خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
حکم اعدام
#قسمت_سی_و_هشت_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
خداحافظی کرد و رفت.
مردم ریخته بودند توی حرم امام رضا (علیه السلام) و ضد رژم شعار می دادند تا ظهر خبرهای بدی رسید می گفتند: «مأمورهای وحشی شاه، قصابی راه انداختن! حتی توحرم هم تیر اندازی کردن خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن»
حالا، هم حرص و جوش او را می زدم و هم حرص و جوش کتاب و نوارها را.
یکی دو روز گذشت و ازش خبری نشد بیشتر از این نمی شد معطل بمانم. دست به کار شدم. رساله ی حضرت
امام را بردم خانه برادرش او یکی از موزائیکهای تو حیاط را در
آورد و زیرش را خالی کرد رساله را گذاشت آنجا و روش را پوشاند و مثل اولش کرد.
برگشتم خانه مانده بودم نوارها و کتاب ها را چکار کنم یاد یکی از همسایه ها افتادم پسرش پیش عبدالحسین شاگردی می کرد، با خودم گفتم:«توکل بر خدا می برمشون همون جا ان شا الله که قبول می کنه.»
به خلاف انتظارم با روی باز استقبال کردند هر چه بود گرفتند و گفتند: « ما اینا رو قایم می کنیم، خاطرت جمع باشه.»
هفت هشت روزی گذشت باز هم خبری نشد. تو این مدت تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوست ها ، حسابی اذیتمان می کردند وزجر می دادند،بعضی وقت ها می آمدند و باخاطر جمعی می گفتند:« اعدامش کردن جنازه اش رو هم دیگه نمی بینید مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!»
بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه گفت:«اوستاعبدالحسین زنده است.»
باور کردنش مشکل بود با شک و دو دلی پرسیدم:«کجاست؟»
گفت:«تو زندان وکیل آباده .» ۱ اگه می خوای آزادبشه یا باید صد هزار تومان پول ببری یا یک سند خونه. چهره ام گرفته تر شد. نه آن قدر پول داشتیم و نه خانه سند داشت.
پاورقی
۱_ زندانی در حومه شهر که معروف است به زندان بالا
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_هشت_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
روی آن گذاشت تا محمود برای ضرورت اش آن را ببرد چون مأموران گمرک یهودی آن را مصادره می کردند. انتقال بول با مسافران به مصر ممنوع بود.
سازماندهی سفر دانش آموزان از نوار غزه به مصر و بازگشت آنها را بین مقامات اشغالگر و مقامات مصری ترتیب میشد که مقر آن در صلیب سرخ بود محمود تا زمانی که تاریخ سفر خود را مشخص کرد متردد و سرگشته بود دانش آموزان باید به بخش اطلاعات در سرایا میرفتند آنها در آنجا مورد بررسی قرار می گرفتند و نسبت به همکاری با سازمان هشدار می دادند و سعی میکردند هرکسی را که میتوانند جذب کنند در آخرین شب قبل از رفتن محمود همه بیشتر از آن چیزی که عادت کرده بودیم با او بیدار بودیم او ما را ترک میکرد و حدود یک سال کامل از ما غایب می بود شب با خنده و گریه شادی و غم آمیختهای عجیب از احساسات و به خصوص پر از دستورات و نصائح مادرم به محمود. گذشت. صبح زود از خواب بیدار شدیم مادرم دو کیسه بزرگ دست دوم را که محمود خریده بود آماده کرده بود و همه وسایل را در آنها گذاشته بود برادرم حسن یکی را حمل کرد و پسر عمویم حسن دومی را حمل کرد و مادرم برای خداحافظی با محمود با آنها بیرون رفت و در حاشیه محله خداحافظی کردیم و با غم در جان برگشتیم و شروع کردیم برای درک بیشتر معنای جدایی از عزیزان او را به مقر صلیب سرخ بردند، در آنجا افراد زیادی بودند که برای خداحافظی با فرزندانشان آمده بودند، دانش آموزان در داخل بسها منتظر بودند و والدین از راه دور آنها را دید میزدند.
آنها برای هم دست تکان دادند می سپس بس ها راه افتادند و والدین برای آنها دست تکان دادند تا بس ها رفتند. چند روز بعد از سفر محمود یکی از همسایههای ما آمد و شکایت کرد که پسر عمویم حسن یکی از دخترانش را مورد آزار و اذیت قرار می دهد که صورت مادرم از خجالت به همسایه سرخ شد و قول داد که این موضوع را تمام کند. پدر کلانم ناتوان و بیمار بود و محمود به مصر سفر کرده بود و همه اهل خانه کوچکتر از حسن بودند که رشد و غلبه بر وی سخت بود. بنابراین مادرم به فکر این افتاد که از ترفند متقاعد کردن و قناعت دادن استفاده .کند وقتی آخر روز آمد او را صدا زد و با او نشست و گفت عزیزم، عزیز عمه ،خودهمسایه ،حق همسایه پدر شهیدت سابقه پدرت سرگذشت خانواده، آبرو و آبروي ما مردم چی می گویند ؟
در آخر حسن به او قول داد که به دختر همسایه نزدیک نشود مادرم از او پرسید حسن قول شرف؟ گفت: قول عزت، عمه جان بعد از چند روز همسایه لرزان برگشت و با فریاد وارد خانه شد یا ام محمود این پسر برای پیامبر درود نمی فرستد، دختر را گوشه خیابان گرفته و دستش را روی او گذاشته مادرم برخاست عصبانی شد و سعی کرد ذهنش را آرام کند او را به خانه آورد و گفت ای ام العبد تو میدانی که بر او قدرتی نداریم من مردی ندارم که بتوانم او را تأدیب کنم و خدا می داند که دختران شما هم مثل دختران من هستند بیایید فکر کنیم که چگونه می توانیم برای این بچه محدودیت قائل شویم آنها نشستند مادرم این فکر را مطرح کرد که او را بچه ها در خواب ببندند و او را تنبیه کنند و اگر دوباره این موضوع را تکرار کرد از یکی از چریکها کمک بگیرند و همینطور شود که دست و پای او را بشکنند. مادرم طناب و چوبی را آماده کرد و وقتی حسن برگشت پس از صرف شام و خوابیدن مادرم و برادرم حسن و برادرم محمد بر او وارد شدند و پس از اطمینان از خواب مادرم آن را بست. به آرامی و با احتیاط دور پاها و دستهایش را طناب زدند. بعد پدربزرگم را از خواب بیدار کردیم و به او گفتیم که چه اتفاقی برای پسر عمویم حسن افتاده است و پدربزرگ شروع به لرزیدن کرد و گفت: الله روی ترا سیاه کندای حسن را لت و کوب اش کنید و دست و پایش را بشکنید.
حسن از خواب بیدار شد و خود را بسته دید و شروع به تهدید کرد و سپس چوبی در پهلوهایش فرود آمد و فحش و ناسزا می گفت و تهدید میکرد و او را به شدت لت کردن و مادرم به او فهماند که او را نگه داشته اند به خاطر ترس از رسوایی در داخل خانه و اینکه اگر برای آزار سعاد (دختر همسایه ) بر گردد و به بار سوم انجام دهد فداییان را خبر میکند و از آنها می خواهد که دست و پایش را بشکنند سپس او را رها کردند.
پسر عمویم ابراهیم که مهربان و مطیع و باهوش و کوشا در درس بود و رفت و گره برادرش را باز کرد اما حسن در حالی که او را تهدید میکرد به او ضربه زد و سپس برای تهدید مادرم به اتاق ما هجوم آورد و مادرم سعی کرد او را بترساند بر سر او فریاد زد و به او گفت بیدار شو بفکر بیا تو ترسو ،استی تو آدم غافلی هستی تو هرگز مرد نخواهی شد. حسن غرغر کرد و به سمت مادرم رفت و او را هل داد و او روی زمین افتاد و همه دختر و پسر به او حمله کردیم و او را به