eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🌸آنچه در قسمت قبل خواندید: لبهاي روزه دار عباس از خشکي تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پيدا بود ديشب يک قطره آب نخورده. 🦋 ✨دور اتاق ميچرخيد و ديگر نميدانست يوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسيدم : آب هم ميارن؟ از نگاهش نگراني ميباريد، مرتب زير گلوي يوسف ميدميد تا خنکش کند و يک کلمه پاسخ داد : نميدونم. و از همين يک کلمه فهميدم در دلش چه آشوبي شده و شرمنده از اسفندي که بر آتشش پاشيده بودم، از اتاق بيرون آمدم. حليه از درماندگي سرش را روي زانو گذاشته و زهرا و زينب خرده شيشه هاي فاجعه ديشب را از کف فرش جمع ميکردند. من و زن عمو هم حيران حال يوسف شده بوديم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسيده، زن عمو با نااميدي پرسيد :کجا ميري؟ ✨ دمپايي هايش را با بي تعادلي پوشيد و ديگر صدايش به سختي شنيده ميشد : بچه داره هالک ميشه، ميرم ببينم جايي آب پيدا ميشه. ✨از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم ميدانست وقتي در اين خانه آب تمام شود، خانه هاي ديگر هم کربلاست اما طاقت گريه هاي يوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. ميدانستم عباس هم يوسف را به اتاق برده تا جلوي چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنيدن ضجه هاي تشنه اش کافي بود تا حال حليه به هم بريزد که رو به زن عمو با بيقراري ناله زد : بچه ام داره از دستم ميره! چيکار کنم؟ و هنوز جمله اش به آخر نرسيده، غرش شديدي آسمان شهر را به هم ريخت. به در و پنجره خانه، شيشه سالمي نمانده و صدا به قدري نزديک شده بود که چهارچوب فلزي پنجره ها ميلرزيد. ✨ازترس حمله دوباره، زينب و زهرا با وحشت از پنجره ها فاصله گرفتند و من دعا ميکردم عمو تا خيلي دور نشده برگردد که عباس از اتاق بيرون دويد. يوسف را با همان حال پريشانش در آغوش حليه رها کرد و همانطور که به سرعت به سمت در ميرفت، صدا بلند کرد : هليکوپترها اومدن! چشمان بيحال حليه مثل اينکه دنيا را هديه گرفته باشد، از شادي درخشيد و ما پشت سر عباس بيرون دويديم. از روي ايوان دو هليکوپتر پيدا بود که به زمين مسطح مقابل باغ نزديک ميشدند. عباس با نگراني پايين آمدن هليکوپترها را تعقيب ميکرد و زير لب ميگفت : خدا کنه داعش نزنه! به محض فرود هليکوپترها، عباس از پله هاي ايوان پايين رفت و تمام طول حياط را دويد تا زودتر آب را به يوسف برساند. به چند دقيقه نرسيد که عباس و عمو درحاليکه تنها يک بطري آب و بسته اي آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همين چند دقيقه براي ما يک عمر گذشت. هنوز عباس پاي ايوان نرسيده، زن عمو بطري را از دستش قاپيد و با حليه به داخل اتاق دويدند. ✨من و دخترعموها مات اين سهم اندک مانده بوديم و زينب ناباورانه پرسيد :همين؟ عمو بسته را لب ايوان گذاشت و با جاني که به حنجره اش برگشته بود، جواب داد : بايد به همه برسه! انگار هول حال يوسف جان عباس را گرفته بود که پيکرش را روي پله ايوان رها کرد و زهرا با نااميدي دنبال حرف زينب را گرفت : خب اينکه به اندازه افطار امشب هم نميشه! عمو لبخندي زد و با صبوري پاسخ داد : انشاءالله بازم ميان. و عباس يال و کوپال لشگر داعش را به چشم ديده بود که جواب خوشبيني عمو را با نگراني داد : اين حرومزاده ها انقدر تجهيزات از پادگانهاي موصل و تکريت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هليکوپترها سالم نشستن! ✨عمو کنار عباس روي پله نشست و با تعجب پرسيد:با اين وضع، ايرانيها چطور جرأت کردن با هليکوپتر بيان اينجا؟ وعباس هنوز باورش نميشد که با هيجان جواب داد : اوني که بهش مي گفتن حاج قاسم و همه دورش بودن، يکي از فرمانده هاي سپاه ايرانه. من که نمي شناختمش ولي بچه ها ميگفتن سردار سليمانيِ ! لبخند معناداري صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد : رهبر ايران فرمانده هاشو براي کمک به ما فرستاده آمرلي! تا آن لحظه نام قاسم سليماني را نشنيده بودم و باورم نميشد ايرانيها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده اند که از عباس پرسيدم : برامون اسلحه آوردن؟ ✨حال عباس هنوز از خمپاره اي که ديشب ممکن بود جان ما را بگيرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حياط خيره شد و پاسخ داد : نميدونم چي آوردن، ولي وقتي با پاي خودشون ميان تو محاصره داعش حتماً يه نقشه اي دارن! حيدر هم امروز وعده آغاز عملياتي را داده بود، شايد فرماندهان ايراني براي همين راهي آمرلي شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 از برگه ای که داده بودند متوجه شدم که مشکلی نیست ولی به حمید :گفتم برای اطمینان باید نوبت بگیریم مجدد بریم مطب به دکتر آزمایش بودیم رو نشون بدیم اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه»، از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد. از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم چون هنوز به هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را با هم ببیند. قدم زنان از جلوی مغازه ها یکی یکی رد میشدیم که حمید گفت: آبمیوه بخوریم؟» گفتم نه میل ،ندارم چند قدم جلوتر گفت: «از وقت ناهار ،گذشته موافقی بریم چیزی بخوریم؟» گفتم: «من اشتها برای غذا ندارم از پیشنهادهای جورواجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم ولی دست خودم نبود، هنوز نمی توانستم با حمید خودمانی رفتار کنم از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود، سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم آفتاب تندی میزد، انگار نه انگار که تابستان تمام شده است عینک دودی زده بودم، یکی از مژه های حمید روی پیراهنش افتاده بود مژه را به دستش گرفت به من نشان داد و گفت نگاه کن از بس با من حرف نمیزنی و منو حرص میدی مژه هام داره میریزه 🌕🌑🌕🌑🌑🌕🌑🌕 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ نمی دانم آن بچه چه سری داشت. خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصاً لحظه های آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود و چند روز بعدش هم فوت کرد. بچه را خودش کفن پوشید و خودش دفن کرد برای قبرش، مثل آدم های بزرگ قشنگ یک سنگ قبر درست کرد. رو سنگ هم گفته بود بنویسید فاطمه ناکام برونسی.» چند سالی گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد. بعضی وقت ها مدت زیادی می گذشت و ازش خبری نمی شد گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی احوالش را از آنها می پرسیدم یک بار رفتم خبر بگیرم یکی از بسیجی ها عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ی دیگر که دورش نشسته بودند گفت:«نگاه کنید حاج خانم این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.» یک آن دست و پام رو گم کردم صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم:« آقای برونسی چکارها می کنه!» کمی بعدخداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بودم.همه اش می گفتم :«آخه این چکاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!» چند وقت بعد از جبهه آمد مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کنه حرف آن جریان را پیش کشیدم ناراحت و معترض گفتم یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنید؟!» خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟» به اش حتی فکر نکرده بودم گفتم: «نه» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._