فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_بیست_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
را یاد بگیرد مادرها در شرایط عادی نگران بچه هایشان هستند چه برسد به این که مادری بخواهد فرزندش را به دل دشمن بفرستد، آن هم كيلومترها دورتر از،وطن، اگر دل کندن از حمید برای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوارتر بود.
حرف هایی که می خواستم بزنم را کلی بالا و پایین کردم و بعد با کلی مقدمه چینی بالاخره گفتم:«راستش حمید فردا می خواد بره، اومدیم برای خداحافظی».
با شنیدن این خبر عمه شروع به گریه کرد گریه هایش جان سوز بود، هر چقدر خواستم آرام باشم نشد،گریه هایمان نوبتی شده بود، یکسری عمه گریه می کرد من آرامش می کردم بعد من گریه می کردم عمه می گفت:«دخترم آروم باش».
حمید هر چند دقیقه به داخل آشپزخانه می آمد و می گفت گریه نکنید،عمه بین گریه هایش به حمیدگفت:«چطور دلت میاد بذاری بری؟ تو هنوز مستأجری ،تازه رفتی سر خونه زندگیت، ببین خانمت چقدر بی
تابه، تو که انقدر دوستش داری چطور می خوای تنهاش بذاری؟».
حمیدکنار ما نشست مثل همیشه پیشانی مادرش را بوسید و گفت:«مادر مهربون من، تو معلم قرآنی، این همه جلسه قرآن و مراسم روضه می گیری نخواه من که پسرت هستم بزنم زیر همه چیزهایی که خودت یادم دادی مگه همیشه توی روضه ها برای اسارت حضرت زینب(س) گریه نکردیم؟ راضی هستی دوباره به حضرت زینب(س) و حضرت
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._