eitaa logo
هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🌸آنچه در قسمت قبل خواندید: فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نميشه خاکريزها رو خالي گذاشت، ما با حاج قاسم قرار گذاشتيم! 🦋 و نفهميدم اين چه قراري بود که قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت معرکه ميکشيد. در را که پشت سرش بستم، حس کردم قلبم از قفس سينه پريد. يک ماه بي خبري از حيدر کار دلم را ساخته و اين نفسهاي بريده آخرين دارايي دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. پاي ايوان که رسيدم ام جعفر هنوز به کودکش شير ميداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد : خدا پدر مادرت رو بيامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه! او دعا ميکرد و آرزوهايش همه حسرت دل من بود که شيشه چشمم شکست و اشکم جاري شد. چشمان او هم هنوز از شادي خيس بود که به رويم خنديد و دلگرمي داد : حاج قاسم و جووناي شهر مثل شير جلوي داعش وايسادن! شيخ مصطفي ميگفت سيدعلي خامنه اي به حاج قاسم گفته برو آمرلي، تا آزاد نشده برنگرد! سپس سري تکان داد و اخباري که عباس از دل غمگينم پنهان ميکرد، به گوشم رساند: بيچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پيش داعش وارد شهر شده؛ ميگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده! با خبرهايي که ميشنيدم کابوس عدنان هر لحظه به حقيقت نزديکتر ميشد، ناله حيدر دوباره در گوشم مي پيچيد و او از دل من خبر نداشت که با نگراني ادامه داد : شوهرم ديروز ميگفت بعد از اينکه فرمانده هاي شهر بازم امان نامه رو رد کردن، داعش تهديد کرده نميذاره يه مرد زنده از آمرلي بره بيرون! او ميگفت و من تازه ميفهميدم چرا دل عباس طوري لرزيده بود که براي ما نارنجک آورده و از چشمان خسته و بي خوابش خون ميباريد. از خيال اينکه عباس با چه دلي ما را تنها با يک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوري سوختم که ديگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اينها همه پيش غم حيدر هيچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت ناموسش بيش از بلايي که عدنان به سرش مي آورد، عذاب ميکشيد و اگر شهيد شده بود، دلش حتي در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جاي خالي انگشتان حيدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صداي گريه يوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطي شير خشک افتاد که شايد تنها يکبار ديگر ميتوانست يوسف را سير کند. به سرعت قوطي را برداشتم تا به اتاق ببرم و نميدانستم با اين نارنجک چه کنم که کسي به در حياط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطي شير خشک را لب ايوان گذاشتم و به شوق ديدار دوباره عباس، شالم را از روي نرده ايوان برداشتم. همانطور که به سمت در ميدويدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکي رزمنده اي آينه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب- هاي او بيشتر به خشکي ميزد که به سختي پرسيد : حاجي خونه اس؟ گريه يوسف را از پشت سر ميشنيدم و ميديدم چشمان اين رزمنده در برابر بارش اشکهايش مقاومت ميکند که مستقيم نگاهش کردم و بيپرده پرسيدم : چي شده؟ از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد: بچه ها عباس رو بردن درمانگاه... گاهي تنها خوش خيالي ميتواند نفس رفته را برگرداند که کودکانه ميان حرفش پريدم : ديدم دستش زخمي شده! و کار عباس از يک زخم گذشته بود که نگاهش به زمين افتاد و صدايش به سختي بالا آمد : الان که برگشت يه راکت خورد تو خاکريز. از گريه يوسف همه بيدار شده بودند، زن عمو پشت در آمد و پيش از آنکه چيزي بپرسد، من از در بيرون رفتم. ديگر نميشنيدم رزمنده از حال عباس چه ميگويد و زن عمو چطور به هم ريخته و فقط به سمت انتهاي کوچه ميدويدم. مسير طولاني خانه تا درمانگاه را با بيقراري دويدم و وقتي رسيدم ديگر نه به قدمهايم رمقي مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودي درمانگاه گرفته بودم و براي پيش رفتن به پايم التماس ميکردم که در گوشه حياط عباسم را ديدم. تخت هاي حياط همه پر شده و عباس را در سايه ديوار روي زمين خوابانده بودند. به قدري آرام بود که خيال کردم خوابش برده و خبر نداشتم ديگر خوني به رگهايش نمانده است. چند قدم بيشتر با پيکرش فاصله نداشتم، در همين فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سينه کوبيده ميشد و بالاي سرش از نفس افتادم. ديگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشاي عباس پلکي هم نميزد. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 من هم از گریه آبجی کیف میکردم!». خاطرات و شیطنتهای بچگی را که گفتم حمید با شوخی و خنده :گفت دختر دایی هنوز دیر نشده شتر دیدی ندیدی میشه من با شما ازدواج نکنم؟» گفتم نه هنوز دیر نشده نه به باره نه به دارا برید خوب فکراتون رو بکنین خبر بدین بعد از خوردن بستنی با این که خسته شده بودم ولی باز پیاده راه افتادیم حسابی سر دل صحبت هایش باز شده بود گفت: «عیدها که می اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت، وقتی نمی اومدی حرصم میگرفت ولی از خونتون که در می اومدیم ته دلم می دیدم که از کارت خوشم اومده چون بیرون نیومدی که نامحرم تو رو ببینه راست میگفت چون عادت داشتم وقتی نامحرمی به خانه ما می آمد از اتاقم بیرون نمی آمدم. برایم جالب بود بدانم عکس العمل حميد وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده :گفتم وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی حمید آهی کشید و گفت: دست روی دلم ،نذار، من بی خبر از همه جا وقتی این حرفها رو شنیدم از اتاق بیرون اومدم و از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرفها برای چیه؟ مامان . داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه دایی تقی ولی فرزانه جواب رد داد منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من رفتید خواستگاری منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق اشکم درآمده بود، پیش خودم میگفتم من دختر داییمو دوست دارم هر چی میگذشت اطمینانم بیشتر می شد که تو بالاخره زن من ،میشی اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار میرفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟». صحبت به اینجا که رسید من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم :گفتم قبل از این که شما دوباره بیاید و با هم صحبت نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم بعد هم اولین نفری که اومد و خوب بود جواب بله رو بدم اما شما انگار عجله داشتی روز کنیم بیستم اومدین!» حمید خندید و :گفت یه چیزی میگم لوس نشیا»، در حالی که از لحن صحبت حمید خنده ام گرفته بود :گفتم میشنوم بفرما» گفت: واقعیتش من به هفته قبل از این که برای بار دوم بیایم خونتون رفته بودم قم زیارت حرم کریمه اهل بیت اونجا به خانوم گفتم یا حضرت معصومه (س) میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده منو به عشقم برسون من تو رو از کریمه اهل بیت گرفتم». تأملی کردم و گفتم: حمید آقا حالا که شما این رو گفتی اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش دیدم رو برات تعریف کنم البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی! پرسید مگه چه خوابی دیدی؟ 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
🎊 زینب دلش میخواست با آنها به بیمارستان برود ولی سن و سالش کم بود و بنیه و جثه لاغر و ضعیفی داشت.او آرام نمی نشست هر روز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ما بود می رفت.جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود. زینب به کتابخانه می رفت و به کتابدار آنجا کمک میکرد.او دختر نترس و زرنگی بود صبح برای کار به آنجامی رفت و ظهر به خانه برمی گشت. گاهی وقت ها هم شهلا همراهش می رفت. جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت .آنها پیاده می رفتند و پیاده بر می گشتند. زینب سوم راهنمایی بود. شش ماه از سال میگذشت.بچه ها از درس و مشق عقب مانده بودند. این موضوع خیلی من را عذاب میداد. دلم نمیخواست بچه هایم از زندگی عادی شان عقب بمانند. ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روز ها به بیمارستان شرکت میرفتم و به مینا و مهری سر میزدم. از اینکه در خوابگاه پیش دوستانشان بودند خیالم راحت بود. آنها کار های پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند. یک روز به بیمارستان رفته بودم با چشم های خودم دیدم مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آوردند. آن مرد هیکلی درشت داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم وبه خانه برگشتم تمام راه پیش خودم به دختر هایم افتخار کردم. خدارا شکر کردم که دختر های من می توانند به زخمی های جنگ خدمت کنند. یکی از روز های بهمن 59 یک هواپیمای عراقی بیمارستان شرکت نفت را بمبباران کرد. مینا و مهری آن روز بیمارستان بودند.زینب در جامعه معلمان خبر راشنید . وقتی به خانه آمد ماجرای بمبباران را گفت. با شنیدن این خبر سراسیمه به مسجد وسراغ مهران رفتم . در حالی که گریه میکردم منتظر آمدن مهران بودم . مهران که آمد صدایم بلند شد وبا گریه گفتم :(مهران خواهرات شهید شدند....مهران گل بگیر تا روی جنازه خواهرات بذارم.... مهران مینا و مهری رو با احترام خاک کن... .) نمیدانستم چه میگویم. انگار فایز میخواندم و گریه میکردم . نفسم بند آمده بود. مهران که حال من را دید آرامم کرد و گفت:( مامان نترس نزدیک بیمارستان بمباران شده. مطمئن باش دخترا صحیح و سالمن. به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده من خبرش رو دارم.) با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم. با اینکه رضایت کامل داشتم دختر ها در بیمارستان کار کنند ولی بالاخره مادر بودم . بچه هایم برایم عزیز بودنند طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی سرمازده ام 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ آتش کنجکاوی ام سرد شده بود حرف های عبدالحسین سند مطمئنی بود برای قرص و محکم بودن او و برای راز نگه داشتنش " 1 ". پاورقی -۱ مقام معظم رهبری در عید نوروز سال ۱۳۷۵ به خانه ی شهید بزرگوار حاج عبدالحسین برونسی می روند و در دیداری که با خانواده ایشان داشته اند همین خاطره را تعریف می کنند. حجت الاسلام محمدرضا رضایی پنجاه متر زمین داشتم تو کوی طلاب، سندش مشاع بود ولی نمی گذاشتند بسازم علناً گفتند: « باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته». تو دلم می گفتم هفتاد سال سیاه این کارو نمی کنم. حتما باید خانه را می ساختم و آنها هم نمی گذاشتند. سردی هوا و چله زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد. بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم رفتم پیش آقای برونسی و جریان را به اش گفتم گفت:«یک بنای دیگه هم می گم بیاد خودتم کمک می کنی ان شا الله یک شبه کلکش رو می کنیم.» فکر نمی کردم به این زودی، قبول کند آن هم تو هوای سرد زمستان گفت: فقط مصالح رو سریع باید جور کنیم شب نشده بود مصالح را ردیف کردیم بعد از نماز مغرب و عشاء با یکی دیگر آمد . سه تایی دست به کار شدیم. بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد خستگی انگار سرش نمی شد. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
🍀به کوچه خودمان رسیدیم...چشمم به درخانه مان افتاد,خانه ای که روزگاری پرازخنده وشادی وامنیت بود برایم ,اما انزمان که امنیت داشتیم قدرش رانمیفهمیدیم ومدام ازسرخوش مینالیدیم واکنون که امنیتمان لگدکوب استران داعشی شده بود ,میفهمیدم که چه چیزی را از دست داده ام... درخانه ما بازبود..مشخص بود که غارت شده وکسی هم ساکنش نیست...بوی مرگ از خانه به مشامم میرسید. نگاه کردم لیلا شانه هایش به شدت میلرزید ودانستم که چرا......اخر خداااا چرااااا؟به چه گناهی؟؟؟ 🍀ابوعمر درخانه رابازکرده بود وچون دید ما محو خانه خودمان هستیم ,به زور مارا چپاند داخل خانه... خاله هاجر روی حیاط بود تاچشمش به ما وابوعمر افتاد گفت:اینها دیگر کیستند؟؟ازصبح غیبت زده که بروی مهمان بیاوری؟ ابوعمر خنده ای کردوگفت :میهمان نیستند,کنیز خریدم برایت ,دیگر نمیخواهد دست به سیاه وسفید بزنی وفردا هم باخیال راحت بابچه ها برو به خانواده برادرت در روستا سربزن وچندماهی هم انجا بمان ونگران این نباش که من تنها هستم ,این کنیزان بامن هستند,ودرحین گفتن این حرفها روبنده را از صورت ما کنارزد... 🍀خاله هاجر داشت لبخند میزد ازاینهمه مهرشوهرش که نسبت به او روا داشته... تاچشمش به من افتاد خنده روی لبانش خشکید وبه سمتم حمله کرد...با هروسیله ای که به دستش میرسید بر بدن من بینوا میزد,موهایم رامیکند باانگشتانش پوست سروصورتم را میخراشید وفحش وناسزا بود که نثار من وپدرومادرم میکرد.... اخربه چه گناهی... ادامه دارد...