#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک_دو
_ غذات؟ جات؟ دوستات؟
_ خیالت راحت همه چی عالیه.
_ یعنی الان خونه سیدی؟
_ نه بابا روبه روی حرم امیرالمومنینم.
_ بازم تک خوری آقا مصطفی؟ من رو گذاشتی و خودت عید غدیر تنهایی رفتی نجف؟ چطور دلت اومد؟
_ به خدا همش به فکرتم، برات کلی هم دعا می کنم!
اشک هایم تندتند می آمد: ((نمی خوام یادم باشی! خداحافظ!))
روز بعد باز زنگ زدی.
_ کجایی؟
_ کربلا، بین الحرمین.
سرسنگین گفتم:((کاری نداری؟ خداحافظ!))
چند روز بعد زنگ زدی: ((عزیز، انگار نفرینت من رو گرفت، سوریه ام، اما دارم برمی گردم.))
قلبم فرو ریخت.
_ چرا؟
_ مجروح شدم.
نشستم روی زمین: ((خدایا شکرت، یعنی می آیی و میمونی پیشم؟))
خندیدی: ((نه عزیز این قدرا هم خوش شانس نیستی، خیلی جدی نیست!))
_چرا، چرا باید آن قدر جدی باشه که تورو به من برسونه!
امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده، تورا برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد.
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran