فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_هیجده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
یاریگر شیطان باشم ،تو رو به امام زمان(عج) می سپارم، دعا می کنم همه عاقبت بخیر بشیم».
لبخند روی لب هایش نشست لبخندی که مرهم دل زخمی ام بود کاش می توانستم این لبخند را قاب کنم و به دیوار بزنم و تا همیشه نگاهش کنم تا ایمانم از سختی روزگار متزلزل نشود، این حرف ها هم حمید را آرام کرد و هم وجود متلاطم مرا به ساحل آرامش رساند، گفت:«یادت رفته تو بهترین روز زندگیمون برای شهادتم دعا کردی؟».پرسیدم:«چطور؟ روزهایی که پیش تو بودم همه قشنگ بوده کدوم روز منظورته؟».
گفت:«یادته سر سفره عقد بهت گفتم دعا کن آرزوی من برآورده بشه من همون جا از خدا خواستم زودتر شهید ،بشم تو هم از خدا خواستی دعای من هر چی که هست مستجاب بشه».
شبیه کسی که سوار ماشین زمان شده باشد ذهنم به لحظات عقدمان پر کشید روزی که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته بود خیلی دیر رسید ولی حالا خیلی زود می خواست برود! باید خوشحال می بودم یا ناراحت؟برای نبودنش پیش خودم دعا کرده بودم یا برای جدایی و آسمانی شدنش؟
شام را که خوردیم گفتم:«عزیزم خسته ای برو دوش بگیر»،در تمام دقایقی که حمید مشغول استحمام بود به جمله اش فکر می کردم، جمله ای که من را زیر و رو کرده بود، با خدا معامله کردم، دیگر
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._