه از ما راضی باش.».... تلویزیون را با هم معامله کردیم به همان قیمت شانزده هزار تومان، پولش را هم دو دستی تقدیم کردم به سپاه ،بابت خرج و مخارج سفر حجش. الان سال ها از آن جریان می گذرد هنوز که هنوز است گاهی،همسرم از آ ن خاطره یاد میکند و از حساسیت زیاد شهید برونسی نسبت به بیت المال. سید کاظم حسینی یکی بار با هم آمدیم مرخصی، او رفت دنبال کارش و من هم رفتم خانه، به قول معروف خستگی راه هنوز تو تنم بود که آمد سروقتم،گفت« استراحت دیگه بسه.» گفتم:« خیره ان شاء الله جایی می خوایم بریم؟» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._