eitaa logo
هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی حکم اعدام 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ «کدوم کارها؟» همین که شما با شاه گرفتین بند دلم انگار پاره شد نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را ،عبدالحسین به ام گفت: «بیا پایین» رفتیم تو در را بستیم و دیگر چیزی نگفتیم صبح که می خواست برود، وسایل کارش را بر نداشت. پرسیدم « مگه نمی خوای سرکار بری؟» گفت نه می خوام برم خونه پیدا کنم این جا دیگه جای ما نیست. .... ظهر برگشت. چی شد؟ خونه پیدا کردی؟ «جاش چه جوریه؟» یک زیرزمینه تو کوی طلاب بعد از ظهر با وسایل مان رفتیم خانه جدید وقتی زیرزمین را دیدم کم مانده بود از ترس جیغ بکشم «این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین؟» لبخند محبت آمیزی زد گفت این خونه مال یک طلبه ،است قرار شده موقتی تو زیر زمینش بشینیم تا من فکر یک جایی بردارم برای خودمون تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد داشت گریه ام می گرفت «اگه همون گربه رو بزنی می آد این جا؟!» زیاد سخت نگیر حالا برای موقت اشکالی نداره. تو همان زیرزمین تاریک و ترسناک مشغول زندگی شدیم. چند روز بعد همان طرف ها چهل متر زمین خرید آستین ها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع کردند به ساختن خانه 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک از شهید یحیی السنوار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 برآمده... او رو سری خود را گرفت و پرواز کرد و با من دوید، گاهی مرا به دوش خود حمل میکرد و گاهی مرا با خود می کشید. دستم را گرفت و به سمت کلینیک سازمان خیریه دوید بعد از تلاش و کوشش به کلینیک رسیدیم به اتاق درمان چشم رفتیم که یک پرستار متخصص آنجا بود. وقتی رسیدیم از مادرم درباره کارت سوال کردند آنها بدون کارت سهمیه هیچکس را تداوی نمی کردند مادرم از شدت اشتیاق و ترس از چشمان من یادش رفته بود کارت را با خود بیاورد و شروع به التماس کرد. و التماس و تلاش وی فایده ای نداشت به او گفتند که کارت سهمیه را بیاور، بدون آن پسر معالجه نمی شود او مرا روی چوکی چوبی جلوی درمانگاه چشم نشاند و رفت. قبل از بسته شدن درمانگاه می دود تا کارت سهمیه را بیاورد. بعد از اینکه پرستار مطمئن شد که مادرم واقعا برای آوردن کارت رفته است من را صدا کرد و من را روی چوکی نشاند و شروع به معاینه چشمانم کرد و یک تکه گاز پارچه (ضخیم روی آن گذاشت و آن را چسباند منتظر برگشت مادرم نشسته بود مادرم نفس نفس زده برگشت و خسته شده بود مراحل ثبت نام را انجام داد و پرستار به من در مورد چشمانم اطمینان داد که خوب است. سپس مادرم دستم را با مهربانی مادری گرفت و با کمی پیاده روی به خانه برگشتیم، مشکل من و مادرم در آن زمان آسیب دیدگی چشمم ،نبود بلکه خواهرم فاطمه از این موقعیت سوء استفاده کرده و کارت غذا را پاره کرده بود، و بنابراین انگار منفجر شده بود چشمام دیگر مانع از خوردن غذا در طعام خانه شد وضعیت اقتصادی ما در این مدت متوسط بود، کسانی بودند که با کار سرپرستان خانواده هایشان در داخل سرزمین های اشغالی قبل از ما آمده بودند و کسانی هم بودند که خیلی پایین تر از ما بودند مانند خانواده همسایه ما آل عبد که مادر چهار پسر و سه دختر بود و نان آور نداشت. سرپرست خانواده در سال 67 شهید شد و رفت پسران و دختران و مادرشان را به قول مادرم آنها را به عنوان لقمه گوشت گذاشته بود. سازمان خیریه بیشتر جنبه های زندگی را پوشش می داد اما هنوز گوشه هایی از زندگی وجود داشت که نیاز به پوشش مالی داشت که سازمان نمی توانست آنها را پوشش دهد و ام العبد نیاز داشت تا خانواده اش را آسوده کند و نیازهای دیگری را برای آنها و دخترانش فراهم کند ام العبد بدون کوبیدن دری برای شان کسب درآمد حلال فراهم میکرد، فرزندانش روزهای جمعه با کیسه های بافته شده بیرون میرفتند و به منطقه ای نزدیک به مرزهای اشغالی سال 1948 رفته آنجا زباله دانی برای شهرک های یهودی نشین مجاور وجود داشت کفش های کهنه چند قوطی که تاریخ انقضاشان تمام شده بود و بوتل های خالی آبجو خلاصه همه چیز را از آنجا جمع می کردند چیزی که می شد فروخت یا استفاده کرد و همه را در کیفشان می گذاشتن، و به خانه می آمدند مادرشان بوتلها را برایشان خوب می شست و به خانم دیگری می فروخت که جلوی درمانگاه می نشینند و آنها را میفروشند مردم آنجا آنها را میخرند تا دارویی را که کلینیک به آنها می دهد در آنها بگذارند کفش ها را تمیز می کردند و هر جفت را جمع می کرد آنها را به یکی از فروشندگان در بازار می فروخت و او آنها را به مردم اردوگاه می فروخت و او نیز هر روز صبح به طعام خانه می رفت تا از زنان خرید کند. آنهای که نمی خواستند استفاده کنند از آن جمید نوعی شیر نیمه جامد (شده درست میکرد و پشت در مدرسه می نشیند و به بچه ها می فروخت و وقتی بچه ها پول نداشتند به آنها در مقابل یک تکه نان آن را به آنها بفروش می رساند. در چنین وضعی نان مورد نیاز خانواده را از این نان پیدا می کرد سپس دیگری را می فروخت تا یک سکه از اینجا، دیگری را از آنجا، سومی و چهارمی را برای تامین مایحتاج فرزندانش پیدا کند او از آنچه می توانست خوشحال و راضی بود وی نشست و بچه های شهید را با خون چشمانش بزرگ کرد... برادرم محمود در دانشکده هندسه دانشگاه قاهره پذیرفته شد روزی که از این موضوع مطلع شدیم طبق معمول با فریاد و حمله به محمود او را زدیم و او را نیشگون ،گرفتیم مادرم سینی (پتنوس) حلقه ای برای ما آماده کرد و نذر و خیرات شرینی باب آورد محمود شروع به آماده شدن برای سفر کرد غرفه سبزیجات قرار بود ادامه پیدا کند از آنجایی که هزینه های تحصیل سالهای آینده را پوشش می داد بنابراین باید متناسب با تحصیل و حضور در مدرسه آن را به خوبی مدیریت می کردیم، البته تا روز ماقبل آخر سفر محمود به ،مصر او به کار خود ادامه داد تا اینکه روز سفر او بود و من باید نوبت او را می گرفتم برادرم محمد در کار خانه مامایم کار نظافت و پاک کاری آنرا انجام میداد قبل از سفر محمود به مصر، مادرم برای او چیزهای زیادی آماده کرد که با خود ببرد برای او روغن زیتون چای ملاخیه خشک، بامیه خشک و چیزهای دیگر از این قبیل تهیه کرد و با پولی که پس انداز کرده بودند آنها را برایش مهیا کرد پوند مصری را از