eitaa logo
هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° لباسم رو عوض کردم. کتاب هام رو ریختم تو کولم که محمد اومد تو اتاق و گفت: +امروز من میرسونمت خیلی خوشحال شده بودم _جدی؟ مگه نمیری سپاه؟ +چرا ! ولی میتونم تو رو هم برسونم. _ پس بریم کلاسم دیر میشه. لباساش رو عوض کرد و رفت پایین. در اتاقا رو بستم ،چراغ هارو خاموش کردم،در خونه روهم قفل کردم و رفتم پایین. محمد تو کوچه منتظرم بود به محض دیدنم استارت زد نشستم تو ماشینش چند دقیقه از حرکتمون میگذشت که گفت: +هر روز با تاکسی و آژانس میری سختت نیست؟ +راستش سخته یخورده! _آخه اینجوری هم باید صبح به این زودی بیدار شی تا برسی به کلاسات برای همین از خواب سیر نمیشی. همیشه هم تا دیر وقت بیداری. بعدش هم تا کی میخوای این همه کرایه بدی؟ ناسلامتی گواهینامه داری ها. _نمیدونم میترسم تصادف کنم +نفوس بدنزن. ماشین رو زد کنار و پیاده شد که گفتم: _عههه چیکار میکنی؟ کلاسم دیر میشه. +خودت بشین پشت فرمون _محمد دیوونه شدی؟ در سمت من رو باز کرد +پیاده شو یالا. _وای تورو خدا +خدا هست بعدش هم من هستم دیگه چرا میترسی؟ استرس وجودم رو گرفته بود _حالا نمیشه امروز بگذری از من؟ باشه یه روز دیگه که عجله ندارم +نوچ نمیشه بدو پاشو میدونستم دست بردار نیست و قفلی بزنه به همین راحتی ها ول نمیکنه‌ پباده شدم محمد جای من نشست. نشستم پشت فرمون با کلی دعا و بسم الله کلاج رو گرفتم و دنده گذاشتم و بعدش هم گاز اصلا دل تو دلم نبود. محمد گفت: +خب چیه مثلا؟ این ترس داره؟ _هیس محمد حرف نزن تمرکزم بهم میریزه ! خندید و گفت: +به روی چشم نفهمیدم اون روز چجوری رسیدم دم دانشگاه وقتی ماشین رو خاموش کردم یه نفس عمیق کشیدم و به محمد نگاه کردم که گفت: +دیدی سخت نبود؟ _سخت نیست فقط راهش زیاده! خندیدوگفت: +باشه برو کلاست دیر میشه. کولم رو گرفتم و از محمد خداحافظی کردم و وارد دانشگاه شدم. تا چند ساعت قلبم همینجور بوم بوم میزد. بین دو تا کلاس هام که گوشیم رو چک میکردم متوجه شدم محمد پیام داده +ساعت چند کلاست تموم میشه؟ براش اس ام اس زدم _سه و نیم انگار منتظر جواب نشسته بود گفت: +پس میام دنبالت یکم رانندگی کنی یاد بگیری. به خودم گفتم هیچی دیگه کارم در اومد ... دقیقا همینجور شد! دقیقا سر ساعت سه و نیم دم دانشگاه منتظر بود. من رو که دید با شوق از ماشین پیاده شد سلام که کردم گفت +بشین دوباره همون آش و همون کاسه ی صبح بود. تا یک هفته همین کارش بود صبح ها زودتر بیدار میشد باهام می اومدتا رانندگی کنم که هم خودش به کارش برسه هم من به کلاسم. وقتی هم که زمان تموم شدن کلاسام با محل کارش تداخل نداشت می اومد دنبالم. انقدر این کار روکرد که کاملا جاده رو مسلط شدم و خودم با ماشینش میرفتم و می اومدم. بعد از نمازصبح نشستم سر درس هام.انقدر این کتاب و اون کتاب رو ورق زدم که خسته شدم‌ ساعت تقریبا ده بود.بلند شدم در یخچال رو باز کردم پاکت شیررو برداشتم تا برای خودم بریزم که محمد هم بیدار شد. _به به صبح بخیر جناب سحرخیز یعنی دقیقا زمان بیدار شدن تو خونه ی ما برعکس شده. چقدر میخوابی تو اخه پسر؟! خندیدو گفت : +عجب!!! صبح شمام بخیر. _دست و صورتت رو بشور واست صبحانه درست کنم. رفت تو دستشویی وچند دقیقه بعد اومد بیرون. مسواکش رو گرفت و دوباره رفت دستشویی. یک ربع گذشت عجیب به ساعت نگاه کردم سفره روکه چیدم رفتم دنبالش دردستشویی رو زدم وگفتم : _اقا محمد!! با صدای عجیب غریبی گفت بله و بعدش در رو باز کرد. _چیکار داری میکنی شما یک ربع؟ با مسواک تو دهن پر از کفش گفت : +مسواک میزنم با تعجب پرسیدم _یک ربع داری مسواک میکنی؟ دهنش رو شست و گفت: +جدی یه ربع شد؟ خندیدم که گفت: +اره دیگه النظافت من الایمان باهم دیگه خندیدیم و رفتیم تو آشپزخونه مشغول جمع کردن ظرف های صبحانه بودم که زنگ خونه به صدا در اومد به محمد گفتم: _منتظرکسی بودی؟ +نه رفت سمت آیفون و +عه ریحانس _خب درو بزن بیاد بالا +زدم در خونه رونیمه باز گذاشت. چند دقیقه بعد ریحانه با دو اومد بالا با دیدن محمد تو چارچوب در پرید بغلش محمد بوسیدتش و وارد شدن منم ریحانه رو بغل کردم که محمد رو به ریحانه گفت: +چرا نفس نفس میزنی؟ ریحانه گفت: +روح الله دم دره داداش باید بریم گفتم: _وا چرا به این زودی؟تازه اومدی که. ریحانه نفس عمیق کشید و ادامه داد: +اومدم چندتا کارت بهتون نشون بدم نظرتون رو بپرسم محمد با اشتیاق گفت: +خب؟ ببینم!! ریحانه سه تاکارت از کیفش در اورد یکیش سفید بود و ساده و روش یه پاپیون یکی دیگه سفید و صورتی بود و روش گل های قسمت بالاییش هم دالبری بود و یه نگین کوچولو میخورد یکی دیگه هم یاسی بود و روش اکلینی بود با اینکه ساده به نظر میرسید و خیلی خوشگل بود. بہ قلمِ🖊 💙و 💚
خار و گل میخک از شهید یحیی السنوار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ به سمت او آمد و با هم در خیابان خلوت قدم زدند و مومن با او بطور جدی صحبت میکرد همراهش با علاقه مندی زیاد به او گوش میداد و سرش را به نشانه تایید تکان می داد. روز ،بعد مومن به دانشگاه میرود در آنجا با صلاح ملاقات میکند و به او میگوید که آماده است، زیرا سلول اکنون برای کار آماده است. او تأیید کرده است که دو دوستش آماده کار هستند صلاح به رام الله میرود، جایی که او آماده گی دارد. ابراهیم را ملاقات میکند و موضوع را به او اطلاع میدهد بنابراین ابراهیم با او در موتر به بیرزیت می رود و در آنجا با مومن ملاقات میکنند ابراهیم جعبه کوچکی به مومن میدهد و دستانش را میگیرد و برای موفقیتش دعا می کند. عصر مومن و دو برادرش با موتر یکی از آنها که متعلق به شرکت محل کارش است بیرون میروند هدف در بیت المقدس در یک شرکت اسرائیلی است و نوشتههایی به زبان عبری بر روی تابلوی آن نوشته شده است آنها در جاده های عمومی اطراف شهر بیت المقدس برای گردش شناسایی میروند روز اول به سمت شمال و روز دوم به سمت جنوب می روند. آنها سطح احتیاطهای امنیتی نیروهای اشغالگر و پلیس میزان تردد خودروها و عابران پیاده و حضور سربازان تنها در کنار جاده را بررسی میکنند در ایستگاههای مسافربری هر گاه کسی متوجه چیزی در دو طرف جاده شود رفیق اش به او هشدار می دهد. بعد از چند روز موتری با سه نفر به راه افتاد که مومن روی سیت عقب نشسته بود و یکی از دو دوستش پشت فرمان و دیگری کنارش روی سیت جلو نشسته بود و موتر آنها را از خانه برد پس از دور شدن از منطقه عرب نشین مشتاق جنوب شدند، هر کدام از آنها کلاه کوچکی از جیب خود بیرون میآورند که یهودیان و مذهبی ها بر سر میگذارند و آن را روی سر می گذارند و به دنبال یک کلاه مناسب میگردند در کنار جاده یکی از سربازان با لباس نظامی ایستاده است با تفنگ به موتر های در حال عبور اشاره میکند تا یکی او را تا یکجایی ببرد مومن سرش را پایین می اندازد. به سیت تکیه میدهد انگار از خستگی خوابش برده بود موثر می ایستد و سرباز جلو میآید و از جلو پنجره داخل را نگاه می کند و به عبری از راننده میخواهد که او را تسوبت صدا کند و حسن به عبری به او پاسخ میدهد: سوار شو در عقب را باز می کند و سوار موتر میشود چند دقیقه بعد از حرکت کردن موتر در حالی که رادیوی موتر روشن است و آهنگ های عبری پخش میکند مؤمن اسلحه اش را به سمت سرباز نشانه میگیرد او دستش را روی سلاحش می گذارد تا از استفاده او جلوگیری کند عبدالکریم به سمت او می چرخد و چاقو را به صورتش میکشد و از او می خواهند که به خاطر امنیت خود حرکت نکند اما او سعی میکند از خود دفاع کند و سعی میکند اسلحه را بکشد. که مؤمن چند تیر به او میزند و عبدالکریم هم چندین ضربه چاقو نثار اش میکند تفنگ خودکار او (M16) را برمیدارند و کاغذ بزرگی را روی کمرش میگذارند که مسئولیت ربودن و کشتن فالانژ را اعلام میکند و او را در کنار جاده می اندازند و او به دره می.غلتد عبد الرحیم با محمد ابورشدی فرمانده فالانژ در جنوب کرانه باختری منطقه الخليل، بيت لحم و روستاهای آن ملاقات ،کرد عبدالرحیم به شهر خود صوريف رفت و احساس کرد که در دنیا دیگر جایی ندارد. برای او ساعت و دقیقه شماری می کند تا این هفته بگذرد تا پیوستن او به صف مجاهدین معنایی عملی پیدا کند. فردای آن روز نیروهای اشغالگر وارد شهر میشوند و درگیری رخ میدهد. چون برای دستگیری یکی از جوانان شهر آمده بودند و مردم شهر با سنگ پاسخ دادند و بسیاری از سربازان را با سنگ مجروح کردند وقتی تاریکی آن شب فرا رسید و پردههای آن بر شهر کشیده شد نیروهای زیادی از ارتش اشغالگر و اطلاعات آنجا رفتند و عملیات دستگیری گسترده ای را در میان جوانان شهر آغاز کرد نیروهای زیادی از ارتش به خانه خاله ام یورش بردند و عبدالرحیم را دستگیر کردند و پس از تفتیش کامل ،خانه چیزی به جز اسناد و مدارک و اطلاعاتی نیافتند که از آنها استفاده شود وجود عبدالرحیم به راحتی قابل توجیه بود و اینکه آنها او را مانند بسیاری از مردم در خیابان دیده بودند که به آنها سنگ میزد. خاله ام فتحیه از دستگیری توته جگر و نور چشمانش دیوانه شد و تمام چسبیدن هایش در حالی که او را از خانه بیرون می کردند فایده ای .نداشت اما چیزی که او را تا حدودی دلداری میداد این بود که عبدالرحیم مرد شده بود. هنگامی که او 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._