🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاء
رمانناحله
#قسمت_بیست_و_چهارم
تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون .
گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم .
رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سری زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم
دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسم .
__
تقریبا ساعت ۵ عصر بود .
حرکت کردم سمت ماشینو روندم تا خونه.
به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود .
بعد سلام و احوال پرسی با بابا و ریحانه
دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم ...
مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد
بابا اومد تو اتاق و
+نمیخای درو باز کنی ؟
دل بِکَن دیگه
با حرف بابا خندیدمو
_ای به چشم .
به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود .
با خنده گفتم
_عه صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه. چرا استرس دارییی دخترم !!!
اینو گفتمو رفتم سمت در .
با بابا رفتیم استقبالشون
راهنمایی کردیمکه ماشینشونو پارک کنن. پدر روح الله خیلی گرم و صمیمی باهامون احوال پرسی کرد
مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد
بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن
بعد احوال پرسی با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه
تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایی کنه
روح الله با دسته گل رفت سمت بابا .به وضوح استرس و تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرم و رو خودش دید...
بابا با همون ابهت و مهربونی که انگاری ذاتی خدا ذاتی تو وجودش گذاشته بود
سمتش رفت و بهش دست داد وخوش آمد گفت
به من که رسیده بود استرسش کمتر شد
یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویی احوال پرسی کرد
انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود
بابا رفت و ماهم پشت سرش رفتیم تو.
ریحانه کنار در هال ایستاده بود
یه نگاه به صورتش انداختم . روسری ای که براش خریده بودم و با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلی خانوم شده بود.
سرخی صورتشم ک از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود
ولی انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره .
منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه
و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درک و شعور رسیده بود ...
شاید اگه این فهم و شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتی اسمشم بیاره...
بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه !!! مثل محافظای گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم
خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود ک به ریحانه نگاهم ننداخت
سر ب زیر سلام کرد و دسته گل و گرفت سمتش
ریحانه هم جوابش و داد و دسته گل و ازش گرفت
دستم و گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال
پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن
منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحت و باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته
مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهی کردم و رفتم آشپزخونه
+ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش
_چشم
از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد
فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن دکمه ی آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین .
بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم...
با دیدن علی دست دراز کردمو
_بح بح سلام داداش عزیزمم
+سلام بر آقا محمد خوشتیپ
اومدن مهمونا؟
_آره یه ربعی میشه
+آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم
داداش رفت داخل
با زنداداش سلام واحوال پرسی کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم
همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسی بودن داداش علی هم کلی عذر خواهی کرد
دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایی بریزه
زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت
نشستم سر جام و به حرفای علی و روح الله گوش میدادم گاهی وقتا هم من چیزی میگفتم
زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد
خلاصه همه مشغول بودیم ک با اومدن ریحانه توجمعمون ٬توجهمون بهش جلب شد
سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره....
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_بیست_و_چهارم : روزهای التهاب
روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود💢 ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن😔 ... اون یه افسر شاه دوست بود💂 ... و مملکت بدون شاه👑 برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم🙍 ...
علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده 😮... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد😕 ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
و امام آمد😄 ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم✊ ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم😕 ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
🦋#قسمت_بیست_و_چهارم
تکيه ام را به ديوار داده بودم تا بتوانم سر پا بايستم و از نگاه خيره عباس تازه فهميدم پيشاني ام شکسته است. با انگشتش خط خون را از کنار پيشاني تا زير گونه ام پاک کرد و قلب نگاهش طوري برايم تپيد که سد صبرم شکست و اشک از چشمانم جاري شد. فهميد چقدر ترسيده ام، به رزمندهاي که پشت بار تويوتا بود اشاره کرد ماشين را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نميخواستم بقيه با ديدن صورت خوني ام وحشت کنند که همانجا کنار حياط صورتم را شستم و شنيدم عمو به عباس ميگويد : داعشيها پيغام دادن اگه اسلحه ها رو تحويل بديم، کاري بهمون ندارن. خون غيرت در صورت عباس پاشيد و با عصبانيت صدا بلند کرد : واسه همين امروز مقام رو به توپ بستن؟ عمو صداي انفجارها را شنيده بود ولي نميدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بي توجه به نگراني عمو، با صدايي که از غيرت و غضب ميلرزيد، ادامه داد : خبر دارين با روستاي بشير چيکار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتي تسليم شدن نفر رو قتل عام کرد! روستاي بشير فاصله زيادي با آمرلي نداشت و از بلايي که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفي زد که دنيا روي سرم خراب شد : ميدونين با دختراي بشير چيکار کردن؟ تو بازار موصل حراجشون کردن! ديگر رمقي به قدمهايم نمانده بود که همانجا پاي ديوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست داعش به آمرلي ميرسيد، با عدنان يا بي عدنان، سرنوشت ما هم همين بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانيت سرخ شده بود و پاسخ اماننامه داعش را با داد و بيداد ميداد :اين بيشرفها فقط ميخوان مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغير و کبيرمون رحم نميکنن! شايد ميترسيد عمو خيال تسليم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد : ما داريم با دست خالي باهاشون ميجنگيم، اما نذاشتيم يه قدم جلو بيان! حاج قاسم اومده اينجا تا ما تسليم نشيم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنيم؟
اصلا فرصت نميداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشيد : همين غذا و دارويي که برامون ميارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضي ميکنه تو اين جهنم هليکوپتر بفرسته! و ديگر نفس کم آورد که روبروي عمو نشست و براي مقاومت التماس کرد :ما فقط بايد چند روز ديگه مقاومت کنيم! ارتش و نيروهاي مردمي عملياتشون رو شروع کردن، ميگن خيلي زود به آمرلي ميرسن! عمو تکيه اش را از پشتي برداشت، کمي جلو آمد و با غيرتي که گلويش را پُر کرده بود، سوال کرد : فکر کردي من تسليم ميشم؟ و در برابر نگاه خيره عباس با قاطعيت وعده داد :اگه هيچکس برام نمونده باشه، با همين چوب دستي با داعش ميجنگم! ولي حتي شنيدن نام اماننامه حالش را به هم ريخته بود که بدون هيچ کلامي از مقابل عمو بلند شد و از روي ايوان پايين آمد. چند قدمي از ايوان فاصله گرفت و دلش نيامد حرفي نزند که به سمت عمو برگشت و با صدايي گرفته خدا را گواه گرفت : والله تا وقتي زنده باشم نميذارم داعش از خاکريزها رد بشه. و ديگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حياط را طي کرد و از در بيرون رفت. در را که پشت سرش بست صداي اذان مغرب بلند شد و شايد براي همين انقدر سريع رفت تا افطار در خانه نباشد. ديگر شيره توتي هم در خانه نبود، افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بيشتر شود. رفت اما خيالش راحت بود که يوسف از گرسنگي دست و پا نميزند زيرا خدا با اشک زمين به فريادمان رسيده بود. چند روز پيش بازوي همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به آب رسيدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شيرين تر بود که حداقل يوسف کمتر ضجه ميزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برميگشت. سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پيشاني ام را با موهايم بپوشانم تا کسي نبيند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و ميترسيدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از يک روز روزه داري تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگي که از دلتنگي براي حيدر ضعف ميرفت. خلوت آشپزخانه فرصت خوبي بود تا کام دلم را از کلام شيرينش تَر کنم که با رؤياي شنيدن صدايش تماس گرفتم، اما باز هم موبايلش خاموش بود.
#رمان_شهدایی
🦋#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋
#من_میترا_نیستم 🎊
#قسمت_بیست_و_چهارم
در یکی از همان روزهای سخت بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم.
زن پسر عموی جعفر و چند تا از زنهای همسایه در کوچه ایستاده بودند تا مرا دیدند و چشمشان به موادغذایی افتاد با تمسخر خندیدند و گفتند مگه جنگزده یَل (جنگ زده در اهالی رامهرمز) برنج و خورش میخورند؟
انتظار داشتند که من به بچههای نان خالی بدهم فکر میکردند که ما فقیریم در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر از آنها زندگی می کردیم.
بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت پالایشگاه آبادان از بین رفته بود و کارگرها شرکت نفت در ماهشهر مستقر شده بودند.
پسرها هم آبادان بودند من و مادرم و دخترها و شهرام هم در رامهرمز اسیر شده بودیم.
یک روز از سر ناچاری و فشار پُرسان پُرسان به سراغ دفتر امام جمعه رامهرمز رفتم چند ساعت نشستم تا توانستم امام جمعه را ببینم.
از او خواستم که فقط یک اتاق به ما بدهد تا بتوانیم آنجا همراه با دخترهایم با عزت زندگی کنیم حتی گفتم شوهرم کارگر شرکت نفت هست و حقوق می گیره و من کرایه اتاق رو میدم
امام جمعه جواب داد جنگ زده های زیادی به اینجا اومدن و تو چادرهای هلال احمر ساکن شدند شما هم میتونید با بچه هاتون تو چادر زندگی کنید.
من که نمی توانستم چهار تا دختر را در داخل چادر که در و پیکر امنیت ندارد نگهدارم چهار تا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند.
بعد از اینکه از همه ناامید شدم خودم هر روز دنبال خانه می رفتم خیلی دنبال خانه گشتم اما جایی را پیدا نکردم.
پسر عموی جعفر کنار خانه اش در وسط باغ یک خانه کوچک چوبی داشت در تمام سقف گنجشکها و پرنده ها لانه کرده بودند خانه یِ باغی از چوب ساخته شده بود خیلی وقت بود کسی از خانه استفاده نمیکرد
برای همین خانه چوبی لانه موش ها عنکبوت و پرنده ها شده بود بعد از یک هفته عذاب همنشینی با فامیل نامهربان و تمسخر و اذیت نزدیکان به آن خانه رفتیم.
حاضر شدیم با موش و گربه زندگی کنیم اما زخم زبان فامیل را نشنویم البته بعد از رفتن مان به خانه باغی زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر شد..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹