eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
خار و گل میخک از شهید یحیی السنوار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 فصل سوم روز جمعه مادرم بهترین لباسهایمان را که از آنچه که از آذوقه به دست آورده بودیم دوباره دوخته بود، به ما پوشاند تا برای دیدن خاله ام به خانه مامایم برود و نامزدی را که به زودی برگزار میشود به او تبریک بگوید سپس ما هفت نفر را با خود برد و ساعتهای طولانی ما را سوار کرد همانطور که از مرزهای کمپ عبور کرده و در یکی از جاده های اصلی راه میرفتیم جایی که هر از گاهی جیپهای نظامی و غیر نظامی با سربازان در آن تردد میکردند. تفنگ هایشان را می کشیدند و به سمت عابران نشانه میرفتند و موترهایشان خیلی آهسته حرکت میکردند مدت زیادی راه رفتیم تا به یک خانه یی رسیدیم مثل ،ما بلکه بیشتر بتنی و کف آن کاشی کاری شده و دارای برق بود. برادرم محمود رفت و در را زد دختر مامایم وردة در را برایمان باز کرد و بلافاصله فریاد زد که عمه ام و بچه هایش است، سلام کرد و وارد خانه شدیم که مامایم ،خاله زن مامایم و دختر دومش سعاد برای خوشامدگویی و خوش بیشی از راهرو بیرون آمدند خاله ام سلام کرد و یکی یکی ما را بوسید و مادرم و خواهران و برادرانم به او تبریک گفت ندو در مورد نامزدی که قرار بود به زودی انجام شود و در حالی که ما یکی پس از دیگری مشغول بازی و دویدن بودیم به صحبت نشستند و قبل از غروب بعد از چندین روز که محمود و حسن از کار در کارخانه عمویم برگشتند به خانه برگشتیم. مادرم که به مامایم گفته بود که به آنها بگویند که روز جمعه بیایند تا مراسم قرآن خاله فتحیه را برگزار کنند. یک بار دیگر مادرم ما را مثل جمعه گذشته آماده کرد بعد از ظهر به خانه مامایم .رفتیم سه موتر با چند زن و مرد آمدند، پیاده شدند و وارد خانه مامایم ،شدند همه بچه ها زمزمه میکردند و به جوانی گندمگون با سبیل نازک اشاره می کردند که این داماد است مردها در تالار خانه نشسته بودند داماد با فس نوعی کلاه سرخ در وسط آنها نشسته بود. زن ها در یکی از اتاقهای نشسته بودند و ما طعم استراحت را نمیدانستیم این طرف و آن طرف بین اتاق ها و بیرون از خانه میدویدیم و به موترها می چسبیدیم مشغول بازی بودیم مردها با شیخ در حال عقد قرآن همان نامزدی معروف) مشغول بودند و زنها با عروس خاله ام (فتحيه مشغول بودند فراموش نشدنی این است که آن روز بعلاوه (نوعی شرینی) زیاد خوردیم بدون حساب مادرم ترسید که مریض شویم. و آنها موافقت کردند که عروس را ببرند پس از گذشت حدود یک ماه در تاریکی شب سکوت و سکون بر خانه های فقیرانه اردوگاه حاکم شد تنها صدایی که به گوش می رسید صدای پارس سگی بود که از دور می آمد یا صدای میومیو پشک در جست و جوی چوچه اش که یکی از پسرها او را گرفته بود تا در خانه شان بزرگ کند شاید وقتی بزرگ شد موشهایی را میخورد که خواب خانواده را به هم میزدند در کوچه های کوچک و در هم تنیده کمپ، ابوحاتم با وجود مقررات منع رفت و آمد و خطری که ممکن بود پیش بیاید یواشکی مانند گربه ایی با سبکی و چالاکی و آرامش از آن کوچه ها می گذشت و هرگاه نیاز به عبور از گوش های جدید داشت می ایستاد و پنهانی به تماشای دشمن می پرداخت زمانی که یقین پیدا میکرد که منطقه پاک است به مسیر و راه خود ادامه میداد ابو حاتم مردی بود قد بلند و برازنده با هیکلی ،قوی سرش را با کفیه (شال) میپوشاند و یا دور صورتش میپیچد طوری که فقط چشمهایش نمایان میشود، او در ارتش آزادی بخش فلسطین گروهبان بود در طول روزهای حکومت مصر در نوار غزه او در جنگ 1967 با شجاعت فراوان جنگید، اما او و چند مرد شجاع در یک نبرد کاملاً شکست خورده چه میتوانستند بکنند؟ ابوحاتم در خیابان ها و کوچه های اردوگاه قدم میزد راه خود را می دانست مدتی می ایستاد و اطراف خود را بررسی می کرد، سپس به سمت پنجره یکی از خانه ها رفت و به طور نامحسوسی به لبه های پنجره کوبید یک ضربه بعد دو ضربه بعد سه ضربه... بله این واقعی است ابویوسف کنار پنجره ایستاد و سرش را به آن نزدیک کرد، با صدایی که به سختی می شنید زمزمه کرد طارق؟ سپس صدای ابوحاتم پاسخ داد ابوحاتم ابو یوسف در را باز کرد. ابو حاتم داخل شد، ابویوسف در را بست و یک دیگر خود را در آغوش گرفتند و ابویوسف زیر لب گفت: امکان ندارد! 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._