فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_بیست_و_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
به شوخی گفتم: «حمید بسه دیگه این همه ذکر گفتی، دست ازسر خدا بردار فرشته ها خسته شدن از بس برای ذکرهایی که میگی حسنه
نوشتن».
جواب داد:«هر آدمی برای روز قیامت صندوقچه ای داره هر ذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفار میکنه و ذکر میگه».
از این حرف حرصم درآمد لباسش را کشیدم و گفتم: «تو آخه این همه حوری رو میخوای چکار؟ حمید اگر بیام اون دنیا ببینم رفتی سراغ
حوری ها پوستت رو می کنم کاری می کنم از بهشت بندازنت بیرون»، حمید شیطنتش گل کرد و :گفت:«ما مردها بهشت هم که بریم از دست شما زن ها خلاص نمی،شیم اونجا هم آسایش نداریم». تا این را گفت ابروهایم را در هم کشیدم و با حالت قهر سرم را از سمت حمید برگرداندم حمید که این حال من را دید صدای خنده اش بلندشد و گفت:«شوخی کردم خانوم ،میدونی که ناراحتی بین زن و شوهر نباید طول بکشه چون خدا ناراحت میشه قول میدم اونجا هم فقط تو رو انتخاب کنم تو که نباشی من توی بهشت هم آسایش ندارم،بهشت
میشه جهنم».
سفره را که پهن کردیم حمید از روی هیجانی که داشت نتوانست چیز زیادی بخورد،ساعت های آخر از ذوق رفتن هیجان خاصی داشت بر خلاف ذوق و شوق حميدمن استرس داشتم،، دعا دعا می کردم و
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._