بسم الله الصبار الشکور
#شهید_مسعود_دلاوری
"خبر داغ"
صدای خنده مان قطع نمیشد. غرق در بازی کودکانهمان بودیم. اسم فامیل، قایم موشک، بالابلندی، هرنگ هرنگ و ... شادیمان تمامی نداشت..
در میان هیاهوی کودکانهمان ناگهان انگار بمبی ریختند، همه جا ساکت شد، فقط سکوت بود و سکوت، صدای گریه بلند بابا را نشنیده بودم. دلم مثل یک تنگ ماهی عید، از دستم افتاد و شکست.
همگی به اتاق رفتیم، منزل مرحوم حاج ذبیح الله بودیم. بزرگترها همه به گریه افتاده بودند و ما کوچکترها مبهوت که چه خاکی بر سرمان شده. حاجی در نقش بزرگتر آبادی پاریز بود، خبرهای سخت و داغ، کارهای شاقی که کسی انجام نمیداد او بر عهده میگرفت.
نمیدانم تا حالا خبر شهادت نزدیکان را شنیدهاید؟ نمی دانم که می دانی چه دردی دارد یا نه؟ به خصوص که امروز غروب نامهاش به تو رسیده باشد و نوشته باشد که اگر از احوالات من خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما.
آه چه شبی بود آن شبِ خبر. شب ۲۸ دی ماه ۱۳۶۵. نمیدانم گریههای بابا سختتر بود یا شهادت مسعود، شکستن مامان تلختر بود یا پر کشیدن برادر.
آخ یاد کمر امام حسین علیه السلام افتادم. " الان انکسر ظهری و قلت حیلتی" آه ببخشید اشتباه نوشتم. برادر او کجا و برادر من کجا؟ رنج او کجا و درد من کجا..
مسعود عزیزم تاریخ نامهاش روز شهادتش بود. نمیدانم چند ساعت قبل از شهادت. کمک آرپی جی زن بود و ۱۶ سالهای که با دستکاری شناسنامه توانسته بود به کربلای ۵ شلمچه برود.
هنوز حسرت آخرین دیدارش بر دلم مانده. چون بچه بودیم ما را برای وداع نبردند. تقریبا ۱۲ ساله بودم. از مدرسه که برگشتم تمام دیوار خانهمان پر از پارچههای تبریک بود. مسعودجان شهادتت مبارک.
دوستم زهرا همراهم بود که پاهایم سست شد. زیر بغلم را گرفت و به خانه کشاند. چنان جیغی از دل برکشیدم که اهل خانه را به ناله کشاند. جیغ آوار شدن دنیا روی سرم، داغ سوزان نداشتن برادری همسن و سال.. خاموش شدن یکی از چراغهای خانه و سوختن دل بابا ..
ترجمان این آتش مثنوی ۵۲ بیتی بابا بود در سوگ مسعود.
یوسف آمد بهر یعقوب لب گشود.. یوسف من عالمی دیگر سرود..
و همان دوبیتی که سالها روی دیوار خانه باقی بود:
دانم که تو پیش انبیایی مسعود
هم زنده و مهمان خدایی مسعود
اما دل من چو آتشی شعلهور است
شاید بود این سبب که نامم پدر است
بابا دیگر آن بابای قبل نشد که نشد و مادر نیز هم. خنده گویا از خانهمان رخت بربست یا لااقل تصنعی شد، نام فرزند دیگر را هم که مسعود نهادند، افاقه نکرد. یک جای خالی، یادگاری مسعود شد از این دنیا برای خانوادهی ما که این خلا هیچ وقت با هیچ امتیاز مادی و معنوی پر نشد.
امسال سی و هشتمین سال نبودنش حال و هوای عجیبتری دارد، داغهای داغتری که از پارسال تا الان دیدیم، رئیسجمهور شهید، امیرعبداللهیان، سید حسن نصرالله، هنیه و سنوار.
من هم همیشه آرزویم این بوده با دست صهیونیست یا وهابی کشته شوم.. آمین😭
بگذریم، با همهی حرفها و رنجهایی که نبودن مسعود آنها را عمیقتر و کاریتر میکند، گذشتن از همهچیز و بخشیدن از دل و جان، در مکتب شهادت و ایثار، اولین درسی است که گرفتهام.
دلبستگی هست اما وابستگی قطعا نه!!
اینکه همه چیز را بگذارم و بگذرم حتی محصول سالها تلاش را و به این بلوغ برسم که دیده نشوم جز با یک هدف: هموار کردن راه محبت الهی در قلبهای سرد و مهجور. من برای وصل کردن آفریده شدهام، ماموریتی که پای آن جان خواهم داد.
شکر خدا که در مکتب تشیع، قطعا ما هیچ فعالیت و کار دورریز و تباهشده نداریم، همهچیز با معیار اخلاص سنجیده میشود، نیتها و گفتار و کردارها، و قطعا عمل به وظیفه ملاک است حتی اگر نتیجه دیده یا کسب نشود.
درس دوم عفاف است با معنای خاص خودش (چادر). روزی که مسعود عزیزم در وصیتنامهاش با افتخار مرا با اسم مورد خطاب قرار داد و گفت: خواهر عزیزم! حضرت زهرا س بهترین الگو برای توست و حفظ حجاب و چادرت از خون من مهمتر. با همان شعر معروف: ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است..
درس سوم در دوازدهسالگیام معنای ولایت فقیه بود که آن را با این جملهاش خطاب به آشنایان و اقوام، در جان و روحم حک کرد: اگر امام ما، خمینی را قبول ندارید بر سر قبر من نیایید و اگر بیایید به خدا شکایت میکنم.
اینک مسعودجان! با همه دلتنگی و داغ نبودنت، اقرار میکنم در حد توانم خون تو همیشه و همهجا شد چراغ راهم، در هر ایدهای، قدمی، قلمزدنی، حرکتی، هرچند سخت. سعی کردهام خون قلمم پاک و سازنده و دلالت به آسمان وصال و اخلاص باشد مثل خون تو، اینک نیز احتیاج مبرم دارم که هوای دل و قلم و قدمم را داشتهباش برادرجان.
#عاشقانه_ای_از_زبان_خواهر_شهید💔😭
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._