فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_سی_و_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
جمع کردم وقتی می خواستم در را ببندم نگاهم دورتادور خانه چرخید برای آخرین بار خانه را نگاه کردم دسته گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه نمایان بود، مُهرهای نماز که روی اوپن گذاشته بود، قرآنی که دیشب خوانده بود و گوشه میز گذاشته بود،گوشه گوشه این خانه برایم تداعی کننده خاطرات همراهی با حمید بود، در را روی تمام این خاطرات بستم به این امیدکه حمیدخیلی زود ازسوریه برگردد و با هم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم.
وسایلم را برداشتم و پایین رفتم حاج خانم کشاورز با گریه به جان حميد دعا می کرد گفت:«مامان فرزانه مراقب خودت باش ان شاء الله پسرم صحیح و سالم برمی گرده ,دلمون براتون تنگ میشه، زود برگردید»، با حاج خانم خداحافظی کردم، پدرم سرش را روی فرمان گذاشته بود، وسایل را روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم، سرش را که بلند کرد اشک هایش جاری شد، طول مسیر هم من هم بابا گریه
کردیم.
شرایط روحی خوبی نداشتم، حمید با خودش گوشی نبرده بود دستم به جایی بند نبود که بتوانم خبری بگیرم، علی و فاطمه مثل پروانه دور من می گشتند تا تنها نباشم دلداریم می دادند تا کمتر گریه کنم بی خبری بلای جانم شده بود ساعت نه شب به بابا گفتم:«تماس بگیرید بپرسید اینها چی شدن؟ رفتن یا پروازشون دوباره کنسل شده بابا زنگ زد و بعد از پرس وجو متوجه شدیم ساعت شش غروب حمید
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._