فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_سی_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
فریادم را می شنیدم که داد می زد:«حمید آهسته تر،چرا این قدر با عجله داری میری؟ بذار یه دل سیر نگاهت کنم؟!»ولی این ها فقط فریادهای ذهنم بود،چیزی که حمید می دید فقط نگاهم بود که تک تک قدم هایش را تا سر کوچه دنبال می کرد، پاهایش محکم و با اراده قدم بر می داشت، پاهایی که دیگر هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم.
خودم را از پله ها بالا کشیدم و داخل خانه ای شدم که همه چیزش حمید را صدا می کرد گویی در و دیوار این خانه از رفتن حمید دلگیرتر از همیشه شده بود، خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکیش دنیا دنیا محبت و مهربانی داشت ولی حالا شبیه قفسی شده بود که نمی توانستم به تنهایی آن را تحمل کنم نفس کشیدن برایم سخت بود، خانه به آن باصفایی بعد از رفتن حمید برایم تنگ و تاریک شده بود.
اذان که شد سر سجاده نماز خیلی گریه کردم، بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم نیت کردم و استخاره زدم، همان آیه معروف آمد که :«ما شما را با جان ها و اموال می آزماییم، پس صبر پیشه کنید»، با خواندن این آیات کمی آرام تر شدم ،با همه وجود از خدا خواستم مرا در بزرگترین امتحان زندگیم روسفید کند.
سجاده را که جمع کردم چشمم به مُهرهایی افتاد که حمید روی اوپن گذاشته بود به آنها دست نزدم با خودم گفتم :«خود حمید هر وقت برگشت مُهرها رو بر می داره»هر چیزی را که دست زده بود، آویزان کرده بود و یا جایی گذاشته بود همان طور دست نخورده گذاشتم بماند.
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._