فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_سی_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر باید پیاده می رفتیم حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه میرفت این پیاده رفتنها برایش عادی بود ولی من تاب این همه پیاده روی را ،نداشتم وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم: «من دیگه نمیتونم خیلی خسته شدم»، حمید هم شیرینی به دست با شیطنت :گفت محرم» هم که نیستیم دستتو بگیرم اینجا
تا ماشین خور نیست مجبوریم سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم».
نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند، در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را ،نبیند به خصوص که حمید را خیلیها می شناختند.
روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچه های دبستانی بودند ما را دیدند از دور ما را به هم نشان میدادند و باهم پچ پچ میکردند یکی از آنها با صدای بلند گفت: «استاد خانومتونه؟ مبارکه حمید را زیر چشمی نگاه كردم از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود انگار داشتند قیمه قیمه اش میکردند دستی برای آنها تکان داد و گفت: «این بچه ها آبرو برا آدم نمیذارن، فردا كل قزوین باخبر ب میشه».
ساعت ۹ شب بود که به خانه رسیدیم مادرم با اسپند به استقبالمان
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._