فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
داشت وسایل سفره را جمع می کرد گفت:« مگه خودت دیشب نگفتی
برنج رو خیس نکنیم؟».
یادم
آمد شب قبل که مهمان داشتیم حمید از چند ساعت قبل برنج را خیس کرده بود به او گفته بودم حمید جان کاش این کار رو نمی کردی چون برنجی که چند ساعت خیس بخوره رو نمی تونم خوب دربیارم، حمید حرف من را این طوری متوجه شده بود که برنج را کلا نباید بشوریم برنج را همان طوری با همه خاک و خلش به خورد
ما داده بود.
شام را که خوردیم حمید گفت:« به مناسبت وفات حضرت ام البنين بچه های هیئت مراسم ،گرفتن من می رم زود بر می گردم», ساعت یازده نشده بود که برگشت تعجب کردم که این دفعه زود از هیئتشان دل کنده بود آیفون را که جواب دادم همان لحظه دیدم پرده اتاق کج ایستاده است رفتم درست کنم وقتی داخل شد دستش دو تا ظرف غذا بود من را در حال درست کردن پرده که ،دید با خنده گفت: «از وقتی که رفتم تا حالا پشت پنجره بودی فرزانه؟» ،از اینکه خانمی بخواهد از پشت پرده پنجره بیرون را نگاه کند خیلی بدش می آمد، معمولاً با همین شوخی ها منظورش را می رساند دستوری حرف نمی زد که کسی بخواهد حرفش را به دل بگیرد
گفتم :«نه بابا پرده خراب شده بود داشتم درست می کردم چی شد زود برگشتی امشب؟ معمولاً تا یک دو طول می کشید اومدنت این غذاها
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._