فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_پانزده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
آخرین روزهای بودن حمید است مدام چشم هایم را می بستم و باز می کردم تا باورم بشود زندگی من همه چیزش سرجای خودش است،دلشوره هایم بی علت است این مأموریت هم مثل همه مأموریت هایی که حمید رفته بود چند روزی دلتنگی و دوری ولی بعد آن چیزی که می ماند خود حمید است که به خانه بر می گردد به خودم دلداری می دادم ولی چند دقیقه بعد گویی کسی درون وجودم فریاد می زد این رفتن بی بازگشت است! دوست داشتم تا حمید نیست یک دل سیر گریه کنم ولی اشک هایم تمامی نداشت.
حمید آن روز خیلی دیر آمد، تقریباً شب بود که رسید، لباسهای نظامی تنش بود همه هم گل مالی شده بودند برای آماده سازی قبل از مأموریت به رزمایش رفته بودند تمام وسایل شخصیش را از محل کار آورده بود انگار الهامی به او شده باشد، این کار او سابقه نداشت با این که تا قبل از این حتی دوره های چند ماهه زیادی رفته بود ولی این اولین باری بود که تمام وسایلش را با خودش آورده بود، پرسیدم: «چرا این همه دیر کردی؟ اینها چیه با خودت آوردی؟ چه کاریه می ری برمی گردی دیگه، چه نیازیه که همه چی رو از محل کار جمع کردی؟».
وسایل را روی اوپن کنار اتیکت ها گذاشت و گفت: «خانوم مطمئن باش دیگه به پادگان برنمی گردم من زیاد خواب نمی بینم، ولی یه خواب تکراری رو چندین و چند باره که می بینم اونم این خواب که دارم از یه جایی دفاع می کنم تمساح ها منو دوره کردن و تکه تکه
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._