eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
خار و گل میخک از شهید یحیی السنوار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ فصل هجدهم در خواب عمیقی فرو رفته بودم که با صدای فریاد مردان در خانه از خواب بیدار شدم چشمانم را مالیدم و به ساعتم نگاه کردم عقربه ها ساعت سه و نیم قبل از سحر را نشان میداد صدای مامانم را شنیدم که چیغ :میزد چی میخواهید؟ قبل از اینکه من و ابراهیم از رختخواب بلند شویم ضربه محکمی به در اتاق خورد و تعدادی لوله تفنگ به سمت ما نشانه رفت و صدای ابو وديع آمد تکان نخورید همانجایی که هستید .بمانید سپس با عده ای از سربازان وارد شدند و به ابراهیم اشاره کردند و ::گفتند تو ابراهیم هستی؟ ابراهیم پاسخ داد آری من ابراهیم هستم چه میخواهی؟ ابو ودیع ،خندید :گفت چرا عجله داری؟!! صبر کن ابراهیم، نگاهی به من کرد و گفت : تو احمدی؟ :گفتم بله :گفت برخیز و بیا ما را برد جلوی یکی از دیوارها جلوی ما را گرفت به سربازان دستور داد که تفتیش ما کنند. حمله کردند و اتاق را کندند خودش شخصاً ما را جستجو کرد و چیزی پیدا نکرد هر چیزی بود بر سر ما بود. سربازان اتاق را چرخیدن و چیزی را که به دنبالش بودند ،نیافتند کاغذها و دفترهای ابراهیم را ورق میزدند تا آنچه در آنها بود بخوانند، سپس تمام کاغذهایی را که به آن شک داشت جمع کردند او آن را در جعبه ای که یکی از سربازان آورده بودگذاشتند و به او دستور داد تا آن را به موتر برساند مامانم جیغ میزد و می گفت چی می خواهید؟ خانه را خراب کردید خداهدایت تان کند. ده ها سرباز هر گوشه خانه را جست و جو میکردند بعد از حدود دو ساعت جست و جو دستانم را از پشت بستند و چشم بند روی چشمانم گذاشتند با ابراهیم هم همین کار را کردند در حالی که مادرم فریاد میزد ما را از خانه بردند. کجا میبریدشان؟ ای جنایتکاران خداوند شما را بکشد آنها مرا مثل یک بوجی کچالو داخل جیپ ،انداختند، سپس احساس کردم یک کیسه کچالوی دیگر روی سرم انداخته شد بنابراین فهمیدم که ابراهیم هم همینطور است. من از ترس و اضطراب میلرزیدم و انگار ابراهیم این را حس کرده بود و آهسته گفت ای مرد، قوتت را قوی کن، چه بلایی سرت آمده گذرد و پس به خانه برمیگردیم سیلی محکمی به پشت لرزی چیزی نیست چند روزی است می می سرش خورد و صدای سربازی به زبان عبری شکسته فریاد زد: ساکت باش خر کاروان با ما راه افتاد و بعد ایستاد به سرایا فرماندهی نظامی رسیدند ما را پایین آوردند بعد شروع کردند به هل دادن و لگد زدن ما را از کوچه ها و راهروهای باریک ،کشیدند سپس از پلکانی بلند و باریک بالا بردند مردی که عربی بهتر صحبت میکرد به من سلام کرد و از من خواست که بایستم و حرکت نکنم و مرا کنار دیوار متوقف کرد. من هم شنیدم که ابراهیم را کنار دیوار ایستاد کردن و همین را از او خواستند. مدتها گذشت بدون اینکه کسی با من صحبت کند و تنها صدای باز و بسته شدن درها و صداهایی بود که به زبان عبری صحبت می کردند که نمی فهمیدم چی میگویند پس از مدتها صاحب آن صدا مرا کشاند و گفت بیا و در حالی که چشم بند را از روی چشمانم برداشته بود مرا به داخل یکی از اتاقها هل داد خودم را در اتاق کوچکی ،دیدم، میزی بود که پشت آن مرد جوانی با لباس غیر نظامی نشسته است و لبخند میزد و گفت: برو داخل بنشین و به چوکی جلویش اشاره کرد، در حالی که دستانم را از پشت بسته بودم روی صندلی نشستم پرسید حسن کجاست؟ با تعجب نگاه کردم و گفتم در خانه پرسید کدام خانه؟ گفتم خانه خود ما، با تعجب :گفت در خانه خوبه؟!! من گفتم: بله. نگاهی به کاغذهای روبروی خود که در روی میز بودن انداخت، سپس :پرسید کدام حسن در خانه شماست؟ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._